🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_43
_واقعاً طوری نشده؟.... راستش رو به من بگید.
و همان لحظه بود که یونس از کنار در ورودی طبقه اول وارد بالکن شد و درحالیکه نگاهم میکرد گفت :
_طوری نشده نگران نباشید... فهیمه خانوم کجاس؟
_با فهیمه کاری دارید؟.... اگر طوری شده به من بگید خب.
سرش را تکان داد و گفت:
_ نه.... نه.... چیزی نیست.... همین طوری پرسیدم.... آخه خاله طیبه نبود.... فهیمه خانومم نیست.... نگران شدم.... آخه شما نباید از خونه بیرون برید.....
_فهیمه و خاله طیبه از راه پشتبوم رفتند خونه یک سری وسایل میخواستند بیارن.... خب اگر حرفی هست به من بزنید.
یونس مستأصل نگاهم کرد و باز هم با همان اضطرابی که در رفتارش ظاهر شده بود گفت:
_ نه.... نه چیزی نیست، من میرم کمکشون کنم.
و بعد دوید سمت خانه و من باز نگاهم را به خاله اقدس دوختم.
_طوری نشده عزیزم نگران نباش.... طوری نشده.... برو.... برو اینجوری تو این هوای سرد سرما میخوری.... برو مثل اینکه بدموقع هم صدات زدم.... داشتی نماز میخوندی حتما....، برو عزیزم کار دیگه ای ندارم باهات.
ناچار به زیرزمین برگشتم.
چادر نمازم را همراه جانماز را جمع کردم و گوشهای از اتاق گذاشتم.
اما آرام و قرار نگرفتم!
همان اتاق دوازدهمتری را از این طرف به آن طرف متر میکردم و با اضطراب پنجههای دستانم را درهم میفشردم تا بالاخره خاله طیبه و فهیمه با کلی اثاث اثاثیه به کمک یوسف و یونس، برگشتند. همینکه اسباب و اثاثیه را گوشهی اتاق گذاشتهاند، خاله طیبه از هردویشان تشکر کرد و آنها رفتند.
رو به خاله گفتم :
_ تورو خدا برید ببینید اقدس خانوم چی شده.... میخواست یهچیزی بگه اما اومد تو دید من تنهام نگفت....خاله دلم شور میزنه ....برید ببینید اقدس خانوم خبری داره.... آخه یونس هم یهدفعه وقتی وارد حیاط شد تا منو دید هول کرد! دلم خیلی شور زد.... میگم نکنه اتفاقی افتاده باشه.
خاله طیبه اخمی کرد و گفت:
_ بس کن دختر.... اینقدر نفوس بد نزن.... خب حتما سرکارش یه درگیری داشته.... یا سر کارش با یه نفر بحثش شده.... عصبانی وارد خونه شده و تو رو دیده.... هول شده و یه سلامی کرده و رفته.... یعنی چی این حرفا که الکی و بیخودی دل ما رو هم آشوب میکنی؟!
🥀🍬
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍬
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🍬
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🍬
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍬
🥀🥀💕
🥀🍬