🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_49
هیچکس حال من و فهیمه را نمیتوانست، درک کند.
پدر و مادری که یک شبه از دست رفتهاند.
بدون اینکه جنازهای به ما تحویل داده شود یا اینکه قبری به ما نشان داده شود!
لااقل آن طوری شاید کمی بالای سر جنازه یا قبرشان، ضجه هایم را می زدم یا شاید برای آخرین بار به صورتشان نگاهی می انداختم و از آن دو دل می کندم.
اما همین اتفاقات بود که این داغ را بیشتر میکرد.
هر قدر فکر میکردم، باز هم به جواب نمیرسیدم که، مگر مادر و پدر من چه کار کرده بودند که اعدام شدند؟!
خاله اقدس و خاله طیبه در میان صحبتهایشان، گاهی خاطرات گذشته را تعریف میکردند، بلکه مرا به خنده وادارد.
اما نه حال من، با این چیزها خوب میشد، نه لبخند به لبم می آمد.
خاله اقدس آلبوم قدیمی خودش را آورد و عکسهای قدیمیاش را نشان داد.
عکس هایی که چند ثانیه ای مرا محو خودشان کرد.
بچگی یونس و یوسف کنار هم جالب بود! اما باز هم مرا به یاد بچگی خودم و فهیمه انداخت.
و باز خاطرات خوش بودن کنار مادر و پدر برایم زنده شد.
از همان کودکی من بیشتر از فهیمه به مادر وابسته بودم و حالا بعد از فوتشان حالم از فهیمه هم بدتر بود!
حال من با این چیزها خوب نمیشد.... به همان زیرزمین و اتاقک خودمان برگشتیم.
همین که چادرم رو تا زدم و دوباره کنج اتاق نشستم خاله طیبه گفت:
_ فرشته جان.... به خدا وقتی حالت رو میبینم، من هم دلم میخواد از غصه بمیرم.... لااقل یه کاری کن حال و روزت یه کم عوض بشه.... دله منم یه ذره شاید قرص شد.
من تنها خیره به دیوار روبهرو گفتم:
_ چیکار کنم؟.... خاله شما نمی دونید من چه حالی دارم.... دست خودم نیست.... نه قبری از مادر و پدرم مونده.... نه مراسمی براشون گرفتیم.... نه حتی تونستیم به فامیلامون خبر بدیم.... توی این خونه موندیم..... موندگار شدیم.... میگی من چیکار کنم؟!.... من چطوری دلم رو آروم کنم.؟!.... نه دادی زدهام.... نه جیغی کشیده ام..... نه واسه پدر و مادرم اونقدر که باید و شاید گریه کردم!.... چکار کنم؟
🥀♥️
🥀🥀💕
🥀🥀🥀♥️
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀♥️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀♥️
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀♥️
🥀🥀💕
🥀♥️