eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _يوسف جان.... تویی؟! ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت. _سلام خاله طیبه.... _سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟ _الهی شکر.... خوبه. _سلام بهش برسون. _چشم حتما.... با اجازتون. _بسلامت پسرم. همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد. _تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم.... _خب... اولی که ریخت.... دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست. صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد. _فهیمه تا همه ی کاسه های آش رو به اقدس خانم نداده، تو برو بقیه رو پخش‌ کن. از این کنایه ی خاله دلخور شدم. _خب حالا چی شده مگه!؟ فهیمه در حالیکه تند و تند چادر دور کمرش را باز میکرد گفت : _هیچی فقط اگر اینجوری پیش بره تا شب همه ی کاسه های آش رو میبری میدی به اقدس خانم. نشستم روی پله و فهیمه چادری را که دور کمرش بسته بود، سرش انداخت و سینی آش را گرفت و رفت. و من به خاله طیبه خیره شدم که قابلمه ی خالی آش را با انگشت می لیسید و میان ملچ و ملوچ کردن هایش، گاهی نگاهم میکرد. _تو دست و پا چلفتی نبودی که آش رو بریزی! _من نریختم.... داداش همین پسره، عجله داشت، خورد به سینی آش ریخت. خاله طیبه یکدفعه دست از لیسیدن ته قابلمه برداشت. _یونس!.... یونس رو میگی؟! _اره فکر کنم اسمش همین بود. و نمیدانم چی شد که خاله فوری قابلمه را زمین گذاشت و چادر دور کمرش را باز کرد و دوید سمت در حیاط. 🥀❣ 🥀🥀❣ 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀❣〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀❣ 🥀❣