eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 و باز تکرار همان حرف‌های ناامید کننده. _ پس تو قصدت از این دوستی چیه؟!... واقعاً از اون کادویی که برام آوردی قصدت چی بود؟!... از اون آهنگی که برای من نوشتی قصدت چی بود ؟! باز خندید و گفت: _خیلی جدی می‌گیری ... یه آهنگ ساختم فقط.... خوب بهت وابسته شدم... دوست داشتم ببینمت ...رفتی و منم یه ذره درگیر احساسات شدم ....یه چیزی سرودم همین. مثل شمعی که داشتم آب می‌شدم ! چقدر احساس می‌کردم در مقابلش حقیر و ناچیزم ! بغض گلویم را گرفته بود . سرم را پایین انداختم و گفتم: _ واقعاً برای خودم متاسفم ...فکر می‌کردم لااقل بیشتر از اینا برات ارزش دارم . _چی داری میگی ؟!...مگه ما چند وقته همو می‌شناسیم .... آخه تو چرا همه چیز اینقدر جدی می‌گیری؟!... بابا مگه تو این شهر هر کی با هر کی دوست میشه ، قراره ازدواج کنه؟!... اصلا... اصلا من شرایط ازدواج ندارم. و من عصبانی نگاهش کردم و صدایم کمی بالا رفت. _ پس واسه چی اینقدر بهم پیغام میدی؟!... پس واسه چی اینقدر پیگیر منی؟!... پس واسه چی برام کادوی طلا خریدی ؟!...اینا همه معنی داره... هی هر روز یه شاخه گل بگیری دستت یا تو کنسرتت از من بگی ...چه معنی داره واقعا ؟!... شوکه شد . نمی‌دانم من زیادی حرف‌هایش را جدی گرفته بودم یا او حتی یک درصد هم فکر معنا و مفهوم کلام و رفتارش نبود ! _خیلی داری سخت می‌گیری ....فقط دوست داشتم باهات آشنا بشم همین.... بالاخره هر کسی نیاز داره یه ساعت‌هایی رو برای خودش باشه ...خوش بگذرونه... دوست داشتم خوشیامو باهات قسمت کنم. همین حرفش ، عصبانی ام کرد. دو کف دستم را روی میز کوبیدم و برخاستم. _ پس لطفاً دیگه خوشیاتو با یکی دیگه قسمت کن.... برای منم آهنگ نخون... دیگه هم به من پیام نده . و او با نگاهی تحقیرآمیز خیره ام شد. _من بهت پیغام دادم که بیای کنسرتم؟!... من کی همچین پیغامی دادم؟!... خودت بلند شدی اومدی. و این حرفش بدتر از حرف‌های قبل دلم رو شکست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 حق با سپیده بود . یکی از عوارض ناشی از این دوستی‌ها همین پشیمانی بود. که شاید گه گاهی سراغم می آمد. گه گاه که نه... هر بار که با آیهان روبرو می‌شدم ....هر بار که حرف می‌زدیم... در لابه‌لای حرف‌هایش ...رفتارهایش... عکس‌العمل‌هایش . گاهی چنان پشیمان می‌شدم از اینکه خودم را تحقیر کردم و وارد دوستی و آشنایی با او ، که دلم می‌خواست همان لحظه بمیرم. بمیرم و همه چیز پایان پذیرد . با حال خرابی به خانه برگشتم . نمی‌دانستم چطور این حال خرابم را برای بقیه توجیه کنم. یک بار گفتم ، سردرد دارم . یک بار گفتم مریض احوالم . و آخر سر سپیده سراغم آمد . او دردم را می‌فهمید و پرسید: _ چی شد بالاخره اون کنسرت دیشب ؟! های های گریستم . وقتی سپیده شانه‌ اش را برای چند دقیقه گریستن ، به من قرض داد و من تا توانستم سر روی شانه‌اش گذاشتم و گریستم و آرام شدم ،گفتم : _اشتباه کردم سپیده ....می‌دونم اشتباه کردم ... حق با توئه... آیهان اصلاً فکرش هم به ازدواج و به علاقه و این چیزها نمی رسه.... .... اصلاً منظورش از علاقه چیز دیگه‌ایه... علاقه‌اش فقط اینه که با هم وقت بگذرونیم ....و من ....من بدبخت.... من بیچاره فقط این وسط تحقیر شدم!.... چه فکرایی که نمی‌کردم سپیده. تلخندی زد. _خواهر کوچولوی ساده من!... بهت گفتم ....بهت گفتم اونایی که میان و تو رو برای دوستی می‌خوان... قطعاً نیتشون خیر نیست .... نیتشون همون خوش گذرونی‌های یکی دو ساعت است.... اینو بهت نگفتم؟! پس هوای خودت داشته باش... حالا یه خبر دارم برات. متعجب پرسیدم: _ چه خبری ؟! سپیده چشمکی زد و گفت: _ یکی هست که خیلی خیلی دوست داره... و یه حرفایی زده ...یه پیشنهادایی داده... خب بقیه هم باهاش موافق هستن... فقط مونده نظر تو . متعجب نگاهش کردم. _ کی؟! و سپیده در حالی که لبخندش را پنهان می‌کرد گفت: _ یحیی . اسم یحیی رو که شنیدم انگار برق سه فاز به من وصل شد. با عصبانیت صدایم رو بالا بردم . _یعنی چی؟!... کی گفته که یحیی منو دوست داره ؟!...من از این پسره اصلاً متنفرم ...غلط کرده ...خودش حرفی زده ؟! سپیده آهسته صدایش را پایین آورد و گفت : _چه خبره !...چرا داد می‌زنی ؟!...همون روزی که با خاله اینا اومده بودن... همون روز آقا طاهر با مادر صحبت کرده ... یعنی مادر که فقط شنیده ...ولی خب لبخند زده... انگار مادر راضیه.... خاله‌ام با سپند هم صحبت کرده ... با اینکه سپند زیاد موافق نبود ... به خاطر درس تو .... اما می‌گفتند که اگه یه نامزدی داشته باشید منتظر می‌مونن تا تو درست تموم شه. با عصبانیت گفتم : _ببخشید !!!...اصلاً اینجا نظر من مهم نیست؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 سپیده که اصلاً توقع این رفتار را از من نداشت با تعجب نگاهم کرد. _ چته !...مگه من چی گفتم؟... خب اون بنده خدا هم از تو خوشش میاد... از بچگی دوستت داشته... یه حرفی زده... حالا که طوری نشده ...فکراتو بکن... یحیی پسر خیلی خوبیه... خانواده خوبی هم داره.... خالمونه ...پسر خاله‌مونه ...جای دوری نمی‌خوای بری.... شرایط زندگیمونو می‌دونن.... موقعیت خیلی خوبیه ...چرا اینجوری می‌کنی؟! و من با عصبانیت گفتم: _ نمی‌خوامش... سپیده چرا متوجه نمی‌شی.... من یحیی رو نمی‌خوام... من از بچگی از این آدم بدم میومده ...بعد شما می‌گید یحیی! ... من نمی‌تونم بهش فکر کنم . سپیده اخم می‌کرد . _ چطور می‌تونی هر روز به آیهان فکر کنی.... اونم پسری به اون بی‌تربیتی که برگشته گفته من تو را به خاطر لحظه‌های خوشگذرونی ام می‌خوام... تو واقعاً شخصیتتو اینقدر خرد و ناچیز دیدی ؟!... بعد اون وقت یحیی پسر به این خوبی.... شغل خوبی هم داره... کار خوب هم داره.... دوست سپند هم هست ....خانواده‌اشو می‌شناسیم ....پسر خالمونه ... چرا ازش بدت میاد؟!... آخه تو یه دلیل منطقی بیار. از اینکه نمی‌توانستم سپیده را قانع کنم عاجز شدم و با عصبانیت گفتم : _سپیده بلند شو برو از اتاق بیرون. داری با این اصرارت ، حالمو بد می‌کنی.... بلند شو برو بیرون. سپیده که دید نمی‌تواند حریف من شود، آرام با دستش روی پایم زد . _باشه... ولی درست فکر کن سمانه.... گاهی وقتا بعضی تصمیم‌ها ممکنه احساسی باشه ....تو الان روی احساس حالا نمی‌دونم بچگی که از یحیی داری.... داری زندگیتو خراب می‌کنی ....یحیی واقعاً پسر خوبیه من مطمئنم که اگه شما با هم نامزد کنید‌ ، حتی می‌تونه دل تو رو هم به دست بیاره. و با این حرفش باعث شد که با عصبانیت دستش را پس بزنم و بگویم : _برو بیرون از اتاق ... دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. سپیده تنها نفسش را از سینه بیرون داد و گفت: _ باشه خودت می‌دونی. از اتاق بیرون رفت اما حال آن شب من حال خیلی بدی بود . بعد از آن دعوایی که با آیهان داشتم و شنیدن این خبر داشت ، دیوونم می‌کرد. تا صبح نخوابیدم و فردای اون روز با حال خرابی به مدرسه رفتم . تمام کتاب درسی ام را پر کرده بودم از اسم آیهان و ای انگلیسی که گوشه به گوشه کتابم می‌نوشتم. اگر آیهان جلو می‌آمد ، قطعاً می‌توانستم جواب محکم و دندان شکنی به یحیی بدهم. اما آیهان هم همچین قصدی نداشت . این بود که باعث حسرتم می‌شد . از همه بدتر این بود که کسی حال منو نمی‌فهمید. حتی سپیده تنها خواهری که با او درد و دل می‌کردم ، او هم نمی‌توانست حال من را درک کند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اما قضیه به همین جا هم تموم نشد. همان روز وقتی به خانه برگشتم ، سپند هم از شرکتش تازه به خانه آمده بود و با دیدنم ، بی مقدمه گفت: _ واستا سمانه ...کارت دارم . همین حرفش ته دلم را خالی کرد. نشستم کنج اتاق و او در حالی که لیوان چایش را در دست داشت گفت : _فکر کنم سپیده یه چیزایی در مورد حرف‌های خاله و شوهر خاله بهت زده.... یحیی می‌خواد از تو خواستگاری کنه. و همین حرف سپند باعث شد که همان موقع واکنش نشان بدهم و با صدای بلندی بگویم: _ من به یحیی جواب مثبت نمیدم... اینو بهش بگین . سپند با عصبانیت نگاهم کرد . او چندان مهربانی و عطوفت سپیده را نداشت. _ چه خبرته !... پس فکر کردی می‌خوای چیکار کنی ؟!... بعد این که درستو بخونی می‌خوای چیکار کنی.... آخرش می‌خوای شوهر کنی ....کی بهتر از یحیی... کی بهتر از شوهر خاله و پسرخاله.... اونا از همه بهتر شرایط زندگی ما رو می‌دونن ... نه پدر درست حسابی بالا سرمونه .... نه مادرمون سالمه .... نه از پس زندگیمون بر‌می‌آیم ... آقا طاهر قول داده هم کمکمون کنه... هم یه خونه مستقل برای تو یحیی بگیره .... شرایط خوبیه .... از این بهتر کجا می‌خوای خواستگار پیدا کنی .... چرا می‌خوای پشت پا به بختت بزنی.... _ الان یحیی شد بخت من؟!... یعنی من در طول زندگیم دیگه بهتر از یحیی ندارم؟!... چرا انقدر عجله می‌کنید؟!... مگه من چقدر سالمه !...من هنوز درسم تموم نشده... سپند با خونسردی جواب داد: _خب درست تموم میشه... نامزد می‌کنی و بعد می‌ذاریم درست تموم بشه ...بعد ازدواج می‌کنید. همین حرفش باعث شد که عصبانی‌تر فریاد بزنم: _ بابا من به کی بگم... من یحیی رو نمی‌خوام... چرا اینقدر اجبار می‌کنین.... و همون حرف من یا آن صدای بلندم که بیش از اندازه یا شاید هم برای اولین بار، روی سپند بلند شده بود، سپند رو چنان عصبانی کرد که سمتم خیز برداشت و همون لحظه سارا مقابلش ایستاد: _ سپند آروم باش ...حالا یه چیزی میگه آرومش می‌کنیم... راضیش می‌کنیم. و من با عصبانیت و گریه‌ای که دیگر آرام شدنی نبود ، فوری جواب دادم: _نه.... من راضی نمی‌شم... من به یحیی جواب بله نمیدم... اگه منم بکشید باهاش ازدواج نمی‌کنم... شما دیوونه شدین... شما می‌خواید منو بدبخت کنید... شما فقط فکر خودتونین .... می‌خوای یه نون‌خور از خونه کمتر کنید ....می‌دونم چون سخته.... چون شرایط زندگیمون سخته.... دارین منو به زور شوهر میدین.... می‌خوای منو بفرستی برم که یه نون خور کمتر بشه؟! و باز همین حرفم سپند را بیشتر از قبل عصبانی کرد . طوری که دستش را بلند کرد و همانطور که سارا تلاش می‌کرد او را عقب بکشد و موفق نبود ، دستش توی صورتم نشست . سیلی محکمی به صورتم زد و او فریاد زد: _ احمق بیشعور ... فکر کردی برای منی که دارم شب تا صبح و صبح تا شب جون می‌کنم ، مهمه که یه نفر کم بشه یا زیاد ؟!... دارم براتون یه لقمه نون حلال میارم که راحت زندگی کنید ... من برای خودت میگم... چرا چشماتو باز نمی‌کنی.... چرا اینقدر بیشعوری ...چرا نمی‌فهمی که تو خواستگاری بهتر از یحیی نخواهی داشت . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 از صدای فریادهای من و سپند و حتی جیغ‌های ممتد سارا ، سپیده و سحر هم وارد اتاق شدند . دونفری سپند را از من دور کردند . سپیده دستم را گرفت و منو به اتاق دیگری برد. آنجا بود که با من نشست و صحبت کرد. _ سمانه لجبازی نکن ... به خدا قسم داری پشت پا به بختت می‌زنی... من نمی‌فهمم یحیی واقعاً چرا اینقدر تو نظر تو ، بد شده!... پسر به این خوبی... با حیایی.... اهل کار ... اهل زندگی ...عاشقتم که هست ... از بچگی دوست داشته... چرا نمی‌خوای قبولش کنی ؟! و من همانطور که می‌گریستم ، و دلم به اندازه همان صورتی که از سیلی سپند می‌سوخت ، داشت در آتش ناامیدی و ناراحتی می‌سوخت ، گفتم : _آخه من چطور بگم ... بابا من یحیی رو دوست ندارم . و سپیده باز گفت : _مگه همه چی دوست داشتنه... به خدا یه مدت که با هم نامزد باشید... تو هم دوستش خواهی داشت ...من مطمئنم یحیی خیلی پسر خوبیه... یحیی واقعا دوستت داره ... مطمئن باش .... می تونه عاشقت کنه ...من اینو مطمئنم . انگار هیچکس حرف‌های مرا نمی‌شنید . هر چقدر می‌گفتم « من یحیی رو دوست ندارم » ، کسی قبول نمی‌کرد . یک هفته تمام با همه درگیر بودم. سحر ...سارا ... سپیده ... سپند..‌. حتی مادر.... که با لبخندهایی که گاهی به رویم می‌زد ، داشت طوری ، ته دلم را راضی می‌کرد که به یحیی بله بگویم. آخر هفته بود که هیچکس از من نپرسید و به آقا طاهر و خاله نرجس اجازه آمدن دادند. یک خواستگاری جمع و جور برای من و من با بغض کنج اتاقم نشسته بودم. حتی لباس‌هایم هم سپیده تنم کرده بود. دلم نمی‌خواست حتی وارد اتاق شوم . اما مگر بقیه می‌گذاشتند . سپیده به زور دستم را گرفت و مرا به اتاق آورد. یحیی سرش را پایین انداخته بود و لبخندی کنج لبش بود و من متنفر از حتی لبخند روی لبش با کینه و بغض نگاهش کردم. چطور حاضر شده بود این گونه مرا تحقیر کند ! چطور راضی بود با اینکه اصلاً علاقه‌ای به او نداشتم اما باز هم به خواستگاریم بیاید! تمام حرف‌ها رو زدم و هیچکس از من نپرسید ... هیچکس نگفت آیا تو هم راضی هستی یا نه ؟! انگار همه چیز از پیش تعیین شده بود و بخت من باید رقم می‌خورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با بغض نشسته بودم و کسی حرفی نزد . جلسه آن شب به همین سادگی تمام شد. بدون نظر من... بدون حرفی از من ...بدون پرسش یا پاسخی از من .... به همین راحتی ! دست گلی که یحیی آورده بود هنوز کنار میز تلویزیون بود و شیرینی‌هایش کام همه را شیرین می‌کرد جز من ! نگاه حتی مادر هم شاد بود و من نمی‌دانستم بقیه چطور نمی‌خواهند احساس مرا درک کنند. با ناراحتی کنج اتاقم نشسته بودم . دیگر حتی سپیده هم پیشم نیامد . فردای اون روز با بغضی که گلویم را چنگ می‌زد به مدرسه رفتم . دلم می‌خواست، کنجی از مدرسه لااقل گریه می‌کردم . اما دوست خاصی نداشتم تا با او درد دل کنم و همین باعث شد که این بغضها جمع شود . جمع شود تا زنگ آخر مدرسه که ژیوا به سراغم آمد و یک نامه به دستم داد . همین که نامه‌ ی آیهان را به دستم داد پرسیدم : _این نامه چیه ؟! و ژیوا خندید : _چیکار کنم دیگه... من شدم پستچی تو و آیهان . همین که اسم آیهان آمد، بغضم شکست و بلند بلند گریستم. طوری که حتی ژیوا رو هم متعجب کردم. _ چی شده؟!... اینقدر دلت براش تنگ شده که گریه می‌کنی؟! و من در حالی که اشکانمو پاک می‌کردم، جوابش را دادم : _ نه... بحث اصلا این نیست... بحث اینه که بحث اینه ...که ... و ژیوا کلافه پرسید: _ بحث چیه ؟!.. واسه چی داری گریه می‌کنی ؟!....اینجوری که تو گریه می کنی ، من ترسیدم. زبانم باز شد . همه ی حرف‌هایم را به ژیوا زدم و گفتم . اینکه پسر خاله ام که از بچگی به من علاقمند است به خواستگاریم آمده و خانواده‌ام مرا مجبور کردند که به او جواب بله بگویم. حتی ژیوا هم متاثر شد . کلی راهکار به من داد . اعتصاب غذا ... فرار از خانه ... نمی‌دانم داد و فریاد و قهر و ... اما من اهل هیچ کدام از آنها نبودم. همین باعث شد که بیشتر احساس کنم که چقدر تنها هستم. به خانه برگشتم و نامه‌ای که از آیهان به دستم داده بود را کنج اتاق خودم باز کردم. یک نامه سه چهار خطی که نوشته بود: « سلام ... ببخشید .... فکر کنم بازم باعث سوء تفاهم شدم... اگه اگه منظورت از آشنایی اینه که پدر مادرم بدونن که من با تو دوستم ... خب من همین امروز به پدر مادرم میگم... کی می‌تونم ببینمت دلم برات تنگ شده » همینقدر ساده و به همین اندازه هم سادگی اش باز داغ دلم را تازه کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 انگار جدی جدی موضوع خواستگاری یحیی داشت روی تمام اعضای خانواده من تاثیر می‌گذاشت . هر کسی به هر نحوی یا از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا با من در مورد یحیی صحبت کند و همین مسئله بود که اعصاب مرا بیشتر از همیشه خرد کرده بود. در خانواده کسی نبود که حال مرا درک کند. هیچکس متوجه نمی‌شد وقتی می‌گویم من یحیی را نمی‌خواهم ، یعنی چی . چند روزی گذشت. بعد از خواستگاری ساده ی یحیی ، وقتی حتی گل‌های خواستگاریش در همان گلدان هم خشک شد و همه پیش خودشان فکر می‌کردند، من در حال فکر و تصمیم گیری در مورد جواب خواستگاری یحیی هستم ، اتفاق دیگری افتاد. یک روز ، بعد از مدرسه با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم . همان موقع بود که با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم ، ژیوا بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت : _خواستم سورپرایزت کنم... واسه همین بهت نگفتم....