eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن‌ها توانسته بودند از خانه ی همسایه وارد خانه ما شوند. درهای ماشین باز شد و هر دو برادر روی صندلی‌های خودشان نشستند. من مضطرب و عجول، جلوتر از حتی فهیمه پرسیدم : _چی شد؟ سکوت آن دو نگرانم کرد. _تو رو خدا بگید چی شد؟.... مادرم رو دیدید؟ کمی بعد یونس جواب داد: _ متأسفم.... همین یه کلمه انگار بند دلم را پاره کرد. انگار از ارتفاعی به بلندای یک قله به ته دره سقوط کرده بودم. حال بدی داشتم، با ناباوری پرسیدم : _یعنی چی؟!.... چی شده؟! و او جواب داد: _ اون‌طوری که پیداست مادر شما رو دستگیر کردن.... خونه بهم‌ریخته بود و اثری از مادر شما هم نبود! دیگر حال خودم را نفهمیدم. آن‌قدر جیغ زدم و گریه کردم که فهیمه به‌زحمت توانست مرا آرام کند. در آغوشش زار زار می‌گریستم و ماشین به سمت خانه خاله طیبه حرکت کرده بود. هیچ صدایی جز صدای گریه‌های من و فهیمه. در ماشین شنیده نمی‌شد. با ورود ما به خانه‌ی خاله طیبه غوغایی به پا شد. خاله طیبه هم با شنیدن حرف‌های یوسف و یونس، بلندبلند زد زیر گریه. این خاله اقدس بود که فقط داشت ما را آرام می‌کرد و مدام می‌گفت : _به خدا توکل کنید... ان‌شاءالله آزادش می‌کنن طوری نشده.... خدا رو شکر حالش خوبه.... همین‌که می‌دونیم لااقل زنده‌ست، خودش جای شکر داره.... این‌قدر نگران نباشید این قدر بی‌تابی نکنید. 🥀🌟 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌟 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌟 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌟 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌟 🥀🥀💕 🥀🌟