🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_7
_يوسف جان.... تویی؟!
ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت.
_سلام خاله طیبه....
_سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟
_الهی شکر.... خوبه.
_سلام بهش برسون.
_چشم حتما.... با اجازتون.
_بسلامت پسرم.
همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد.
_تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم....
_خب... اولی که ریخت.... دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست.
صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد.
_فهیمه تا همه ی کاسه های آش رو به اقدس خانم نداده، تو برو بقیه رو پخش کن.
از این کنایه ی خاله دلخور شدم.
_خب حالا چی شده مگه!؟
فهیمه در حالیکه تند و تند چادر دور کمرش را باز میکرد گفت :
_هیچی فقط اگر اینجوری پیش بره تا شب همه ی کاسه های آش رو میبری میدی به اقدس خانم.
نشستم روی پله و فهیمه چادری را که دور کمرش بسته بود، سرش انداخت و سینی آش را گرفت و رفت.
و من به خاله طیبه خیره شدم که قابلمه ی خالی آش را با انگشت می لیسید و میان ملچ و ملوچ کردن هایش، گاهی نگاهم میکرد.
_تو دست و پا چلفتی نبودی که آش رو بریزی!
_من نریختم.... داداش همین پسره، عجله داشت، خورد به سینی آش ریخت.
خاله طیبه یکدفعه دست از لیسیدن ته قابلمه برداشت.
_یونس!.... یونس رو میگی؟!
_اره فکر کنم اسمش همین بود.
و نمیدانم چی شد که خاله فوری قابلمه را زمین گذاشت و چادر دور کمرش را باز کرد و دوید سمت در حیاط.
🥀❣
🥀🥀❣
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀❣〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀❣
🥀🥀❣
🥀❣