گفتم این چند روزه حتماً به خاطر اون خواستگار احمقت خیلی دلت پُره.... برای همین به آیهان گفتم امروز بیاد دیدنت ...خوشحال نشدی؟ نگاهم در چشمان آیهان که آن سوی خیابان ایستاده بود، کنار ماشین شاسی بلندش و عینک دودیش نمی‌گذاشت که هر کسی او را به راحتی بشناسد ، خیره ماند. ژیوا بازویم را گرفت و گفت: _ نترس... نمی‌ذارم کسی بفهمه که می‌خوایم کجا بریم ...یه ذره جلوتر میریم آیهان ما رو سوار می‌کنه . و بعد بازویم را گرفت و مرا به سمت انتهای خیابان راهنمایی کرد. آیهان هم سوار ماشینش شد و دنبالمان آمد و درست سر خیابان ما را سوار کرد. اولین باری بود که سوار ماشین آیهان می‌شدم. سکوت کردم و ژیوا در حالی که صندلی جلو می‌نشست ، سلام کرد. آیهان از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام .... با آنکه ژیوا سلام کرد و آیهان جواب سلام او را به من داد اما ناچار جوابشو دادم و او بی مقدمه گفت: _می‌خوایم یه مقدار با هم صحبت کنیم . و ژیوا که انگار خودش متوجه شد مزاحم صحبت‌های ماست گفت: _ من یکم جلوتر پیاده می‌شم.... ماشین حرکت کرد و یکم جلوتر ژیوا همانطور که گفته بود پیاده شد و من و آیهان در ماشین تنها شدیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همین که ژیوا در ماشین را بست و آیهان دوباره حرکت کرد گفت: _ نمی‌خوای بیای جلو بشینی؟ معذب گفتم : _نه راحتم .... خندید . _تو هنوز از من می‌ترسی ؟!.... _نه... لزومی نداره بترسم. و او ادامه داد: _ ژیوا یه چیزایی در موردت بهم گفته.... قضیه خواستگار که همه خانوادت قبولش دارند... درسته ؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم در اتاقک ماشینش چرخید. _ آره... درسته. آیهان مکثی کرد و باز پرسید : _جوابشو ندادی؟!... بهش چی گفتی؟ _ من ... من به همه گفتم که نظرم منفیه ....اما کسی به حرفام گوش نمیده. آیهان ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و پرسید : _می‌خوای بریم کافی شاپ یه چیزی با هم بخوریم ؟... به نظرم حال روحیت زیاد خوب نیست.... _ آره حال روحیم خوب نیست ...دیگه خسته شدم از بس به همه گفتم نمی‌خوام با یحیی ازدواج کنم... اما هیچ کی متوجه نمی‌شه. از ماشین پیاده شدیم و وارد یک کافی شاپ . درست نزدیکی خانه‌مان و من آنقدر حالم بد بود یا شایدم شوق دیدار آیهان کورم کرده بود که نمی‌ توانستم احتمال دیده شدن را در نظر بگیرم. پشت یکی از میزهای خالی کافی شاپ نشستیم. آیهان سفارش یک چای و یک کیک داد و من در حالی که به لیوان چایم خیره شده بودم ، تمام مدت به سختی‌های آن یک هفته فکر می‌کردم. آیهان باز سر صحبت را باز کرد . _خب... من در مورد تو با خانواده ام صحبت کردم ...همونطور که می‌خواستی.... می‌خوای تو هم یه چیزایی به خانواده‌ات بگو .... بالاخره شاید باید اونا هم بدونن ، دست از سرت بردارن و جواب خواستگارتو بتونی ، نه بگی . مکثی کردم . هنوز نگاهم روی لیوان چایم بود. کمی بعد سرم را به سمت پنجره کافی شاپ برگرداندم و با همون نگاه اول چیزی دیدم که ترس در وجودم شعله ور شد. نگاهم در چشمان سپند خشک شد. آنقدر که با استرس از جا برخاستم و زیر لب گفتم: _ سپند ! اما او با گام‌های بلند سمت در ورودی کافی شاپ آمد . و در کسری از ثانیه ، در کافی شاپ باز شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 آیهان متعجب به حال خرابم و ترسی که شاید باعث لرزش دستانم شده بود ، خیره شد . _چی شد ؟!...سپند کیه ؟! و سپند با قدم‌های بلند خودش را به میزمان رساند. _ سلام... نگاه آیهان هم سمت سپند رفت. او هم ایستاد . _سلام ... و سپند در حالی که نگاه تند و تیزش را به من دوخته بود ، پرسید : _نمی‌خوای معرفی کنی؟... آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم: _ ایشون... ایشون یکی از خواننده‌های معروف هستند . سپند ابرویش را بالا انداخت و دستش را به نشانه ی آشنایی سمت آیهان دراز کرد. آیهان هم با او دست داد و سپند پرسید: _ خب ....من چی منو؟!... نمی‌خوای منو بهشون معرفی کنی؟! لبم را زیر دندان گزیدم و مِن مِن کنان مانده بودم چطور به آیهان بگویم که سپند برادرم است ! مکثم طولانی ام باعث شد که سپند خودش خودش را معرفی کند. _ خب انگار خواهر من لال شده... خودم میگم .... من برادرشم و اصلاً هم خبر نداشتم که قراره تو این کافی شاپ شما همدیگرو ببینید.... اتفاقی داشتم از اینجا رد می‌شدم و دیدم خواهر من ...کنار یه خواننده مشهور !....توی کافی شاپ داره چای می‌خوره.... عجیب بود ....نمی‌خوای چیزی بگی؟ دوباره نگاه سپند سمت من آمده بود و من از ترس و اضطراب هنوز زبانم بند آمده بود و لبم را می‌گزیدم . با همان جدیت که همیشه از آن ترس داشتم ، نگاهم کرد و گفت : _ بهتره زودتر بریم.... خداحافظیتو بکن.... شما هم بهتره همون خواننده مشهور باقی بمونی .... نمی‌خوام صورت قشنگت ، جلوی این جمع ، خراب بشه .... پس دیگه سراغ خواهر من نمیای... نمی‌خوام ببینمت که یه بار دیگه با خواهر من توی کافی شاپ داری چایی می‌خوری. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 نفهمیدم چطور از آیهان جدا شدم و همراه سپند سمت خانه برگشتم. در حالی که او جلو می‌رفت و من از ترس قدم‌هایم را طوری تنظیم کرده بودم که دقیقاً پشت سرش باشم . چند باری برگشت ، و نگاهم کرد و با همون جدیت کلامش که لرزه به اندامم می‌ انداخت پرسید : _نمی‌خوای توضیح بدی ؟ و من فقط سکوت کردم به خانه که رسیدیم ترسم بیشتر شد . همین که وارد خانه شدیم ، مثل موشی که در تله افتاده باشد ، کنج اتاق می‌لرزیدم و صدای بلند سپند داشت همه اهل خانواده را خبر می‌کرد: _خب.... بیاید.... بیاید تحویل بگیرید.... سمانه خانومی که قصد درس خوندن داشت و ازدواج نمی‌خواست بکنه و خواستگار به اون خوبی رو هم خوشش نیومده بود .... حالا با یک خواننده مشهور.... توی کافی شاپ نشستن چایی می‌خورن.... خب از خودت دفاع کن.... زود باش بهت این حق رو میدم که حرفاتو بزنی.... بعد یه کتک مفصل بزنمت تا عقلت بیاد سر جاش . سپیده و سحر در خانه بودند و با صدای بلند سپند وارد اتاق پذیرایی شدند . _چی شده؟!... سپند چرا داد و بیداد راه انداختی؟! _ از این بپرسید.... اصلاً شما دو تا چه خواهرهایی هستید که خبر ندارید این خواهرتون داره چه گ و ه ی می‌خوره .... می‌دونید من کجا پیداش کردم؟!... می‌دونید با کی نشسته بود داشت چایی می‌خورد؟!... همینه ....همینه که نمی‌خواد یحیی رو بپذیره.... سر و گوشش جنبیده... معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه که پسر به اون خوبیو می‌خواد رد کنه .... بعد بره با اون پسر خوانندهه... فکر کردی اون خواننده مشهور میاد تو رو بگیره؟!.... فکر کردی واقعاً قصد ازدواج با تو رو داره ؟!... اونم خانواده قوزمیتی مثل ما که.... نه پدر داریم و نه اوضاع خوب.... نه اونقدر پول داریم که اصلاً تو رو بفرستیم با یه خانواده پولدار وصلت کنی.... چی تو سرت احمق میگذره ؟!....چرا داری پشت پا به زندگیت می‌زنی.... چرا نمی‌فهمی ؟!...چرا اینقدر خنگ شدی ؟!... همین حرف‌های سپند بود که باعث شد با همه ترسی که از او داشتم ، اما زبان باز کنم و بگویم : _همه حرفات درست ...ولی من یحیی رو نمی‌خوام ...چرا متوجه نمی‌شی... من با یحیی ازدواج نمی‌کنم. این حرفم سپند رو بیشتر عصبانی کرد. طوری که سمتم حمله ور شد و صدای جیغ سپیده و سحر هم بلند . در بین دستان قدرتمند سپند که توی صورتم فرود می‌آمد ، این سحر و سپیده بودند که مقاومت می‌کردند تا مرا عقب بکشند و او را از روی سرم بلند کنند. اما چند لگد حسابی و چند سیلی محکم نوش جانم کرد و بعد در حالی که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود ، ایستاد و نفس زنان پرسید: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 _حالت جا اومد یا نه ؟!...می‌خوای یه شبه عاقلت کنم ؟... ببین اگر تو نخوای با یحیی ازدواج کنی.... بهت قول میدم لباس عروس رو دیگه تو خواب ببینی... نمی‌ذارم با هیچکی ازدواج کنی ...دیوونه احمق بی‌شعور ....یحیی کسیه که صادقانه و عاشقانه دوست داره.... حاضر برات هر کاری انجام بده.... وضع مالی خوبی داره.... تو چی می‌خوای دیگه ....از عالم و دنیا چی می‌خوای.... با این زندگی که ما داریم این تنها عامل خوشبختیته.... احمق نباش . در حالی که می‌گریستم نگاهش کردم: _ می‌خوام احمق باشم.... دوستش ندارم.... چرا متوجه نیستین.... من از یحیی متنفرم..... از همون بچگی از این سادگیش بدم میومد.... اونقدر خنگ بود که می‌تونستم هر بار به خاطر دوست داشتنم .... سر کارش بزارمش.... شماها چرا انقدر ساده‌اید که باورش کردید.... من از یحیی متنفرم.... من نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم . همین حرف‌های من بود که سپند را عصبانی‌تر از قبل کرد . صدایش را بالاتر برد و فریاد کشید : _نه... پس بگو عاشق اون پسره ژیگول شدی.... که توی کافی شاپ نشسته، عینک دودی زده ، به قول خودت خواننده هم هست... عاشق ماشینش شدی... عاشق ثروتش شدی.... آخه کل هیکلت اندازه زندگی اون می‌ارزه؟!... دیوونه اون زندگی تو مثل تو و ۱۰۰ نفر مثل تو رو یه جا می خره... بعد تو می‌خوای با اون ازدواج کنی ،که هر روز تحقیرت کنه؟!... آخه چرا چشاتو باز نمی‌کنی؟!... چرا اینقدر احمقی؟!... فقط تو جمع همه ی ما یه نفر فکر می‌کردم که خوشبخت میشه ، اونم تو بودی ....به خاطر ازدواج با یحیی.... اونوقت تو داری پشت پا به بختت می‌زنی؟! در حالی که می‌گریستم و صورتم از سیلی‌های مکرر سپند می‌سوخت فریاد زدم: _ آره می‌خوام احمق باشم... ولی لااقل با کسی ازدواج کنم که خودم انتخابش کرده باشم ، که دوستش داشته باشم... نه اینکه ازش متنفر باشم... اگر واقعاً براتون زیادیم از این خونه میرم... میرم رو پای خودم می ایستم .... میرم کار می‌کنم.... اما من با یحیی ازدواج نمی‌کنم.... من به یحیی جواب بله نمیدم. این حرفم باز سپند را آتیشی کرد. می‌خواست سمتم حمله کند که سحر مقابلش ایستاد. _ بس کن دیگه سپند ...بزار حرفشو بزنه ....خب حق داره .... اینم یه نظری داره. دفاع جانانه ی سحر از من ، سپند را عصبی‌تر کرد. _ تو چی میگی ....چی حق داره؟!.... حق داره خودشو بدبخت کنه ؟!..حق داره خودشو بندازه تو چاه ؟!.... بابا من دوسش دارم.... من دلم می‌خواد خواهرم خوشبخت باشه . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 نه من حرف‌های سپند را می‌فهمیدم و نه سپند حرف‌های مرا . بحث ما بی نتیجه ماند. جز کتکی که من خوردم و شاید اعصابی که از بقیه خانواده خرد شد، این بحث‌ها هیچ ثمری نداشت . چند روزی سپند با من حرف نزد. من هم از این فرصت استفاده کردم . شاید هر دو نیاز داشتیم که بیشتر و در آرامش فکر کنیم. اما من در تصمیمم جدی بودم. واقعا نمی‌خواستم به یحیی جواب مثبت دهم . اما بقیه خانواده اصرار داشتند که لااقل برای یک مدت کوتاه با یحیی نامزد باشم و او را بیشتر بشناسم . همین اصرار بقیه باعث شده بود که لااقل یک فرصت به خودم بدهم . من می‌دانستم که در همین مدت کوتاه هم از یحیی خوشم نخواهد آمد.... اما آنقدر همه ی خانواده اصرار کردند که یحیی برای بار دوم به خواستگاری آمد . البته این دفعه ، رسمی‌تر و شاید هم پر از حرف و حدیث. نمی‌دونم بقیه به خاله چی گفته بودند که خاله با من صحبت کرد و از احساس یحیی گفت. با من گفت از اینکه یحیی چقدر مرا دوست دارد.... اما حرف‌های خاله هم در من تاثیری نداشت. یک انگشتر کوچک نامزدی آورده بودند و صیغه محرمیتی که خود آقا طاهر خواند و یک شبه ، من نامزد یحیی شدم! یحیایی که از او متنفر بودم . انگشتر یحیی را با آنکه آن شب به زور دستم کردند ، اما فردای آنشب ، از دستم درآوردم و درون جعبه‌اش گذاشتم و در کشوی لباس‌هایم قایمش کردم. من نمی‌خواستم کسی مرا با آن انگشتر ببیند. درست در وسط درس و امتحانات میان ترم بودم که این نامزدی اتفاق افتاد و بیشتر از قبل ذهن مرا مشغول خودش کرد. با خودم می‌گفتم حتماً در اولین فرصت با یحیی صحبت می‌کنم و این فرصت خیلی زود رخ داد . دو سه روز بعد از نامزدی ساده ما ،یحیی دیدنم آمد و از سپند اجازه گرفت تا ما با هم بیرون از خانه صحبت کنیم . سپیده وارد اتاقم شد و این خبر را رساند. چرا که من اصلاً حاضر نبودم وقتی یحیی به خانه مان می‌آید ، حتی از اتاق بیرون روم! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 _بلند شو سمانه.... یحیی تو اتاق منتظرته.... _ مگه من بهش گفتم بیاد که حالا منتظرمه ؟!... من که بهتون گفتم نمی‌خوامش . _خب اگه نمی‌خوایش برو به خودش بگو.... بالاخره که باید حرفاتو بهش بزنی. _ باشه ... پس اگه هرچی گفتم ناراحت نشیدا .... میرم تمام حرفا رو بهش می‌زنم. سپیده لبخند زد: _ آره برو .... تمام حرفاتو بهش بزن .... به خاطر زدن همان حرف‌هایم حاضر شدم از اتاق بیرون بزنم . یحیی خیلی خوشحال به نظر می‌رسید و با دیدنم و به احترامم از جا برخاست . بعد تا دم در رفت و بعد وقتی که از دم در به سمت خیابان حرکت کردیم ، بی‌مقدمه گفتم: _ تو می‌دونی اصلاً من چند وقته از دستت عصبانیم. ایستاد و متعجب نگاهم کرد . _چی شده مگه ؟!...من چیکار کردم؟! نکنه از انگشترت خوشت نمیاد؟!... من به مادر گفتم اول خودتو ببریم یه انگشتر انتخاب کنی... ولی مادر قبول نکرد .... گفت انگشتر ساده نشون ، برای نامزدی مشکلی نیست.... از این همه سادگی اش حرصم گرفت. _ نخیر از انگشتر نامزدی ناراحت نشدم ....از اینکه حتی از من نپرسیدی من تو رو می‌خوام یا نه و اومدی خواستگاری... از این ناراحت شدم... مگه من اون روز.... اون روز که روی پله نشسته بودم ... بهت نگفتم ، من تو رو نمی‌خوام ....مگه بهت نگفتم بلند شو از اینجا برو .... شوکه شد. _ اون روز که ....اون دفعه که فرق داشت! و من باز گفتم : _تو اصلاً با من حرف زدی؟!... تو اصلاً از من پرسیدی که می خوای بیای خواستگاری من .... بالاخره باید با عروس صحبت کنن یا نه ...تو اصلاً از من نظرمو پرسیدی؟!.. تو اصلاً فهمیدی که منو مجبور کردن به تو بله بگم ...تو فهمیدی که این نامزدی اجباریه ؟!... حالا هم که اومدی که با هم بریم بیرون خوش بگذرونیم... فکر کردی واقعاً من تو رو می‌خوام؟! شوکه شده بود. آنقدر که نمی‌توانست حرفی بزند و از طرفی هم نمی‌خواست نگاه‌های مردهای خیابانی‌ها روی صورت من او بماند. به همین دلیل چند قدمی به من نزدیک شد و دستم را گرفت. از اینکه دستم را بدون اجازه گرفته بود، ناراحت شدم و عصبی دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم: _ دست من نزن .... _خیلی خب ... آروم باش... بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ....پارک بریم یا کافی شاپ؟... کجا بریم ؟...کجا راحت‌تری ؟ و من در حالی که از بغض پر بودم و جایی برای گریه کردن جز همان خیابان نداشتم ، اشکانم جاری شد. _ هیچ جا... من با تو هیچ جا نمیام. و او متعجب باز نگاهم کرد . _داری گریه می‌کنی؟!... همه دارن بهمون نگاه می‌کنن ...خواهش می‌کنم با من بیا بریم یه پارکی بشینیم با هم حرف بزنیم . و این شد که به نزدیک‌ترین پارک رفتیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با هم روی نیمکت نشستیم و او در حالی که به خاطر راحتی من، کمی از من فاصله گرفته بود ، به حرفهایم گوش داد. _من نمی‌خوام با تو ازدواج کنم یحیی .... همه خانواده‌ام منو مجبور کردن ....اون هم به خاطر اینکه ما شرایط خاصی داریم.... پدرمون رفته ....مادرمون مریضه ....همه دارن تلاش می‌کنن .... من زندگی راحتی داشته باشم.... تنها کسی که کار نمی‌کنه یا شایدم نمی‌تونه کاری بکنه ، منم .... دارن یه جوری منو از خونه بیرون می‌کنن.... شاید یه نون خور کمتر بشه . نگاهم کرد. _ این چه حرفیه !...معلومه که هیچکی نمی‌خواد تو از اون خونه بری ....فقط همه خوشبختی تو رو می‌خوان. پوزخندی زدم . _خوشبختی !...خوشبختی ؟!...خوشبختی اینه که من به زور با تو ازدواج کنم ؟!...من از همون بچگی از تو بدم میومده... بعد همه دارن اصرار می‌کنن ، من با تو ازدواج کنم ؟!...این خوشبختیه ؟!.. نفس عمیقی کشید و تکیه زد به صندلی چوبی پارک . _من نمی‌دونستم ...باور کن نمی‌دونستم... فکر می‌کردم ناراحتی به خاطر یه انگشتر نامزدی که انتخاب نکردی ...یا شایدم خیلی از مراسم‌های دیگه که ما نگرفتیم .... یا تشریفات کمتر .... به خودم گفتم برای عروسی یا عقد جبران می‌کنیم .... دلم می‌خواست های های گریه کنم . _تو واقعاً در مورد من چی فکر کردی.... فکر کردی من تشنه انگشتر اشرافیم؟!.... اصلاً فهمیدی ما چقدر سریع نامزد کردیم؟!... آخه این چه وضعشه ؟!...چرا من باید به زور تو رو تحمل کنم ؟!...این واقعاً زندگی که می‌خوای؟!... یه نفر به زور کنارت زندگی کنه؟! نگاهم کرد. می‌دانستم اشک‌هایم چطور دلش را لرزانده. _ نمیدونم ....چی بگم ....نمی‌خواستم اینجوری ناراحتت کنم... باور کن فکر می‌کردم اون روزی که عصبانی شدی تو پله‌ها ،حالت خوب نبود ....دلت شکسته بود ....اصلاً فکر نمی‌کردم که احساست نسبت به من این باشه ....یعنی هیچ کی هم از احساس تو به من چیزی نگفت.... نه سپند ....نه سارا ....نه سپیده ....نه مادرم.... باور کن ....من باورم نمی‌شه.... اگر شاید گفته بودن من اینقدر اصرار نمی‌کردم برای این ازدواج . با عصبانیت گفتم: _ حالا بدون ....حالا که می‌دونی می‌خوای چیکار کنی؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 مکثی کرد. با اینکه ناراحتی اش را از چهره‌اش می‌خواندم، اما می‌دانستم که باید این حرفها زده می‌شد. از طرفی امیدوار بودم که این حرف‌هایم او را به خودش بیاورد و در تصمیم نهایی اش عاقلانه‌تر اقدام کند. اما در کمال تعجب گفت: _ خب حالا می‌تونیم همین یه هفته‌ای که با هم نامزد هستیم و به هم محرم هستیم.... لااقل همو بشناسیم.... یه فرصتیه شاید ....شاید نظرت عوض شد. عصبانی از دستش گفتم : _وای.... تو چرا اینقدر اصرار داری؟!... بابا من نمی‌خوامت ...من ازت متنفرم ...حالم ازت به هم می‌خوره .... یحیی اینقدر ضعیف النفس نباش.... چرا منو مجبور می‌کنی تو رو تحمل کنم.... و این حرف‌هایم انگار او را شوکه کرد. نگاهش در نگاهم مات شد . مثل آدم یخ زده نگاهم کرد. طوری در نگاهش ناراحتی و غم را می‌دیدم که لحظه تی احساس کردم قلب من هم از نگاهش ، از آن نگاه ناراحتش و یا از آن دل شکسته‌اش ، لرزید. اما چاره‌ای نبود . من او را نمی‌خواستم. و با عصبانیت گفتم: _ اینجوری نگام نکن ...فکر نکن اگه دلت بشکنه ، منم دلم به حالت می‌سوزه .... من نمی‌تونم باهات زندگی کنم یحیی .... اینو بفهم ...واقعاً نمی‌تونم تحملت کنم ....من نمی‌تونم باهات زندگی کنم ....یحیی اینو بفهم.... اگر ازدواج کنیم ...خودمو می‌کشم ... تو اینو می‌خوای؟! با گفتن این حرف آنقدر ناراحت شد که سرش را پایین انداخت و سکوت کرد و دیگر حرفی نزد . حتی نگاهم نکرد و من تا توانستم با او حرف زدم. از احساس تنفرم گفتم. از سادگی‌هایش حتی... از همان اعمالی که به حساب خودش عاشقانه به نظر می‌رسید و برای من یک رفتار احمقانه بیشتر نبود.... آنقدر گفتم و گفتم و گفتم که خودم را خالی کردم و او باز شنید و شنید و شنید و حرفی نزد . بعد از مدتی این من بودم که گفتم : _حالا تا شب قراره اینجا بشینیم ؟!...نمی‌خوای منو برگردونی؟! با این حرفم بود که به خودش آمد و برخاست. من هم بی هیچ حرفی برخاستم و همراهش رفتم . ما به خانه برگشتیم. امیدوار بودم که حرف‌هایم آنقدر رویش تاثیر بگذارد که از فردای همان روز همه چیز تغییر کند و تغییر کرد. فردای اون روز خاله به سحر زنگ زد . در مورد من با سحر صحبت کرد. نمی‌دانم به سحر چه گفته بود و سحر بی‌آنکه به من حرفی بزند با سپند صحبت کرد . اما سپند رفتارش مثل سحر نبود. با عصبانیت سراغم آمد و شاید اگر سپیده و سحر او را نمی‌گرفتند ، باز یک کتک مفصل از سپند خورده بودم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 صدای فریاد سپند در خانه پیچید : _باز چیکار کردی ؟!...چرا آبرو حیثیت برای ما نذاشتی؟!... رفتی همه چی رو گذاشتی کف دست یحیی!!!... بهش گفتی که دوسش نداری ؟... ...بهش گفتی که ما بهت گفتیم خوشبختی و عاقبت بخیریتو می‌خوایم ؟...اون بیچاره‌ام همین روز اول خورد تو پرش و رفت به مادر ، پدرشو گفت و همه چی به هم خورد ... آره همینو می خواستی؟ در حالی که سحر و سپیده ، سپند را گرفته بودند ، تا سمت من حمله ور نشود ، جواب دادم: _ آره .... من نمی‌تونم دروغگو باشم... من نمی‌تونم به یحیی بگم دوستت دارم ولی در ته دلم ، ازش متنفر باشم... پس بهتره همین اول همه چی رو به همه بگم ... و همین حرفم باعث شد سپند از بند دستان سپید و سحر خودش را خلاص کند و سمتم هجوم بیاورد. یک سیلی محکم نوش جانم شد و سرم فریاد کشید : _خاک تو سرت کنم که اینقدر بدبختی... انقدر دیوونه‌ای که حتی خوشبختی تا یک قدمی ات اومد و تو نفهمیدی... من دوست یحیی هستم ... من می‌دونم چه آدمیه و تو دنبال خواب و خیال اون پسره ی دیوونه ی خواننده‌ای.... باشه من دیگه باهات هیچ کاری ندارم .... دیگه باهات حرف نمی‌زنم برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن... ولی اگر یه روز بدبخت شدی و اگه یه روز خوشبخت نشدی .... دیگه حق نداری پاتو ، توی این خونه بزاری . سپند حرف‌هایش را زده بود . نگاه سپیده و سحر سمت من بود و من در حالی که به دیوار تکیه داده بودم ، به سمت زمین سُر خوردم. نشستم کف اتاق و گریستم. یحیی از آن روز به بعد دیگر حتی به خانه ما هم نیامد . خاله و آقا طاهر یک سری به ما زدند و در کلامشان دلخوری‌هایشان را به زبان آوردند. گرچه در لفافه ، به من طعنه زدن که چرا زودتر حرفم را نزدم ولی من جواب هیچ کدامشان را ندادم و حتی از اتاق هم بیرون نیامدم . اما سپیده حرف‌هایشان را به من رساند. می‌دانستم که دل پری از من دارند. اما کاری پیش نمی‌رفت اگر دروغ گفته بودم. اگر با دروغ زندگی ام را با یحیی شروع کرده بودم ، شاید حتی به قلبم هم خیانت کرده بودم و من این را نمی‌خواستم . به هر حال دیگر صحبت یحیی در خانه ما تمام شد و شاید شروع یک زندگی جدید از همان روز رقم خورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 چند وقتی از تمام شدن حرف و حدیث‌های پشت سرم و نامزدی‌ام با یحیی گذشت. انگشترش را پس دادم و همه چیز همانطور که ساده شروع شده بود ، به سادگی هم تمام شد. اما با این حال ، خبری از آیهان نبود. خیلی دلم می‌خواست بدانم در آن چند روزی که من گیر یحیی بودم و قطعاً او از ژیوا تمام این مسائل را شنیده بود ، چه حس و حالی داشت. این بی‌خبری باعث شده بود تا یک روز بر خلاف میل باطنی‌ ام ، سراغ ژیوا بروم و در حالی که سعی می‌کردم ناخواسته خودم را طوری نشان دهم که اصلاً برایم حال و احوال آیهان مهم نیست ، اما بی اراده از ژیوا در مورد آیهان پرسیدم. _ راستی از آیهان چه خبر ؟ نگاه خاص ژیوا سمتم چرخید. و چنان روی صورتم زوم کرده بود که گویی از من بعید بود که این سوال را بپرسم . _چه عجب !...یه بار تو سراغشو گرفتی!... همیشه اون بدبخت سراغتو می‌گیره. _ سرم شلوغ بود ... تو که می‌دونی این هفته درگیر یه مشکل خانوادگی بودم... بالاخره تونستم پسر خالمو رد کنم ...خیلی اعصابم خرد بود ... حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم. ژیوا پوزخندی زد . _خب حالا ...که چی از آیهان می‌پرسی ؟...که چی بشه ؟ متعجب از این برخوردش پرسیدم: _ چیزی شده؟... آیهان چیزی گفته ؟ نگاه ژیوا از من برداشته شد و به روبرو خیره شد. _ نه چیزی نگفته ... چند باری سراغتو گرفت ، گفتم درگیر خانوادتی ... می‌خواست ببینتت که ... و دیگر نگفت . _ که چی ؟! _خب خب یه چیزایی می‌خواست بهت بگه که فکر کنم دیگه الان فایده‌ای نداشته باشه... با تعجب پرسیدم: _ چی می‌خواست بهم بگه؟!... همین که کنجکاوی ام را دید ، شروع کرد به کش دادن بحث. _ یه چیزایی که شاید دیگه الان مهم نیست... _ ژیوا درست حسابی بگو ببینم چی می‌خواست بهم بگه... از گوشه چشمانش نگاهم کرد و گفت: _ برات مهمه یعنی واقعاً ؟! و من با تعجب گفتم : _مهم نیست!... خب دارم ازت می‌پرسم چرا... مثل آدم حرفتو بزن... چی می‌خواست بهم بگه... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ژیوا مکثی کرد و ناگهان بلند بلند خندید. متعجب همچنان خیره‌اش بودم. _ چرا می‌خندی؟! و او در میان خندهایش گفت : _ها پس تو هم همچین بدت نمیاد آیهان ازت خواستگاری کنه ... _ها ها ها ...آره بی‌مزه... این چه شوخی مسخره‌ای بود؟! ... پس همه ی حرفات چرا بود؟! خندید و پوز خندی زد: _ نه چرت چرت که نبود .... ولی خب تو هم دلت براش رفته ها. در حالی که سعی می‌کردم خوددار باشم ، جواب ژیوا را دادم . _لوس نشو حالا ...مگه بهت چی گفته ؟ و او در حالی که هنوز باقیمانده آن خنده‌اش روی لبش لبخند می‌شد ، جوابم را داد : _خب تو این یه هفته ... توی این چند وقته ...در مورد تو خیلی با من حرف زده... از تو پرسیده ... از اینکه چیا دوست داری ...چی دوست نداری ...خانوادت چه جورین ... چند نفرن ... کجا زندگی می‌کنی دیگه.... به نظرم تو چه جور دختری هستی .... از این حرفا دیگه ... ذوق خاصی در دلم شکوفه کرده بود. در حالی که بی‌اختیار لبم را زیر دندان می‌گرفتم گفتم : _تو چی جواب دادی... _ خب منم گفتم ...یه دختر خل و چل و دیوونه است که خانواده اش هم خل و چل مثل خودش هستن ... یه جای پرت هم زندگی می‌کنن.... از چیزی هم خوشش نمیاد... همین. با حرص محکم به بازویش کوبیدم . _دیوونه اینا چیه بهش گفتی ! خندید . _ها ...دیدی گفتم دوسش داری!.. برات مهمه... چی بهش گفتم به نظرت...نگران نباش... من خوب بهش جواب دادم... کلی از خانوادت خوب گفتم ...کلی از علایقت گفتم... همه چی رو گفتم دوست داری... از شاخه گل گرفته... طلا گرفته .... جواهرات گرفته ....دفترچه یادداشت گفتم داری.... خیلی با احساسی ....چیزهای عاشقانه دوست داری.... سورپرایز کردنو دوست داری.... فکر کنم می‌خواد این دفعه سورپرایزت کنه .... خوب حالا به نظرت یه قرار بزارم باهاش بری بیرون با هم حرف بزنید یا نه ؟ با آنکه در دلم ذوق کرده بودم اما شک داشتم که بخواهم آیهان را ببینم . خیلی خودم را کنترل کردم تا توانستم بگویم : _نه... نه الان ... نه ... ژیوا با تعجب نگام کرد . _نه !!...چرا؟!... توی این چند وقته همدیگرو ندیدید... تو این یه هفته چند وقته‌ایه که درگیر این پسر خالت بودی ، اصلاً حال و روز آیهان رو می‌دونی؟... خوب یه بار که ببینیش، اشکال نداره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 و من باز با تردید گفتم: _ نه نمی‌خوام ببینمش ... و او باز پرسید . _چرا ؟!...چیزی شده ؟! _نه ... من فقط می‌خوام دیگه اگر حرفی هست خودش بیاد سمتم... نه اینکه من دنبالش برم . ژیوا ادایم را درآورد و گفت: _ می‌خوام اون سمتم بیاد ...یعنی چی؟! این مسخره بازیا چیه؟!... اون چه جوری سمتت بیاد ؟!...بیچاره تا الانم که اون سمتت اومده ، مگه تو رفتی سمتش؟! با صدای حق به جانبی سرم را بلند کردم و گفتم: _ بله که رفتم ...دوبار رفتم کنسرتش... پس این چیه خب ؟! _حالا یه کنسرت رفتی ...کار خاصی که براش نکردی ... مثل همه که میرن کنسرت... یه علاقه‌ای داشتی به کنسرت یه خواننده . _ نه ژیوا این حرفا نیست... می‌خوام خودش تصمیم بگیره ..بالاخره من برای خودم یه ارزشی قائلم ... می‌خوام خودش بیاد سمتم . و ژیوا باز دوباره حرف‌های قبلی اش رو تکرار کرد . _اَه ... چقدر تو دیوونی !... چقدر احمقی.... همش دنبال این حرفای مزخرفی... شخصیت و غرورو نمی‌دونم... اگر اون بیاد بهتره.... من باهاش حرف نمی‌زنم... اون باید با من دوست بشه ... من اهل دوستی نیستم... اینا چیه ؟!!!!... این چرت و پرتا مال قدیمه بابا ... این حرفا گذشته.... الان هر کی هر کیو بخواد ، اول باید باهاش دوست بشه... باید بشناستش .... مگه میشه همینجوری ازدواج کرد... بعدشم مگه باید همه ازدواج کنن... ما دل نداریم ... نمی‌تونیم با هم خوش باشیم ....نمی‌تونیم با هم بریم بیرون ...نمی‌تونیم با هم بچرخیم ... متعجب از این حرف‌های ژیوا گفتم: _ آخه عاقبت این دوستی چیزی نمی‌شه... جز اینکه منو اون بیشتر علاقمند می‌شیم... اگرم به ازدواج ختم نشه که خب یه شکست عشقی محسوب میشه.... دیگه مگه من دیوونم تو این اوضاعی که دارم بیام یه شکست عشقی هم به خودم و به دردام و به ناراحتی‌هام اضافه کنم... تازه خانواده من خیلی درگیر ...خیلی از مشکلات بزرگتر از این حرفا دارن... اصلا حوصله ندارم که بخوام تو این اوضاع یه درگیری دیگر به درگیری‌هام اضافه کنم. ژیوا پف بلندی کشید. _ از دست تو ... چه فلسفه‌ای داری تو ... من که اصلاً پابند این حرفا نیستم... حالا ببین آخرشم من خوشبخت میشم و تو با این عقاید مال عهد دقیانوست بدبخت میشی... حالا ببین . و با این حرفش ، با اینکه خیلی ناراحتم کرد ولی بحث ما به پایان رسید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همانطور که به ژیوا گفته بودم، اصلاً سراغی از آیهان دیگر نگرفتم. نمی‌دونم از حرف‌هایمان ژیوا به آیهان چیزی گفت یا نه... اما چند روز بعد ، اواخر هفته ، ژیوا پیغامی از آیهان برایم آورد. یک کارت پستال که عکس گل زیبایی روی آن نقش بسته بود. به درون کارت پستال نگاه کردم . جمله ی قشنگی نوشته شده بود. .... ای به لطافت گل زیبا.... دوستت دارم .... مشتاق دیدار تو.... آیهان. با آنکه خودش هم شاید نمی‌دانست با آن کلمات زیبا چگونه در دلم جا باز خواهد کرد یا چگونه دلم را زیر و رو اما خیلی باز هم جلوی خودم را گرفتم. سراغی از او نگرفتم و چند روز دیگر هم گذشت. شاید اواسط هفته بعد بود که بالاخره آیهان سراغم آمد. بعد از مدرسه بود . همراه ژیوا تا سر کوچه تا سر خیابان اصلی رفته بودیم که ژیوا دستی به شانه‌ام زد و گفت : _اونور خیابونو نگاه کن. و من با تعجب نگاهم تا ته خیابان ، سمت دیگر خیابان رفت و با دیدن آیهان که لبخند به لب کنار ماشینش ، با عینک دودی که روی چشم گذاشته بود ، تا قابل شناسایی نباشد ، ما را نظاره می‌کرد. غافلگیر شدم. _ آیهانه !... _آره اومده... اومده ببینتت ...آخرشم پسره رو مجبورش کردی که بیاد ببینتت . و من شوکه شدم . _ژیوا تو بهش گفتی بیاد ؟ _نه ... من برای چی بگم؟!... خودش اومده... حالا برو ببین چیکارت داره... خداحافظ ... فردا می‌بینمت. با رفتن ژیوا و جدا شدنش از من ، همان جا ، سمت دیگر خیابان درست روبروی آیهان پاهایم توقف کرد . انگار خشک شده بودم . انگار میخ محکم کف پایم بود و مرا روی زمین نگه می‌داشت. آنقدر ایست کردم و نگاهم در چشمان آیهان ماند که خودش مجبور شد از خیابان عبور کند و سمتم بیاید. _ سلام خوبی؟!... خیلی وقته ندیدمت... دلم برات تنگ شده بود... میای امروز با هم باشیم؟!... فکر کنم بتونم یه چند ساعتی رو با هم بگذرونیم ... خواستم بهانه‌ای بیاورم اما هر چقدر فکر کردم هیچ دلیل و بهانه‌ای به ذهنم نرسید و در آخر ، همراه آیهان از عرض خیابان عبور کردم و نمی‌دانم با چه حس و حالی یا نیرویی به سمت ماشینش رفتم. سوار ماشینش شدم و به مقصدی نامعلوم که شاید دلهره آور هم بود حرکت کردیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 در دلم کلی فکر می‌کردم به اینکه قرار است از آیهان چه حرف‌هایی بشنوم یا اون قرار است در مورد چه موضوعاتی با من صحبت کند . اما وقتی ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و نگاهش سمت من چرخید، کمی دست و پایم را گم کردم و او بی‌مقدمه گفت: - خب شنیدم که نامزدیت هم به هم خورد؟... درسته ؟! شوکه شدم و کمی نگاهش کردم و گفتم: - خب آره . سری تکان داد و گفت : -بهتر ...حالا راحت‌تر می تونیم با هم دوست بشیم. سرم را کج کردم و پرسیدم: -همین ؟!! و او با تعجب پرسید: - همین!... آره همین ...چطور؟!... منتظر چیز دیگه‌ای بودی؟! آهی کشیدم گفتم: - نه ولی ...من نمی‌دونم چطور باید بگم... هر دفعه ما میریم بیرون و صحبت می‌ کنیم... یک دوستی ساده در حد یه کافی شاپ ....آخه قصد و غرضمون از این دوستی چیه؟! خندید . صدایش در کل ماشین طنین انداخت. - خب دوستی همینه دیگه ...برای خوش گذرونی مگه تو از این دوستی خوشت نمیاد؟!... مگه لذت نمی‌بری... مگه به آرامش نمی‌رسی؟... با صراحت گفتم : -نه ....به آرامش نمی‌رسم ....خیلی هم دلهره آوره ...اصلاً ازش خوشم نمیاد ...به نظرم باید قصدمون از این دوستی مشخص باشه.... آخه تا کجا.... تا کی .... خانواده من حساسن ....خانواده من پابند یک اصولی هستند که من هم بهش معتقدم.... نمی‌خوام قوانین خانوادمو زیر پا بزارم.... من تا همینجاشم به خاطر شما با خانوادم خیلی درگیر شدم... بعد از اینکه برادرم متوجه شد و من و شما رو با هم دید ، کلی با من دعوا کرده.... حتی به خاطر شما کتک خوردم ....خب این حقمه ... باید بدونم ارزش این دوستی تا کجاست.... تویی که می‌خوای با من دوست باشی فقط به اینکه به آرامش برسی ....تا کجا می‌خوای پای من بمونی؟!.... کتکاشو من بخورم و آرامششو تو ببری! شوکه شد. نمی‌دونم حرف‌هایم روی او تاثیر گذاشته بود یا تازه او را به فکر واداشته بود. کمی مکث کرد. نگاهش در خیابان چرخید و گفت: - حالا بریم با هم یه چیزی بخوریم و صحبت کنیم . دستش را روی دستگیره در گذاشت که گفتم: - نه دیگه.... بهتره صحبتی نکنیم ....شما هم بهتره دیگه برای من کادو نخری.... اگه قراره دوستی باشه باید این آرامش دو طرفه باشه ....اگه شما آرامش رو ببری و کتکاشو من بخورم... فایده نداره ....من از این دوستیا خوشم نمیاد ....حاضرم توی خونه ام بمونم.... حرف نشنوم.... راحت برم و راحت بیام.... کسی نگام نکنه.... ولی آرامش داشته باشم ....هی استرس نکشم که الان برادرم می‌فهمه.... بعد کتک می‌خورم.... بعد برام بد میشه ....چرا همچین کاری بکنم.... مادرم مریضه و اگر خدای نکرده ....حتی بویی از این حرفا ببره ، ممکنه حتی ناخودآگاه سکته کنه ...نمی‌خوام اذیتش کنم.... خوب به حرفایم گوش داد . کمی نگاهم کرد و باز پرسید: - یعنی الان با من نمیای؟!... بعد از این همه مدت می‌خوایم همو ببینیم ....می‌خوایم حرف بزنیم. و من عصبانی از اینکه او انگار حرف‌هایم را نمی‌فهمید گفتم: - من با شما چه حرفی دارم بزنم ؟!....دیگه چقدر باید حرف بزنیم؟!... مگه می‌خوایم چی بگیم؟!... تو خوبی... من خوبم.... چی می‌خوری ...چای می‌خوری یا کیک می‌خوری... اینا که نشد حرف!.. من از این دوستی‌ها خوشم نمیاد.... شما چرا متوجه نمیشین؟! اخمی‌ کرد. اما حرفی نزد . سرشو پایین انداخت و آهسته لب زد. -باشه برو به سلامت ...دیگه باهات کاری ندارم. دستگیره در ماشین را با حرص کشیدم و از ماشینش پیاده شدم. در ماشین را بستم و اصلاً نمی‌دانستم دقیقاً کجا هستم و به مسیری نامعلوم قدم برداشتم و از ماشین آیهان دور شدم . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اما تمام حواسم به پشت سرم بود . به اینکه آیا ماشین آیهان از همان نقطه‌ای که توقف کرده بود ، به حرکت در می‌آید یا نه .... و حرکت کرد. رفت و دور شد و کمی بعد ، وقتی که کلاً از خیابان گذشت ، من هم به اولین مکانی که می‌توانستم کمی بنشینم و حال بدم را در آنجا با ثانیه‌هایی که انگار روی سرم خراب شده بود ، قسمت کنم ، نشستم. روی نیمکت یک پارک... پارک خلوت بود. سر ظهر بود و هوا گرم . دلم می‌خواست زار زار گریه کنم . حتی تیکه و متلک هم از چند تا جوان شنیدم. - ولت کرده؟... بیا عزیزم... بیا ما باهات دوست میشیم ...گریه ات واسه چیه ....ولت کرده بیا عزیزم بیا ما باهات دوست میشیم . حالم از همین دوستی‌ها به هم می‌خورد. اصلا دلم می‌خواست گریه کنم. به حال خودم که چرا وارد همچین ماجرایی شدم . نمی‌دونم کجای کار را اشتباه کرده بودم با اینکه دست از پا خطا نکرده بودم ، با اینکه این دوستی آنقدر ساده بود که حتی به خوردن یک چایی یا قهوه یا کیک هم تمام شد .... و حرف خاصی یا کار خاصی انجام نشده بود اما باز هم حالم خوب نبود! بعد از کمی که روی نیمکت پارک نشستم و گریه کردم ، به راهم ادامه دادم. تازه یادم افتاد که این خیابان کدام خیابان است و کجا رفتم. با تاکسی به خانه برگشتم . خیلی دیر شده بود. آنقدر دیر که همه نگرانم شده بودن و خدا را شکر کردم که سپند هنوز به خانه نیامده بود . اما سپیده به جای او سرم فریاد زد : -تو معلومه کجایی؟!... دو ساعته که تعطیل شدی... از مدرسه کجا رفتی؟!... همه ما رو نگران کردی.... دیگه می‌خواستم زنگ بزنم به سپند بگم بره دنبالت. نگاهش کردم گفتم: - سپیده چرا زندگی ما اینطوریه ؟!...چرا اینقدر حالم بده ؟...چرا دلم می‌خواد بمیرم؟ و سپیده وا رفت. - چی شده؟!.. اتفاقی افتاده ؟! چنان ترسیده بود ...که شاید هم در خیالاتش فکر می‌کرد چه کاری کردم یا چه اشتباهی مرتکب شدم که انقدر حالم بد است. اما حال روحی خوبی نداشتم . نمی‌دونم شاید هم به خاطر دل شکسته ی یحیی بود. فکر می‌کردم نفرین یحیی مرا گرفته است. اما سپیده با لبخند گفت: - یحیی اصلاً اهل نفرین نیست.. نمی‌دونم علت این حال بدم را به چه چیزی ربط بدهم. اما به همان دل شکسته باعث شد که کنار مادر ، بعد از مدت‌ها بنشینم و با او درد دل کنم . نشستم بالای سرش و دستی به موهایش کشیدم . چشمانش به من خیره شد و من با آنکه می‌دانستم او نمی‌تواند با کسی حرف بزند اما تمام درد و دل‌هایم را به او گفتم ، از آشنایان با آیهان.... از به هم زدن نامزدیم با یحیی... و مادر فقط گوش داد و حتی گاهی اشکی از چشمانش فرو افتاد. هم من گریستم و هم او ... سپیده سحر هیچکدام وارد اتاق نشدند. فکر می‌کردم من کنار مادر خوابیدم اما من با مادر حرف زدم و حال روحیم بهتر شد شاید من خالی شدم اما حالا غصه‌هایم در دل مادر نشسته بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 چند روزی از آخرین دیدار من و آیهان گذشت . دیگر مطمئن شده بودم که همه چیز تمام شده است. با آنکه به آرامش رسیده بودم اما دلم هم شکسته بود. احساس می‌کردم بعد از آن همه هیاهو.... تلاش و تکاپو ...دسته گل... کادو.... لااقل برای آیهان بیشتر از این‌ها ارزش داشته باشم . اما انگار نداشتم. طول کشید تا این به این باور برسم که هر رابطه‌ای یک صدمه‌ای دارد ! صدمه ی قلبی ، روحی ، جسمی... زمانی که از دست می‌رود و خاطراتی که به جا می‌ماند. غم و اندوهی که ممکن است در این روابط شامل حال فرد شود و در نهایت و از همه بزرگتر ، جای خالی ثانیه‌هایی که رفته و ارزشی نداشته و چیزی کسب نشده است! احساس پوچی می‌کردم . سپیده حال مرا خوب می‌فهمید . با من خیلی حرف زد و شاید رازهایی را به من گفت که تا آن روز به هیچکس نگفته بود . مثل اینکه عاشق خواستگارش بود و از او حتی پیشنهاد دوستی شنیده بود اما به خاطر پایبند بودن و اصول به عقایدی که داشت تن به این دوستی نداده بود و همه چیز برایش تمام شد . اما به آرامش رسید. من هم همین رو می‌خواستم. روزهای اول خیلی سخت گذشت . اما کمی بعد حالم بهتر شد دوباره به درسم برگشتم . امتحان‌های ترم را هم دادم. هرچه می‌گذشت ، حالم هم بهتر می‌شد. دیگر حتی طرف ژیوا هم نمی‌رفتم تا مبادا از او در مورد آیهان چیزی بشنوم. سعی می‌کردم تمام حواسم رو به درسم بدهم و موفق هم شدم. آنقدر سرم را به خواندن درس هایم مشغول کردم که معدل بالایی گرفتم. امتحانات را به خوبی به پایان رساندم . سال تحصیلی رو به اتمام بود . دیگر خبری از آیهان نگرفتم. دیگر حتی آهنگ‌هایش را گوش ندادم. دیگر به کنسرتش هم نرفتم. تقریبا می‌توانم بگویم همه چیز تمام تمام بود . حال مادر همان گونه بود. از پدر هم خبری نداشتیم. زندگی ما همان روال قبلی را داشت. سخت اما با آرامش.... و گذشت و گذشت و گذشت تا امتحانات آخر سال ... تا امتحانات آخر سال را دادم و درست در آخر سال تحصیلی ، وقتی آخرین امتحان را دادم و از جلسه بیرون آمدم ، در حیاط مدرسه با ژیوا روبه رو شدم. فوری نگاهم را از او گرفتم و به سمت دیگری از حیاط رفتم. اما او دنبالم آمد و صدایم زد: - سمانه واستا.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ایستادم و ژیوا خودش را به من رساند. نگاهم کرد و گفت: - تو چت شده ....دیگه با من چرا حرف نمی‌زنی؟!... اگه رابطه ات با آیهان تموم شده ، با من چرا قهر کردی ؟!...من که مسبب این قهر و این آشتیا نبودم. بی آنکه به حرفش توجهی کنم کوله پشت ام را دوباره روی شانه‌ام جابجا کردم و گفتم: - ببین حوصله حرف زدن ندارم ... دیشب تا صبح داشتم درس می‌خوندم ... الان سرم درد می‌کنه... می‌خوام برم خونه و بگیرم بخوابم... اگه کاری داری بگو وگرنه.... و چون سکوت کرد ، قدمی از او جلو زدم و قصد رفتن داشتم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت. - حالا واستا ... ایستادم . نگاهش نکردم و نگاهم را در حیاط خالی و بدون بچه‌های مدرسه ، چرخاندم که ژیوا گفت: - یه چیزایی شنیدم از آیهان . و تا اسم آیهان آمد با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : -دیگه نمی‌خوام اسمشو بشنوم... آیهان برای من مرده ... پس تمومش کن . ابرویی رو بالا انداخت و گفت: - عه چقدر بی‌مزه !... دیوونه آیهان می‌خواد بیاد خواستگاریت. انگار شوکه شدم. نگاهم در چشمان ژیوا ماند. لبانم بی‌اختیار از هم باز شد : -چی؟! از من؟! ژیوا دوباره تکرار کرد : -آیهان می‌خواد بیاد خواستگاریت ...شماره تو رو از من خواسته که بهش بدم که زنگ بزنه با خانوادت صحبت کنه . پوزخندی زدم. - محاله ... این چرت و پرتا چیه داری میگی... حتماً دیشب شام زیاد خوردی خوابای پریشون دیدی . و دوباره تا خواستم از او جدا شوم ، بازویم را گرفت و نگهم داشت . -اَه لوس نشو دیگه ... دارم باهات جدی حرف می‌زنم.... میگم دیشب زنگ زده گفته خانواده‌شو راضی کرده بیاره خواستگاری تو ... از من شماره تو رو خواست ... من نداشتم بهش بدم ...یعنی داشتم ولی بهش ندادم ... از بس که تو گند دماغی... گفتم الان اگه بهش بدم ، میای موی دماغم میشی... میگی چرا شمارمو بهش دادی... چه کار کنم حالا؟ باورم نمی‌شد. نمی‌توانستم به حرف‌های ژیوا اعتماد کنم. مکثی کردم و گفتم : -نمی‌دونم... بذار برم خونه از خواهرم بپرسم چی بگم . و ژیوا چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت: - وای خدا... این چقدر ناز داره... یه صحبت دیگه ... شماره تو رو بهش بدم خودش زنگ می‌زنه با خانوادت صحبت می‌کنه ...اجازه از کی می‌خوای بگیری آخه؟!... الان می‌خوای بری به خانوادت بگی اجازه هست خواستگار برام بیاد ؟!...حرفا می‌زنیا !! حق با ژیوا بود . قبول کردم و شماره سپند را به ژیوا دادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اگر آیهان واقعاً قصد داشت که به خواستگاری ام بیاید ، حتماً از پس سپند بر می‌آمد . سپند سختگیری‌های خودش را داشت. حتی به خاطر جدیتش دلم قرص بود که بی‌دلیل جواب رد به آیهان نخواهد داد . به خانه برگشتم . حال عجیب و غریبی داشتم . و چه کسی بهتر از سپیده که همیشه در جریان کارهای من بود. با او حرف زدم و گفتم . همه حرف‌هایم را که زدم سپیده گفت: - خب مبارک باشه ...ولی .... همون ولی ، ته دلم را خالی کرد. - ولی چی سپیده؟! - حتی اگر آیهان هم بیاد خواستگاری... ما دو تا خانواده متفاوتیم.... ما به درد هم نمی‌خوریم... اینو می‌تونی قبول کنی؟ - خود آیهان حتماً حواسش به همه این چیزا هست ...من قبلاً بهش گفتم... گفتم مادرم مریضه... گفتم که چه خانواده‌ای دارم... یعنی اینا رو به مادرش نگفته ؟! ...خوب قطعاً گفته دیگه... وگرنه چه جوری داره میاد خواستگاریم !...قطعاً شرایط زندگی منو می‌دونه دیگه . سپیده مکثی کرد و گفت: - خدا کنه ...خدا کنه تحت تاثیر احساسات نباشه.... خدا کنه عاقلانه تصمیم گرفته باشه ...گاهی وقتا ما تحت تاثیر احساسات ممکنه خودمون یا حتی خانوادمون رو مجبور کنیم به چیزی... یک سری از حقیقت‌ها رو بپذیریم... اما ما چون خودمون عقلانی اون حقیقت رو نپذیرفتیم ، بعدها همون حقیقت دلمونو می‌زنه.... در حالی که اصلاً متوجه حرف‌های سپیده نشده بودم گفتم : -سپیده اینقدر فلسفی با من حرف نزن... من الان اینقدر حالم بده که هیچیو متوجه نمی‌شم ... هر چی هست رک و راست به من بگو ...به نظرت الان چی میشه ؟ سپیده لبخندی زد و گفت: - اگه آیهان بتونه خودشو برای حقایق زندگی ما آماده کنه ...یا حقایق زندگی ما را بپذیره... شاید ....شاید بشه گفت که این ازدواج درسته .... -دیگه چرا شاید ؟!... -خب به خاطر اینکه تو و تصمیمات تو هم تو زندگیت موثره.... اینکه چطور باهاش رفتار کنی ....چطور با یه خواننده زندگی کنی ...همه این‌ها می‌تونه زندگیتو بسازه.... همه زندگی فقط پذیرش واقعیت‌ها نیست... یک مقدار سیاست هم برای ازدواج و زندگی مشترک لازمه ....تو چرا اینقدر عجله داری سمانه.... تو از همه ما کوچک‌تری ....می‌تونی خوشبخت بشی.... حتی اگه آیهانم نباشه.... هنوز چیزی رو از دست ندادی ....سنی نداری.... بعدها ممکنه خواستگارهای بهتری از آیهان هم برات بیاد . سکوت کردم و در دلم گفتم، حتماً منظور سپیده از خواستگاران بهتر ، باز هم یحی است. سپیده هم منظور خاصی نداشت و حرفی نزد اما در تنهایی خودم خیلی به این مسئله فکر کردم . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