🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_28
آنها توانسته بودند از خانه ی همسایه وارد خانه ما شوند. درهای ماشین باز شد و هر دو برادر روی صندلیهای خودشان نشستند.
من مضطرب و عجول، جلوتر از حتی فهیمه پرسیدم :
_چی شد؟
سکوت آن دو نگرانم کرد.
_تو رو خدا بگید چی شد؟.... مادرم رو دیدید؟
کمی بعد یونس جواب داد:
_ متأسفم....
همین یه کلمه انگار بند دلم را پاره کرد. انگار از ارتفاعی به بلندای یک قله به ته دره سقوط کرده بودم.
حال بدی داشتم، با ناباوری پرسیدم :
_یعنی چی؟!.... چی شده؟!
و او جواب داد:
_ اونطوری که پیداست مادر شما رو دستگیر کردن.... خونه بهمریخته بود و اثری از مادر شما هم نبود!
دیگر حال خودم را نفهمیدم.
آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که فهیمه بهزحمت توانست مرا آرام کند.
در آغوشش زار زار میگریستم و ماشین به سمت خانه خاله طیبه حرکت کرده بود.
هیچ صدایی جز صدای گریههای من و فهیمه. در ماشین شنیده نمیشد.
با ورود ما به خانهی خاله طیبه غوغایی به پا شد.
خاله طیبه هم با شنیدن حرفهای یوسف و یونس، بلندبلند زد زیر گریه.
این خاله اقدس بود که فقط داشت ما را آرام میکرد و مدام میگفت :
_به خدا توکل کنید... انشاءالله آزادش میکنن طوری نشده.... خدا رو شکر حالش خوبه.... همینکه میدونیم لااقل زندهست، خودش جای شکر داره.... اینقدر نگران نباشید این قدر بیتابی نکنید.
🥀🌟
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌟
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌟
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌟
🥀🥀💕
🥀🌟