eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. آرمان‌ پسر خاله‌‌ نرگسم‌ بود‌ و شبنم‌ دختر‌ خاله‌ نسرین. آرمان‌ تک‌ فرزنده‌؛ اما شبنم‌ یه‌ آبجی‌ بزرگتر‌ از‌ خودش‌ داره‌ به‌ اسم‌‌ شمیم‌‌ که‌ مثل‌ سایه‌ی‌ ما ازدواج‌ کرده‌ و‌ بچه‌ داره. من‌ و شبنم‌ هردومون‌ همسنیم‌ و آرمان‌ و‌ ایلیا‌ هم‌، همسنن. من‌ و شبنم‌ دوازدهمیم، یعنی‌ کنکوری! همون‌ کنکوری‌ که‌ همه‌ ازش‌ یه‌ غول‌ ساختن، خب‌ باید‌ اینو بگم‌ کنکور‌ برامون‌ خیلی‌ مهمه! هدف‌ داریم‌ و‌ مثلا‌ داریم‌ براش‌ تلاش‌ می‌کنیم‌‌ و‌ فکر‌ می‌کنم‌ نه‌ همه‌ی‌ تلاشمونو! هفته دیگه‌ امتحانامون‌ شروع‌ می‌شه‌ و‌‌ بعدش... _داداش‌ بریم‌؟ من‌ آمادم! -بریم.. -بچه‌‌ها‌ مواظب‌ خودتون‌ باشین، زودم‌ برگردین. مامان‌ بود‌ که‌ اینا‌ رو‌ می‌گفت‌، همیشه‌ موقع‌ رفتن‌ بهمون‌ می‌گفت‌ که‌ زود‌ برگردیم، اما‌ کو گوش‌ شنوا؟ من و‌ ایلیا‌ همزمان‌ چشمی‌ بهش‌ گفتیم‌ و سوار‌ موتور‌ ایلیا شدیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خوب‌ شد‌ هنزفریم‌ رو‌ آوردم، صدای‌ آهنگ‌ و زیاد‌ کرده‌ بودم‌ و سرم و بالا‌ رو‌ به‌ آسمون‌ گرفته‌ بودم‌ و دستام و باز‌ کرده‌ بودم‌ و هرچقدر‌ ایلیا‌ تندتر‌ می‌رفت‌؛ بیشتر کیف‌ می‌کردم‌ و‌ لذت‌ می‌بردم. یه‌ لحظه‌ چشمامو‌ بستم‌ و‌ به‌ آینده‌ فکر‌ کردم: به‌ هدفام‌، فکر‌ کردم‌ و لذت‌ بردم! از‌ همین‌ الآن‌ می‌بینم‌ خودم و تو‌ اون‌ روزا، مطمئنم‌ که‌ اون‌ روزای‌ خوب‌، خیلی‌ زودتر‌ از‌ چیزی‌ که‌ فکرش و می‌کنم، می‌رسه‌ و‌ من‌ خوشبخت‌ ترینم. فکر‌ کردن‌ به‌ این‌ چیزا‌، انرژیم‌ و‌ می‌بره‌ روی‌ هزار! چشامو‌ باز‌ کردم‌ و‌ در‌ همین‌ حین‌ ایلیا‌ از‌ یه‌ دست‌انداز رد‌ شد‌ و‌ انگار‌ بالا‌ و‌ پایین‌ شدیم. محکم‌ به‌ شونش‌ کوبیدم‌ و‌ گفتم: _یواش‌ ترم‌ میشه‌ رفت‌ها! خان‌ داداش.. -چی شده‌ امروز‌ خودت و ما رو‌، زیادی‌ تحویل‌ می‌گیری؟ _بده‌ می‌خوام‌ قشنگ‌ صحبت‌ کنم؟ ناسلامتی‌ دیگه‌ بزرگ‌ شدم. همین‌ چند‌ وقت‌ دیگه‌ قراره‌ برم‌ دانشگاه‌ و یه‌ خانم‌ متشخص‌ بشم! -اوهوع، ایشالا‌، فقط‌ باید‌ یه‌ شیرینی‌ مفصل‌ بدیا! _باشه‌‌ تا‌ ببینیم‌ چی‌ می‌شه! اما‌ خوب‌ بحث‌ و‌ می‌پیچونیا.. دست‌انداز‌ بعدی‌ حواست‌ باشه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلام پارت های جدید تقدیم نگاه پرمهرتون💚
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -پیاده‌ شو‌ یاسمن! _واااو‌! اینجا‌ کجاست؟ چه‌ خوشگله. -والا‌ بهش‌ میگن‌‌‌‌ کافی‌ شاپ! _اون و که‌ می‌دونم‌ استاد!!! منظورم‌ اینه‌ برای چی‌ اومدیم‌ اینجا؟ -خسته‌ نشدی‌ از‌ رفتن‌ به‌ پارک‌ و‌‌.. یه بارم‌ باهم‌‌ اومدیم‌ کافه‌، تجربه‌ بشه. _قانع‌ شدم. نگاهی‌ به‌ کافه‌ انداختم، دیوارا‌ش‌ مشکی‌ بود‌ و‌ از‌ رنگ‌ طلایی‌ هم‌ استفاده‌ کرده‌ بودن. همونجوری‌ که‌ دوست‌ داشتم‌ مات‌ و قشنگ‌ بود. شیشه‌ هاش‌ دودی‌ بود‌ و‌ فضای‌ داخلش‌ هم‌ پیدا‌ نبود‌ یا‌ شاید‌ هم‌ خیلی‌ کم. درختای‌ سبز‌ دور‌ کافه‌ رو‌ گرفته‌ بود، و‌ جلوی‌ شیشه‌ های‌ کافه‌، پر‌ از‌ گلدونای‌ قشنگ‌ بود. همینجور‌ محو‌ تماشای‌ کافه‌ بودم‌ که‌‌: +نمی‌خوای‌ بیای‌‌ تو؟ دیدم‌ ایلیا‌، تو‌ درگاه‌ در‌ ایستاده و‌ داره‌ صدام‌ می‌کنه، قدم‌ برداشتم‌ سمت‌ کافه‌ و‌ یهو‌ یه‌ دستی‌ رو شونم‌ نشست، ترسیدم‌ و‌ انگار یک متر‌ پریدم‌ بالا، نگاه‌ کردم‌ پشت‌ سرم‌ و‌ دیدم‌ شبنمِ! کشیده گفتم: _شبنم! خدا‌ بگم‌ چیکارت‌ نکنه‌ بعد‌ چند وقت‌ هم و دیدیم‌‌، حالا‌ اینجوری‌ باید‌ بیای‌؟ -بیا‌ بغلم‌ ببینم.. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد‌ از‌ سلام‌‌‌ کردنامون‌، یه‌ میزی‌ رو‌ کنار‌ پنجره‌ انتخاب‌ کردیم‌ و همگی‌ نشستیم. اینجا‌ فوق‌ العاده‌اس! همه‌ چی‌ نظم‌ خاصی‌ داره‌، همونجوری‌ که‌ من‌ دوست‌ دارم. گارسون‌ها‌ همه‌ یه‌ لباس‌ فرم‌ خاصی‌ پوشیده‌ بودن، میز‌ها‌‌ چوبی‌ بود‌ و وسط‌ هر میز‌، یه‌ گلدون‌ بود. توی‌ کافه‌ تابلو‌ های‌ نقاشی‌‌‌ بود‌: طبیعت،گل‌ و... شبنم‌ که‌ به‌ پهلوم‌‌ زد‌ به‌ خودم‌ اومدم: -یاسمن‌ کجایی؟ ما‌ همه‌ سفارشامون رو دادیم‌ تو‌ چی‌ می‌خوری؟ _می‌شه‌ بستنی‌ میوه‌ای؟ گارسون‌ گفت‌ چرا‌ که‌ نه‌ و یادداشت‌ کرد‌ و رفت. -خب‌ یاسمن‌ چخبر؟ چیکار‌ می‌کنی؟ _هیچ‌‌ خبر‌ تازه‌ای‌ ندارم، تو‌ چی؟ -درس‌ و‌ درس‌ و درس. _به‌ به‌ خانم‌ خر‌خون، مگه‌ تو‌ خیلی‌ درس‌ می‌خونی؟ -نه _پس‌ چی؟ -همین‌ که‌ عذاب‌ وجدانش‌ و‌ دارم‌ فکر‌ کنم‌ کافی‌ باشه‌ دیگه‌، نه؟! یواشکی‌ زدم‌ زیر‌ خنده‌ که‌ گفت: -والا! فیلم‌ دیدن‌ با‌ عذاب‌ وجدان. کتاب‌ خوندن‌ با‌ عذاب‌ وجدان. خوشگذرونی‌ با‌ عذاب‌ وجدان. _تو‌ که‌ هرکاری‌ دوست‌ داری‌ می‌کنی‌ و‌ سراغ‌ درس‌ نمی‌ری‌‌، دیگه‌ عذاب‌ وجدانت چیه؟ صدای‌ خندمون‌ بلند‌ شد‌ که‌ ایلیا‌ و‌ آرمان با تعجب‌ بهمون‌ نگاه‌ کردن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
عزیزان، ما رمان جدید رو شروع کردیم تا فرصتی باشه برای اینکه خانم یگانه بتونن رمان کوارتز رو به اتمام برسونن و بدون وقفه پارتگذاری کنن...'رمان کوارتز هنوز تمام نشده!!' بعد از اتمام رمان برنده‌ی‌عشق، دوباره رمان کوارتز پارتگذاری میشه. "لطفا دراین مورد سوال نپرسید🌸" رمان برنده‌ی‌عشق روایتی از دختر پرشر و شور و شیطونیه که در مسیر پر پیچ و خم تحصیل در دانشگاه براش اتفاقات جالبی می‌افته... از جمله اون اتفاقات، آشنا شدن با پسریه که دست سرنوشت اون‌ها رو مدام مقابل هم قرار می‌ده... سرگذشتی جذاب به قلمِ میم‌دال✍🏻 صبوری کنید حوادث جالبی تو راهه، مطمئنم به دلتون خواهد نشست👌🏼 پس... منتظر حمایت‌ها و نگاه‌های گرمتون هستم❤️🫂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -خوب‌ می‌گین‌ و‌ می‌خندین‌ شما دوتا‌ دخترخاله؟! آرمان‌ اینو‌ گفت، شبنم‌ به‌ نشانه‌ی‌ اعتراض‌ بهش‌ گفت: -چیه؟ جنابعالی‌ با‌ پسرخالت‌ می‌گین‌ و‌ می‌خندین‌ مگه‌ ما‌ چیزی‌ می‌گیم؟ آرمان‌ دستاش و به‌ نشونه‌ی‌ تسلیم‌ بالا‌ برد‌‌‌ و‌ همزمان‌ گارسون‌ اومد‌ و سفارشا رو‌ آورد. شبنم‌ به‌ ایلیا‌ گفت: -خوب‌ کردی‌ برای‌ جمع‌ شدنمون‌ دور‌ هم‌ کافه‌ رو‌ انتخاب‌ کردی. اونم‌ عجب‌ کافه‌ای‌ به‌‌به‌. من‌ که‌‌ خیلی‌ دلم‌ می‌خواست‌‌ یبار‌ کافی‌ شاپ‌ رفتن‌ و‌ با‌ یاسمن‌ تجربه‌ کنم‌ که‌ به‌ لطف‌ شما‌ تجربه‌ شد. ایلیا‌ در‌ جوابش‌ گفت: -کاری‌ نکردم‌ که، گفتم‌ به‌ جای‌ پارک‌ رفتن‌، یبار‌ بیایم‌ اینجا، با‌ هم‌ دانشگاهیام‌ اینجا‌ میایم‌ بعضی‌ اوقات، دیدم‌ خیلی‌ قشنگ‌ و‌ کلاسیکه‌؛ گفتم‌ یبار‌ هم‌ شماها رو‌ بیارم. من‌ گفتم: _خوب‌ کردی‌ داداش، حالا‌ بازم‌ میایم‌ دیگه‌ مگه‌ نه؟ شبنم‌ گفت: -آره‌ بابا، اگر‌ اینا‌ هم‌ نیار‌ن‌ ما رو، ما‌ خودمون‌ میایم‌. ایلیا‌ گفت: -به‌به‌ اونوقت‌ با‌ اجازه‌ی‌ کی؟ شبنم‌ گفت: -اجازش‌ هم‌ به‌ موقع‌ از‌ خانواده‌ کسب‌ می‌کنیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بیخیال‌ بحث‌، رو‌ کردم‌ به‌ شبنم‌ و‌ گفتم: _شبنم‌ میای‌ باهم‌ بریم‌ کتابخونه‌؟دیگه‌ واقعا‌ تنبلی‌ رو‌ بزاریم‌ کنار‌ و بچسبیم‌ به‌ درس! ناسلامتی کمتر‌ از‌ یک ماه‌ دیگه‌ کنکور‌ داریم. -خب... چی‌‌ بگم؟ اگر‌ بابا‌ بزاره‌، باشه‌ میام. قاشق‌ رو‌ داخل‌ محتویات‌ کاسه‌؛ فرو‌ کردم‌ که‌ صدای‌ پیامک‌ اومد، گوشیم‌ و‌ روشن‌ کردم‌ و‌ دیدم‌ سایه‌ پیام‌ داده: به‌ مامان‌ می‌گی‌ به‌ سایه‌ بگو‌ بیاد اینجا‌، خودت‌ با‌ داداش‌ جونت‌ میذاری‌ میری‌ گردش؟ بهش‌ زنگ‌ زدم‌. _سلام‌ خوبی؟ -... کلوچه‌ی‌ من‌ چطوره؟ -... دیگه‌ کم‌کم‌ برمی‌گردیم، -... آره... باشه‌ کاری‌ نداری؟ می‌بینمت. _ایلیا‌، سایه‌ بود. رفته‌ خونمون‌ بلند‌ شو‌ ما هم‌ زودتر‌ بریم‌. -باشه‌‌‌‌‌‌، بستنیت و بخور‌ بریم. به‌ شبنم‌ گفتم‌: _برای‌ کتابخونه‌ رفتن‌ بهم‌ پیام‌ بده. حالا‌ یا‌‌، با‌ ایلیا‌ میریم‌ و میایم‌ یا‌ تاکسی. -باشه‌ خبرت‌ می‌کنم. از‌ کافه‌ بیرون‌ اومدیم‌ و‌‌‌ باهم‌ خداحافظی‌ کردیم‌ و راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. _داداش‌ بزن‌ کنار‌ یکم‌ هله‌هوله‌ بخریم‌، دور هم‌ بخوریم. ایلیا‌ با‌ داد گفت: چیی؟ من‌ بلند‌تر‌ از‌ اون‌ جوری‌ که‌‌ صدام‌ از‌ صدای‌ باد‌ بیشتر‌ باشه‌، گفتم: _می‌گم‌ نگه‌دار‌‌ اینجا‌ یکم‌ هله‌هوله‌ بخریم. با شنیدن‌ حرفم‌ کنار‌ یه‌ سوپر‌مارکتی‌ ایستاد. -تو‌ اینجا‌ باش‌، من‌ می‌خرم‌ و‌ میام. _عه‌! نه‌ داداش‌ خودم‌ باید‌ بیام‌‌. پیاده‌ شدیم‌ و وارد‌ سوپر‌ مارکت‌ شدیم و‌ چندتا‌ پاکت‌ هله‌هوله‌ خریدیم‌ و‌ راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. رسیدیم‌ خونه‌ و‌‌ بعد‌؛ از‌ سلام‌ و‌ علیک‌ مختصری‌، به‌ بابا‌ و‌ مامان‌ و‌ سایه‌ و‌ آقا‌حامد، بدو‌‌ رفتم‌ پیش‌ فسقلیم‌‌: حسنا. اسم‌ شوهر‌ سایه‌، حامد‌ بود‌ و آقا‌ حامد‌ صداش‌ می‌زدیم. _حسنا‌، جیگر‌خاله‌ چطوری‌ تو؟! با‌ذوق‌‌ باهاش‌ حرف‌ می‌زدم‌‌ و‌ چشم‌هام و براش‌ در‌شت‌ می‌کردم‌ تا‌ اونم‌ یکم‌ ذوقی‌ بشه‌ و‌ دست‌ و‌ پا‌ بزنه. حسنا‌ رو‌ بغل‌ کرده‌ بودم‌ و‌ به‌ سایه‌ می‌گفتم: _تپلی‌ شده‌ها! سایه‌ با‌ قیافه‌ی‌ حق‌به‌جانبی‌ گفت: -مثل‌ اینکه چهارماهه‌، روز‌ و‌ شب‌ برام‌ نذاشته، می‌خوای‌ تپلی‌ نشه؟ داشتم‌ لپاش‌ و‌ می‌کشیدم‌ که‌ یهو‌‌ صدای‌ گریش‌ در‌اومد. _این‌ بچه‌ فقط‌ بلده‌ وقتی‌ میاد‌ بغل‌ من‌ گریه‌ کنه؟‌ -تو‌ همش‌ اذیتش‌ می‌کنی‌ خب!!! _اذیت‌ چیه؟‌ یه‌ بار‌ هم‌‌ خالش‌ لپشو‌ نکشه‌، دیگه‌ چیکار‌ کنه؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ حسنا‌ رو‌ دادم‌ بغل‌ مامانش‌ تا‌ آرومش‌ کنه. خودم‌ رفتم‌ کمک‌ مامان‌ سفره‌ رو‌ چیدم. _مامان‌ چه‌خبر؟ می‌خواستیم‌ مهمونی‌ بدیم‌ به‌ خاله‌ اینا، زنگ‌ زدی‌ دعوتشون‌ کردی؟ -نه‌ فردا زنگ‌ می‌زنم‌ که‌ برای پنج شنبه‌‌‌‌ شب‌ بیان. _خیلی‌ هم‌ خوب. برعکس‌ بقیه‌ی‌ همکلاسی‌هام‌ و هم‌سن و سالام، که‌ همشون‌ خسته‌ و دپرس‌ بودن‌‌ و‌ از مهمونی‌ رفتن‌‌ خوششون‌ نمی‌اومد‌، من‌ عاشق‌ مهمونی‌ رفتن‌ و‌ مهمونی‌ دادن‌ بودم. می‌شه‌ گفت‌ بیشتر‌ اوقات‌، شلوغی‌ رو‌ دوست‌ دارم و‌ خیلی‌ کم‌ پیش‌ میاد‌ که‌ تنهایی‌ رو‌ انتخاب‌ کنم. داشتم‌ با‌ غذا‌م‌ بازی‌بازی‌ می‌کردم‌ که‌ مامان‌ گفت: -راستی‌ چه‌خبر‌ از‌ شبنم‌ و‌ آرمان؟ _خوب‌ بودن. به‌ شبنم‌ گفتم‌ بیاد‌ بریم‌ کتابخونه‌، این‌ آخریا‌ درس‌ها رو حسابی‌ بترکونیم. سایه‌ که‌‌ می‌خواست‌ حرص‌ منو‌ در‌بیاره‌ گفت: -ببینیم‌ و تعریف‌ کنیم. منم‌ گفتم‌: _هم‌ می‌بینید‌ هم‌ تعریف‌ می‌کنید. چهره‌اش‌ و‌ تو‌ی هم‌ کرد‌ و‌ برام‌ ادا‌، در‌آورد. بلند‌ سرسفره‌ گفتم: _عه‌ خواهر‌! این‌ کارا‌ چیه؟ زشته‌ از‌ تو‌ گذشته‌‌ بچه‌ داری‌ مثلا، پس‌ فردا‌ بزرگ‌ شه‌ ازت‌ این‌ کارا‌ رو‌ یاد‌ می‌گیره‌ها! بهم‌ چشم‌غره‌ رفت‌ و‌ دیگه‌ ادامه‌ ندادم‌ و‌ مشغول‌ شدم. بعد‌ از‌ شام‌‌ مشغول‌ دیدن‌ تلویزیون‌ شدیم‌ و‌ یکم‌ از‌ هله‌هوله‌ها‌ رو‌ آوردم‌ باهم‌ خوردیم‌. ایلیا‌ و‌ بابا‌ و‌ آقا‌ حامد‌ مشغول‌ حرف‌ زدن‌ بودن‌ و‌ مامان‌ هم‌، با‌ حسنا‌ مشغول‌ بود. آخرشب‌ بود‌ که‌ یادم‌ افتاد‌ فردا‌ مدرسه‌ قرار‌ صبحونه‌ گذاشتیم. _مامااان! -بله؟ چرا‌ داد‌ می‌زنی‌؟ کنارت‌ نشستما! _این‌ داد‌‌ برای‌ این‌ بود‌ که‌ یهو‌ یه‌ چیزی‌ یادم‌ اومد، می‌گم‌ فردا‌ با‌ بچه‌ها‌ قرار‌ گذاشتیم‌‌ که‌ صبحونه‌ ببریم‌، هرکی‌ یه‌ چیزی‌ می‌بره، شما‌ هم‌ هرچی‌ کرمته‌ بزار‌ فردا‌ ببرم‌. بعد‌ هم‌ اومدم‌ تو‌ اتاق‌ و‌ با‌ یاد‌ درسای‌ نخونده‌، اعصابم‌ خورد‌ شد‌. بی‌خیال‌ درسا‌ گفتم‌ امروز‌ که‌ تموم‌ شد‌، ایشالا‌ از‌ فردا! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ این‌ حرفی‌ بود‌ که‌‌ همیشه‌‌‌ می‌زدم. اما‌ جدی‌ جدی‌ دیگه‌ از‌ فردا‌ می‌چسبم‌ به‌ درس! اومدم‌ یه‌ سر‌ به‌ گوشی‌ بزنم‌ که‌ دیدم‌ شبنم‌ پیامک‌ داده‌: به‌ بابا‌ گفتم‌ کتابخونه‌ رو، حله‌ از‌ فردا‌ بریم. خوشحال‌‌ گوشی‌ و‌ خاموش‌ کردم‌ و‌ خوابیدم. صبح‌ با صدای‌ مامان‌ چشمام و باز‌ کردم‌ و‌ همونجور‌ خواب‌آلو‌ لباسمو‌ پوشیدم‌ و‌ آخر‌، یه‌ آبی‌ به‌ صورتم‌ زدم‌ و‌ کولم و برداشتم‌ و‌ رفتم‌ بیرون. _مامان‌ من‌ رفتم‌‌ خداحافظ. -صبحونه‌ رو‌ بردی؟ _وای‌ نه! خوب‌ شد‌ گفتی، مامان میاری‌ بهم‌ بدی‌؟ من‌ بند‌ کفشام و بستم. یه‌ دفعه‌ دیدم‌ مامان‌ جلوی‌ در‌ ظاهر‌ شد، کیسه‌ای‌ که‌ توش‌ صبحونه‌ رو‌ گزاشته‌ بود‌، ازش‌ گرفتم‌ و‌ گفتم‌ خداحافظ‌ و‌ رفتم. ‌بچه‌ها‌ رو‌ تو‌ حیاط‌ دیدم‌ که‌ سرصف‌ ایستادن؛ باز‌ سرصبحی‌‌ و سخنرانی. حوصله‌ نداشتم‌ چون‌ خوابم‌ می‌اومد‌ رفتم‌ تو‌ کلاس‌ و‌ سرم‌ و‌ گذاشتم‌ رو‌ی میز‌ و‌ خوابیدم. با‌ صدای‌ جمعیت‌ چشا‌م‌ و‌ باز‌ کردم‌ و دیدم‌ همه‌ اومدن‌ سر‌کلاس. نیلوفر‌ گفت: -چه‌عجب‌ بیدار‌ شد‌ی‌، خانم! نیلوفر‌ و یلدا‌، دوستای‌ صمیمیم‌ بودن، از‌ کلاس‌ سوم‌ تا‌ الآن. خیلی‌ باهم‌ خوب‌ بودیم‌ و‌ همیشه، همدیگر و‌ درجریان‌ کارامون‌ می‌ذاشتیم. شبنم‌ هم‌ تا‌ پارسال‌ پیش‌ ما‌ بود، اما‌ وقتی‌ خونشون‌ و‌ عوض‌ کردن‌ از‌ این‌ مدرسه‌ رفت. با‌ بقیه‌ی‌ گروه‌ خوب‌ بودم‌، اما‌ نه‌ در‌ حد‌ رفاقت‌ خودمون‌‌ سه‌تا! خب‌ دوستی‌های‌ قدیم‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌اس‌. سلامی‌ کردم‌ و‌ گفتم‌: _صبحونه‌ آوردید‌ دیگه؟ -پس‌ چی! _خب‌ پس‌ زنگ‌ تفریح‌ بریم‌ تو‌ حیاط‌ و‌‌ سفره‌ بندازیم‌‌ و بشینیم‌ دورش‌ و‌ صبحونه‌ رو‌ بزنیم‌ بر‌ بدن. یلدا‌ گفت: -انگار‌ هنوزم‌ خوابی‌ها! زنگ‌ اول‌ بیکاریم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ وسایل‌ و برداشتیم‌ و‌ همه‌ رفتیم‌ تو‌ حیاط؛ جایگاه‌ خودمون‌، دروازه! همیشه‌ توی‌ دروازه‌ می‌نشستیم‌ و‌ اونجا‌ شده‌ بود‌ پاتوقمون. سفره‌ پهن‌ کردیم‌ و‌ هر کسی‌ یه‌ چیزی‌ به‌ سفره‌ اضافه‌ کرد. هوا‌ سرد‌ شده‌ بود‌‌ یکم، اما‌ بازم‌ کیفش‌ به‌ این‌ بود‌ که‌ تو سرما‌ اونجا‌ بشینیم‌ و‌ صبحونه‌ بخوریم، به‌ طرز‌ عجیبی‌ خاطره‌ ساختن‌ رو دوست‌ دارم، غافل‌ از‌ اینکه‌ همین‌ خاطره‌ها‌ یه‌ روزی‌ باعث‌ اشک‌ ریختنمون‌ میشن... با‌ صدای‌ بچه‌ها‌ به‌ خودم‌ اومدم: -باز‌ یاسی‌ رفت‌ تو‌ فکر.. _نه‌ بابا‌ فکر‌ چی؟ حال‌ رو‌ دریاب! نگاهی‌ به‌ نون‌ سنگک‌ که‌ می‌خورد‌ تازه‌ باشه‌ کردم‌ و‌ گفتم: _نون‌ رو‌ تازه‌ گرفتید؟ نیلوفر‌ گفت: -آره‌ با‌ یلدا‌، داشتیم‌ می‌اومدیم‌، سر راه‌ نونوایی‌ خلوت‌ بود‌، گفتم‌ دوتا‌ بگیریم‌ بیایم. _ایول‌ بابا! مشغول‌‌ خوردن‌ شدیم. _بچه‌ها‌ حالا‌‌ بیاین‌ حرف‌ بزنیم؟! -حرف‌ چیه‌! بیاید‌ بازی‌ کنیم. _خب‌ جرعت‌ حقیقت‌ هستین؟ -آره‌ خوبه‌ اما‌ سوالای‌ بی‌نمک‌ نپرسیم‌ بچه‌ها. _موافقم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _خب‌ یکی‌ یه‌ بطری‌ بزاره‌ وسط. ترنم‌‌ بطری‌شو‌ گزاشت‌ وسط‌ و‌ چرخوند. _بچه‌ها‌ سر‌ بطری‌ سوال‌، تهش‌ جواب‌ خب؟ -اوکی. نیلوفر‌ از‌ بهار‌ پرسید: -جرعت‌ یا‌ حقیقت؟ -جرعت. -خب‌... تابلو‌ نکن، خانم‌ اسماعیلی‌ داره‌ میاد‌ سمت‌ ما، برو‌ بی‌هوا‌ بپر‌ بغلش‌ کن‌ و‌ بگو‌ خانم‌ امروز‌ چقدر‌ خوشتیپ‌ شدین‌. همه‌ از‌ این‌‌ پیشنهاد‌ استقبال‌ کردیم‌ چون‌ خانم‌ اسماعیلی‌ معاونمون‌ بود‌ و‌ در‌حد‌ لالیگا‌ بداخلاق، اما‌ با‌ اکیپ‌ ما‌ سر جمع‌ خوب‌ بود‌، بهار‌ با‌کلی‌ غرغر‌ بالاخره‌ این‌ کار و‌ انجام‌ داد. بی‌هوا‌‌ شونه‌ی‌ خانم‌ اسماعیلی‌ رو‌ گرفت‌ و‌ از‌ گردنش‌ آویزون‌ شد، تو‌ گوشش‌ گفت‌: خانم‌ اسماعیلی‌ امروز‌ خیلی‌ جذاب‌ شدینا! خانم‌ اسماعیلی‌‌ دست‌ بهار‌ و، از‌ شونش‌ برداشت‌ و‌ یه‌ نگاه‌ چپ‌ چپ‌ به‌ اون‌ و‌ بعد‌ به‌ ما‌ کرد. بهار‌ داشت‌ برای‌ خانم‌ زبون‌ می‌ریخت‌ و‌ بعد‌ از‌ چنددقیقه‌ بالاخره‌ لبخند‌ به‌ لبای‌ خانم‌ اسماعیلی‌ اومد، ما‌ طاقت‌ نیاوردیم‌ و‌ همگی‌ زدیم‌ زیر‌ خنده، این‌ شد‌ که‌ خانم‌ فهمید‌ سرکارش‌ گزاشتیم‌ و‌ اومد‌ و‌ اوقاتمون‌ رو‌ تلخ‌ کرد‌ و‌ همگی‌مون‌ رو‌ فرستاد‌ نمازخونه. بچه‌ها‌ با‌ غرغر: -اه‌ دیدید‌ چیکار‌ کرد؟ داشتیم‌ بازیمونو‌ می‌کردیما! _نباید‌ سر‌به‌سرش‌ می‌ذاشتیم. اشکالی‌ نداره‌ تو‌ نمازخونه‌ بازی‌ می‌کنیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -بچه‌ها‌ میگم‌ صبر کنیم تا‌ خانم‌ اسماعیلی‌ بره‌ تو‌ دفتر‌، ما‌ بریم‌ حیاط؟! _فکر‌ خوبیه.. یواشکی‌ مثل‌ دزدا‌، از‌ پله‌های‌ زیرزمین‌ نگاه‌ می‌کردیم‌ تا ببینیم‌ خانم‌ اسماعیلی‌ کی‌ میره‌ تو دفتر، تا‌ بالاخره‌ خانم‌ تشریف‌فرما‌ شدن. سریع‌ با‌ حالت‌ پانتومیم‌ به‌ بچه‌ها‌ گفتم: _بدون‌ سروصدا‌ میریم‌ تو‌ حیاط! -خب‌ انگار‌ عملیات‌ با‌ موفقیت‌ انجام‌ شد. میگم‌ وایسین‌ برم‌ بوفه‌ خوراکی‌ بگیرم‌ بیام. _یلدا‌ تو‌ برو‌ بگیر‌ ماهم‌ میریم‌ تو‌ دروازه‌ فقط‌ زود‌ بیا. رفتیم‌ نشستیم‌ و‌ یلدا‌ با‌ چندتا‌ کرانچی‌ و‌ چیپس‌ و‌ بستنی‌ اومد. _به‌به‌ یلدا‌ خانم‌ مهمونی‌ می‌دی؟ -چه‌ کنیم‌ دیگه‌ خواستم‌ روز‌ آخر‌ که‌ امتحان‌ نداریم‌ و‌ خوش‌ باشیم. همونطور‌ که‌ خوراکی‌ها‌ رو‌ باز‌ می‌کردیم‌ و‌ می‌ذاشتیم‌ وسط‌، شروع‌ کردیم‌ ادامه‌ی‌ بازی‌ رو. بطری چرخی زد و ترنم‌ از‌ بهار باید می‌پرسید: -ای‌بابا‌ مثل‌ اینکه‌ بطری‌ گیر‌ داده‌ به‌ من! -حرف‌ نباشه! جرعت‌ یا‌ حقیقت؟ -خب‌ ترجیح‌ می‌دم‌ حقیقت‌ این‌ دفعه! -ای‌بابا‌ حیف‌ شد‌، من‌ می‌خواستم‌ یه‌ جرعت‌ توپ‌ بهت‌ بگم! آخه‌ سوال‌ ندارم، خب‌ بزار‌ اینو‌ بپرسم: عاشق‌ شدی؟ بهار چشماشو، ریز‌ کرد‌‌ و‌ یه‌ هوف‌ کشید‌ و‌ گفت: -اینم‌ شد‌ سوال؟ شدی‌ مهران‌ مدیری؟ -خب‌ مگه‌ چشه‌، طفره‌ نرو‌ها! -نبابا‌ عاشق‌ چیه، سوال‌ جذابی‌ نبود‌ بریم‌ بعدی. _باشه‌ اما‌‌ هرکی‌‌ ندونه‌ ما‌ که‌ می‌دونیم‌ تو‌ راه‌ میری‌ عاشق‌ می‌شی. صدای‌ خنده‌‌ی‌ هممون بلند‌ شد‌‌ و‌ با‌ نگاه‌ حرصی‌‌ بهار‌ مواجه‌ شدیم. دوبار‌ه‌ چرخوندیم و افتاد‌ من‌ از‌ نیلوفر‌: همیشه‌ برای‌ سوال‌ پرسیدن‌ توی‌ جرعت‌ حقیقت‌ می‌لنگیدم، تو‌ این‌ فکر‌ بودم‌ که‌ یهو‌ زنگ‌ خورد‌ و نجات‌ پیدا‌ کردم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ زنگ‌ آخر‌ که خورد‌، نفس راحتی کشیدم و همگی‌ راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. روز‌ خوبی‌ بود! یادم‌ افتاد‌ از‌ امروز‌ باید‌ می‌چسبیدم‌ به‌ درس‌هام، اوه‌.. کتابخونه‌ با شبنم و یادم نبود! یه‌ سلام‌ پرانرژی‌ به‌ مامان‌ که‌ درحال‌ غذا‌ درست‌ کردن‌ بود‌، کردم‌ و‌ رفتم‌ تو‌ اتاق‌ لباسم و عوض‌ کردم‌ و‌ اومدم‌ کمکش. شروع‌ کردم‌ به‌ تعریف‌ کردن‌ ماجراهای‌ مدرسه، عادتمه‌ که‌ وقتی‌ از‌ مدرسه‌‌ میام‌، اتفاقای‌ خوب‌ و باحال‌ و‌ برای‌ مامان‌ شرح‌ بدم. داشتم‌ تعریف‌ می‌کردم‌ که‌ مامان‌ با‌ سایه‌ که‌ پشت‌ تلفن‌ بود‌ داشت‌ حرف‌ می‌زد. حرصی‌ گفتم: _مامان‌‌ من‌ دارم‌‌‌، حرف‌ می‌زنما! -خیلی‌خب‌، شلوغش‌ نکن‌ مگه‌ نمی‌بینی‌ سایه‌ پشت‌ خطه؟ _آخه‌ چی‌ میگید‌ باهم‌؟ اون‌ که‌ دیشب‌ اینجا‌ بود! -کارت‌ نباشه‌. دستام و شستم‌ و‌ یکم آب خنک خوردم و رفتم‌ تو‌ اتاق‌، درسای‌ امروز‌ و مرور‌ کردم‌ و دیدم‌ مامان‌ داره‌ صدام‌ می‌زنه: -یاسمن... یاسمن... _بله‌ مامان؟ -بیا‌ نهار رفتم‌ تو‌ سالن‌ و‌ سفره‌ رو‌ پهن‌ کردم، زنگ‌ و‌ زدن، رفتم‌ در و‌‌ باز‌ کردم‌ و‌ بابا‌ و‌ ایلیا‌ اومدن. بهشون‌ سلام‌ و‌ خسته‌ نباشید‌‌ گفتم‌‌ و‌ نشستیم‌ سر سفره. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ داشتیم‌ غذا‌ می‌خوردیم‌ که‌ مامان‌‌ خطاب‌ به‌ بابا‌ گفت: -فردا‌ شب‌‌‌ خواهرم‌ نرگس‌ و‌ نسرین‌ و‌ دعوت‌ کردم، یادت‌ باشه‌‌ فردا‌ ظهر‌ که‌ از‌ سرکار‌ بر‌می‌گردی‌، یکم‌ میوه‌ و‌ تنقلات‌ بخری. بابا‌ باشه‌ای‌ گفت‌ و‌ بعد‌ غذا‌ رفت‌ سراغ‌ تلویزیون. کمک‌ مامان‌ سفره‌ رو‌ جمع‌ کردم، به‌ ایلیا‌ گفتم: _آهای‌ خان‌ داداش‌ امروز‌، نوبت‌‌ توعه‌ ظرف‌ بشوری‌ها! -نه‌ دیگه‌ خان‌ داداشت‌‌ خستس، می‌خواد‌‌ بخوابه! حالا‌‌ ظرفا رو‌ کی‌ گردن‌ می‌گیره؟ مامان‌ خواست‌ ادامه‌ ندیم‌ که‌ گفت: -خودم می‌شورم‌، یاسمن‌ تو هم‌ برو‌ به‌ درست‌ برس. یاد‌ قرار‌ با‌ شبنم‌ و‌ کتابخونه‌ افتادم. _ای‌وای‌ داداش! یادم‌ رفته‌ بود‌، امروز‌ می‌خوام‌ با شبنم‌ برم‌ کتابخونه، بیا‌ بریم‌ دنبالش‌ بعد‌ ما رو‌ بزار‌ کتابخونه‌ خودت‌ برگرد‌ هرچقدر‌ دوست‌ داری‌ بخواب! یکم‌ حرصی‌ نگام‌ کرد‌ و بعد‌ گفت: -زود‌ حاضر شو‌ بریم. یه‌ هودی‌ بهاری‌ سبز پسته‌ای‌ رنگ‌ با‌ شلوار‌ لی‌ طوسی‌ و‌ شال‌ همرنگش‌ پوشیدم‌ و‌ یکم‌ تو‌ آینه‌، قربون‌ صدقه‌ خودم‌ رفتم‌ و کتابایی‌ که‌ می‌خواستم‌ بخونم‌ و‌ به‌ علاوه‌ی‌ گوشیم‌ برداشتم‌. به‌ شبنم‌ اس‌ام‌اس‌ دادم‌ سریع‌ حاضر‌ شه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ درست‌ بعد‌ از دوساعت‌ درس‌ خوندن‌ دیگه‌ واقعا‌ خسته‌ شدیم‌ و‌ یه‌ استراحت‌ به‌ خودمون‌ دادیم. به‌ شبنم‌ گفتم‌ بیاد‌ بریم‌ تو‌ حیاطِ‌ کتابخونه‌. یکمم‌ خوراکی‌ آورده‌ بودیم، شروع‌ کردیم‌ به‌ حرف‌ زدن: _شبنم‌ درجریانی‌ فردا‌ میاید‌ خونه‌ ما؟ -آره.. _میگم‌ تو‌ امشب‌ بیا‌ پیش‌ من‌ بمون، فردا‌ هم‌ که تعطیلیم، عوضش‌ عصر میایم‌ کتابخونه. -اوم.. چی‌ بگم؟ به‌ خاله‌ نسترن‌ بگو‌ به‌ مامانم‌ بگه‌ و‌ راضیش‌ کنه. _راضی‌ میشه‌ بابا! خونه‌ غریبه‌ که‌ نیستی، خونه‌ خالتی. می‌دونستم خاله بخاطر ایلیا که بزرگ شده بود، نمی‌گذاشت شبنم بیاد خونمون، چون محرم و نامحرمی سرش می‌شد و به این چیزا اهمیت می‌داد، البته شاید خاله می‌گذاشت اما شوهرخاله، آقا ناصر، اجازه نمی‌داد، چون خیلی حساس بود. _حالا‌ اینا رو‌ بیخیال. بیا‌ عکس‌ و‌ فیلم‌ بگیریم. یکم‌ خوراکی‌ خوردیم‌ و‌ آهنگ‌ گذاشتیم‌ و‌ دابسمش‌ گرفتیم. یه‌ عکسای‌ خفنی‌ هم‌ به‌ لطف‌ من‌ گرفتیم‌‌ و‌ دوباره‌ رفتیم‌ سراغ‌ درس. برای‌ اینکه‌ شیطونی‌ نکنیم‌ و بفهمیم‌ چی‌ می‌خونیم‌، شبنم‌‌‌ رو یه‌ میز‌ اون‌ طرف‌ سالن‌‌ نشسته‌ بود‌ و درس می‌خوند‌ و‌ منم‌ اینطرف! هوا‌ کم‌کم‌ داشت‌ تاریک می‌شد، چون کتابخونه در سکوت عمیقی فرورفته بود و نمی‌شد داد بزنم و شبنم و صدا کنم، به‌ شبنم‌ که غرق درس بود، پیام‌ دادم: دیگه‌ کافیه‌ بلند‌ شو‌ بریم‌ داره‌ شب‌ میشه. از‌ کتابخونه‌ چندتا‌ کتاب‌ تست‌ گرفتیم‌ و پیاده‌ می‌رفتیم‌ سمت‌ خونه. باهم‌ حرف‌ می‌زدیم‌ و‌ برای‌ شب‌ نقشه‌ می‌کشیدیم‌ که‌ چجوری‌ خوش‌ بگذرونیم. قبلشم‌ زنگ‌ زدم‌ به‌ مامان‌ و‌ گفتم‌ خاله‌ نسرین‌ و‌ راضی‌ کنه‌ و بعد‌ گفت‌ که‌ بهش‌ گفته‌ و مشکلی‌ نداره‌. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ رسیدیم‌ خونه‌، تا زنگ و به صدا درآوردم، ایلیا‌ گفت‌ کیه‌ و بعد‌ پشت‌ در‌ ظاهر‌ شد. دیدم آماده شده و می‌خواد بره بیرون. با‌ دیدنمون‌ تعجب‌ کرد‌ و گفت‌: -شمایید‌؟ داشتم‌ می‌اومدم‌ دنبالتون. شبنم گفت: -علیک‌ سلام... با چشم‌ اشاره‌ای‌ به‌ در‌ کرد‌ و‌ گفت‌: -اجازه‌ می‌دین؟ ایلیا‌ از‌ جلوی‌ در‌ رفت‌ کنار‌ و گفت‌: -سلام،‌ بفرمایید. رفتیم‌ تو‌ خونه‌ و‌ بعد‌ از‌ سلا‌م‌ و‌ احوالپرسی‌‌ مامان‌ و بابا، با شبنم‌ و خبر گرفتن از حال خاله و آقا ناصر، رفتیم‌ تو‌ اتاق. _خب‌ شبنم‌ خانم‌ چیکاره‌ایم؟ -من‌ که‌ میگم‌ فیلم‌ ببینیم _اوم، پیشنهاد‌ خوبیه‌، می‌خوایم‌ تا‌ صبح‌ بیدار‌ بمونیم‌ دیگه‌ نه!؟ -صد البته‌ یاسی‌ خانم! _خب‌ میگم‌ بعد‌ فیلم‌ دیدن، شعر‌ بخونیم‌ و‌ حرف‌ بزنیم‌، چطوره؟ -خوبه... به‌ شبنم‌ گفتم‌ بگرده‌ دنبال‌ فیلم‌ خوب‌ و‌ البته‌ اشک‌ درار! خودم‌ رفتم‌ شامی رو که مامان حاضر کرده بود، چیدم توی سینی و آوردم تو اتاق. _فیلم پیدا‌ کردی؟ -آره‌، همه‌ نوشتن‌ عالی‌ بود‌ کلی‌ گریه‌ کردم‌ باهاش. _همین‌‌ خوبه‌ بیار‌ ببینیم، البته‌ نه! بزار‌ اول‌ تشک‌ پهن‌ کنم‌ و‌ بعد‌‌ فیلم‌ و بزار. -باشه‌ اما اول بیا شام بخوریم خیلی گرسنمه. شام‌ رو‌ با‌ کلی‌ مسخره‌ بازی‌ خوردیم‌ و تشک‌مونو‌ کنار‌ هم‌ پهن‌ کردم‌ و بعد‌ شبنم‌ فیلم‌ و‌‌ گذاشت. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ "40 دقیقه‌ بعد" _شبنم‌ داری‌ گریه‌ می‌کنی؟ شبنم‌ درحالی‌ که‌ چشماش و با‌ دست‌ پاک‌ می‌کرد‌، گفت: -خب‌ چیه‌ مگه؟ فیلم‌ غمگین‌ گذاشتم‌ باهاش‌ بخندیم؟ تو‌ مثل سنگی‌، هر فیلمی‌ می‌بینی‌‌ انگار‌ نه‌ انگار، من‌ که‌ مثل‌ تو‌ نیستم. جدا از احساساتِ سر فیلم دیدن، کلا با شبنم در این مورد فرق دارم، چون شبنم آدمیه که احساساتش و زود بروز میده، می‌شه گفت زودرنجِ؛ اما من برعکس اون! تا بتونم جلوی خودم و می‌گیرم تا احساساتم و خفه کنم! سعی می‌کنم روی احساساتم کنترل داشته باشم تا کمتر آسیب ببینم و موفق هم هستم. گریه تو جمع که اصلا! حتی یه نفر هم باشه مثل شبنم، باز هم نمی‌تونم جلوش گریه کنم، بالاخره هرکسی یه جوریه دیگه! _اوههه‌... باشه‌، چخبرته‌ یکم‌ نفس‌ بگیر! تو‌ از کجا‌ می‌دونی‌ من‌ سنگم؟ خودمم‌ بغضم‌ گرفت‌ اینجای‌ فیلم‌، اما‌ گریه‌ نکردم‌. -باشه‌ تو راست میگی بزار‌ ببینیم‌ ادامش‌ چی‌ می‌شه! ... _تموم‌ شد‌ الآن؟ شبنم چشماش و با دستمال خشک کرد و گفت: -آره، می‌خوای‌ تا‌ صبح‌ ادامه‌ داشته‌ باشه؟ اشک‌دونم‌ خالی‌ شد‌ دیگه. خندیدم بهش! اشک‌دون! _چقدر‌ بی‌ سر‌ و‌ ته! اصلا‌ خوشم‌ نمیاد‌ از‌ فیلمایی‌ که‌ پایانش‌ خوش‌ نیست! -مثل‌ اینکه‌ خودت‌ گفتی‌ اشک‌ درار‌ بیارها! فیلمای‌ غمگین‌ که‌ آخرش‌ خوش‌ نیست! _باشه قرار گزاشته بودیم حرف بزنیم و... ناراحتیش و یادش رفت و با ذوق گفت: -شعر بخونیم!! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ یکی زدم تو سرش! _چرا داد می‌زنی؟ مثل اینکه همه خوابیدن ها! ساعت و نگاه کردی؟ دستش و گذاشت روی سرش، همونجایی که بهش ضربه زدم و بعد بغض مصنوعی کرد و گفت: -اینه رسم مهمون نوازیت یاسمن خانم!؟ قیافش خیلی بانمک شده بود و بهش خندیدم که صدای باز شدن در مساوی شد با رفتن من و شبنم زیر پتو تا مثلا مامان فکر کنه خوابیدیم! مامان بعد یکمی سکوتش گفت: -باشه فهمیدم خوابیدید اما حداقل تو خواب یکم یواش‌تر حرف بزنید و بخندید! خنده‌ی ریزی کردیم و از زیر پتو اومدیم بیرون. _مامان یه شبِ دیگه! اذیت نکن. -مگه من چیزی بهتون گفتم؟ حالا که بیدارید می‌خواید چیزی براتون بیارم؟ _نه مامان اگر خواستم خودم میام شبنم تشکر کرد و بعد مامان رفت. _خب شروع کنیم مشاعره رو؟ من و شبنم دوتامون عاشق شعر بودیم! شبنم رو نمی‌دونم اما من؛ موقع‌هایی که خسته‌ام، ناراحت یا دلگیر از بقیه، با شعر خوندن حالِ خودم و خوب می‌کنم، درواقع شعر خوندن یکی از روش های خوب کردنِ حالِ دلمه. این علاقه‌ای که به شعر داشتیم باعث شده بود که اغلب باهم مشاعره کنیم و لذت ببریم. شبنم بله‌ی پر از ذوقی گفت و این من بودم که شروع کردم به خواندن شعری که دوسش داشتم از صائب تبریزی: _سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام * حاصل نخل تمنّا میوه‌ی خام است و بس* -بسی زیبا! سوزد و گرید و افروزد و خاموش شود* هرکه چون شمع بخندد به شبِ تارِ کسی* "منعم‌شیرازی" _یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم* دولتِ صحبتِ آن مونس جان مارا بس* "حافظ" ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلام پارت‌های دیروز و امروز تقدیم نگاهتون❤️‍🔥
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از کمی مشاعره درحالی که جفتمون خسته شده بودیم، تصمیم گرفتیم حرف بزنیم.. صرفا به خاطر اینکه سر شوخی رو باز کنم یا شاید هم کمی کنجکاوی، رو به شبنم گفتم: _چه خبر از خواستگارایی که صف کشیدن و تو ناز می‌کنی؟ -خبرِ سلامتی! _نه جدی خواستگار داری؟ زودتر بری از دستت یه نفس راحت بکشیم. -بله که دارم، یدونه دارم پاشنه‌ی در و از جا درآورده.. اما نپرس کیه چون خودمم نمی‌دونم! _نبابا؟ مگه می‌شه خودت ندونی؟ پس چجوری فهمیدی؟ حتی نمی‌دونی کجایی هست یا چیکاره‌ست؟ -نه اصلا! چند روزه زنگ می‌زنن خونه و مامان جواب می‌کنه، هربار به بهانه های مختلف، از اون گذشته ... پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت: -من فعلا قصد ازدواج ندارم و می‌خوام بمونم ورِ دل خودت! تازه... می‌خوام ادامه تحصیل بدم! ابروهام و بالا انداختم و بهش دهن کجی کردم : _اوه.. کی جلوی ادامه تحصیلِ تو رو گرفته؟ از حالتی که داشتم خارج شدم و با لحن صمیمی و جدی گفتم: _اما جدا از شوخی! هرکی بخواد الآن برای تو پا پیش بزاره، انگشتای دستم و نشون دادم و با حالت حرصی گفتم: با همین انگشتام چشم هاش و در میارم! فهمیدی؟! یکم با تعجب نگاهم کرد و بعد باهم زدیم زیر خنده. