🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت. رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیشازحد راضی بود.
روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه میگذشت.
خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم.
فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار میکرد میرفت.
گاهی همسایهها پارچه های چادری یا پیراهنی میآوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصلهام سر میرفت.
البته درآمد کمی هم برایم داشت.
یکی از روزها که چادر یکی از همسایهها را با چرخ خاله طیبه میدوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد.
نمیدانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم. شاید خاطره ی همان روزی که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد.
مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت:
_ خیلی خوشآمدی بفرمایید.
و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم.
_سلام....
خاله طیبه درحالیکه نگاهم میکرد گفت:
_ ایشون خواهرزاده من هستن.... فرشته جان.... بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم.
و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزیکه برای او کاسهی آشی بردم، انداخت.
نمیدانم چرا کمی هول شدم.
یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟
🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🎗〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🥀🎗
🥀🥀🎗
🥀🎗
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_12
پدر آنشب نپرسید چرا همه ناراحت هستیم ...
چرا فضای خانه سنگین است....
چرا کسی با او حرف نمی زند....
اما از فردای آن روز ....
سپند افتاد دنبال تعقیب پدر برای اینکه برسد به حقیقت تلخی که من به آن رسیده بودم.
و گویی کمتر از زمانی که راز پدر برایم آشکار شد برای سپند آشکار شد....
با حال بدی به خانه برگشت...
خیلی ناراحت بود و دلگیر....
سکوتش تلخ بود و کسی جرات پرسش نداشت اما من حال خرابش را درک می کردم... حالی شبیه حال خودم....
شب شد و پدر آمد و اینبار هم هیچ کسی حرفی برای زدن نداشت اما اینبار پدر پرسید:
_چی شده ؟!.... چتونه؟!....چرا غمبرک زدید؟
و سپند به جای همه ی ما جواب داد.
_اخه بابامون رفته زن گرفته....
نگاه پدر روی صورت سپند ماند.
دلهره داشتم برای عکس العمل پدر که سحر گفت:
_سپند ....بیا کمک کن مامان رو به پهلو کنیم.
و تا سپند برخاست ، پدر گفت:
_نه واستا ببینم.... کی گفته من زن گرفتم؟!
و سپند جواب او را داد:
_خودم دیدم....سمانه دو هفته شما رو تعقیب کرده.... اون خانمه کی هست ؟!
نگاه پدر خاص شد.
دعا می کردم بگوید نه اشتباه کردیم...
بگوید او هر کسی هست جز همسرش....
اما گفت:
_اره.... ازدواج کردم... مادر شما تا آخر عمرش همینه... افتاده توی رختخواب....
دلم از حرف پدر شکست و سپند با حاضر جوابی گفت:
_اگه شما به جای مادر افتاده بودید روی تخت هم مادر باید ازتون جدا می شد؟!
صدای پدر بالا رفت.
_دهنتو ببند بچه .... تو چی از زندگی می دونی که داری به من درس زندگی میدی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_12
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
این حرفی بود که همیشه میزدم.
اما جدی جدی دیگه از فردا میچسبم به درس!
اومدم یه سر به گوشی بزنم که دیدم شبنم پیامک داده: به بابا گفتم کتابخونه رو، حله از فردا بریم.
خوشحال گوشی و خاموش کردم و خوابیدم.
صبح با صدای مامان چشمام و باز کردم و همونجور خوابآلو لباسمو پوشیدم و آخر، یه آبی به صورتم زدم و کولم و برداشتم و رفتم بیرون.
_مامان من رفتم خداحافظ.
-صبحونه رو بردی؟
_وای نه! خوب شد گفتی، مامان میاری بهم بدی؟ من بند کفشام و بستم.
یه دفعه دیدم مامان جلوی در ظاهر شد،
کیسهای که توش صبحونه رو گزاشته بود، ازش گرفتم و گفتم خداحافظ و رفتم.
بچهها رو تو حیاط دیدم که سرصف
ایستادن؛ باز سرصبحی و سخنرانی.
حوصله نداشتم چون خوابم میاومد رفتم تو کلاس و سرم و گذاشتم روی میز و خوابیدم.
با صدای جمعیت چشام و باز کردم و دیدم همه اومدن سرکلاس.
نیلوفر گفت:
-چهعجب بیدار شدی، خانم!
نیلوفر و یلدا، دوستای صمیمیم بودن، از کلاس سوم تا الآن.
خیلی باهم خوب بودیم و همیشه، همدیگر و درجریان کارامون میذاشتیم.
شبنم هم تا پارسال پیش ما بود، اما وقتی خونشون و عوض کردن از این
مدرسه رفت.
با بقیهی گروه خوب بودم، اما نه در حد رفاقت خودمون سهتا!
خب دوستیهای قدیم یه چیز دیگهاس.
سلامی کردم و گفتم:
_صبحونه آوردید دیگه؟
-پس چی!
_خب پس زنگ تفریح بریم تو حیاط و سفره بندازیم و بشینیم دورش و صبحونه رو بزنیم بر بدن.
یلدا گفت:
-انگار هنوزم خوابیها! زنگ اول بیکاریم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️