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ تا اذان صبح رو با حرف زدن گذروندیم و بعد بلند شدیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم. هوا یکم روشن شده بود و ما هنوز قصد خوابیدن نداشتیم. یه ایده خوب به ذهنم رسید، سریع پا شدم رفتم آشپزخونه و دوتا تخم مرغ برداشتم‌ با یکمی رب! روغن و رب رو ریختم تو ماهیتابه و تخم مرغ شکستم روش و چندتا تیکه نون هم برداشتم. رفتم به شبنم گفتم بیاد بریم توی حیاط که گفت یهو بابا و ایلیا میان اما قانعش کردم اونا الآن خواب هفت پادشاهن! یه زیرانداز پهن کردم گوشه‌ی حیاط و رفتم تو آشپزخونه و ماهیتابه و نون‌ها رو آوردم. دیدم شبنم چشماش برق زد با دیدن صبحونه. لقمه هایی که با اشتها می‌خورد، نشون می‌داد خیلی گرسنش بوده! _یواش تر آبجی، یهو می‌پره تو گلوت بدون شبنم می‌شما! با دهان پر گفت: -بادمجون بم آفت نداره! باد خنکی می‌اومد و برگای درخت انجیر رو تکان می‌داد. من عاشق این هوا بودم، هوای بهاری! هر لقمه‌ای که توی دهانم می‌ذاشتم و با لذت می‌جوییدم انگار توی بهشتم! شاید مسخره باشه از نظر خیلی‌ها، اما خب این خوشی‌های ساده، زندگی ما رو می‌سازه! همین... همین خوشی‌های کوچیک! با صدای شبنم به خودم اومدم: -کجایی؟ خیلی خوب بود و چسبید بهم! دست گلت درد نکنه. _نوش جان! صدای سرفه ای اومد و بلافاصله ایلیا از درِ حال اومد بیرون و نگاهش به من و شبنم افتاد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ شبنم دستش و گذاشت روی دهنش و یه جیغ کشید! چون نه شال سرش بود نه لباس آستین بلند تنش! سریع و با صدای بلند به ایلیا گفتم: _چشمات و درویش کن! سریع چشماش و بست و روشو برگردوند. شبنم پشت من قایم شده بود و حس می‌کردم داره آبغوره می‌گیره، چون روی این چیزها خیلی حساس بود، حتی اگر ناگهانی چنین اتفاقی می‌افتاد هم باز عذاب وجدان داشت! ناگفته نماند منم تقریبا همینطور بودم. سرم و چرخوندم سمتش و گفتم: شبنم چته! ندیدت که! داداشم سریع روشو اونطرفی کرد! -هی بهت میگم نیایم تو حیاط هی تو میگی بیا بریم! برو یه شال و مانتو برام بیار.. رفتم از توی اتاق براش شال و مانتو آوردم و به ایلیا گفتم می‌تونه بیاد. سریع خودشو رسوند به سرویسِ کنار حیاط! بعد که اومد سلامی کرد و گفت: -شرمنده شبنم خانم ضروری بود! چشم غره‌ای بهش رفتم و اشاره کردم به داخل خونه. شبنم زل زده بود بهم. بهش گفتم: _چیه؟ خودش که گفت ضروری بود، به من ارتباطش چیه؟ نفسش رو حرصی داد بیرون که گفتم: _خب بابا بیخیال! انگار چی شده؟ بعد بیخیال دست بردم سمت نون‌ها و یه لقمه برای خودم گرفتم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با صدای مامان، چشمام و باز و بسته کردم. نور آفتابی که از پنجره به اتاق می‌تابید، چشمم و اذیت می‌کرد و باعث شد دستم و بزارم روی چشمم. -بلند شید خرس گنده‌ها! لنگ ظهره! نگاه کردم به شبنم که با همون مانتو و شال خوابیده بود و دهانش باز بود و یه دستش زیر متکا، یه دستش روی متکا، یه پاش روی معده‌ی من و یه پاش روی تشک بود! با خودم گفتم به این می‌خوره به خواب زمستونی رفته باشه! بلند شدم نشستم: _سلام مامان! ساعت چنده؟ وسایلی که کف اتاق ریخته بود و جمع می‌کرد و غرغری نثارم می‌کرد. -علیک سلام، ساعت یازده و ربعه.. پاشو کمک کن مهمون داریم خجالت بکش. موهام و شونه کردم و بستم، بعد رفتم یه آبی به سر و صورتم زدم. یه لگد به شبنم زدم تا بیدارش کنم که بیدار نشد.. بار دوم، بار سوم.. بسه دیگه اگر می‌خواست بیدار بشه تا الآن بیدار می‌شد! باید یه روش دیگه رو امتحان کنم. رفتم یکم آب آوردم و از پشت ریختم توی یقه‌ی لباسش! درجا بیدار شد عین برق گرفته‌ها! سریع خودمو عقب کشیدم. چند ثانیه بعد از اینکه نفس نفس زد و نگاهش رو از روبه‌رو برداشت، خیره به من نگاه کرد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️