🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_15
با تعجب به حرفهای اقدس خانم گوش میدادم که دستش را روی مچ دستم گذاشت و ادامه داد :
_دیگه ببخشید فرشته جان.... یونس برام تعریف کرد چقدر شما عصبانی شدی... مثل اینکه چادرت هم کثیف شد.
شرمنده و با خجالت از رفتار تند آن روز سرم را پایین انداختم.
_نه چیزی نشد... یک کم پایین چادرم فقط کثیف شده بود.... منم یهکم زود عصبی شدم، ببخشید.
اقدس خانوم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
_این چه حرفیه دخترم.... مقصر پسر عجول من بود.... خلاصه بعد از این همه مدت برگشته و کاراش رو داره تندوتند انجام میده.... واسه همین هم عجله داره.... فک کنم بازم میخواد بره. نمیدانم چرا در آن لحظه زبانم باز شد به این پرسش که :
_کجا میره؟... سربازه؟
و اقدس خانم باز سربلند کرد. نگاهش در چشمانم نشست که جواب داد:
_ نه .... خدا آخر و عاقبتش رو ختم بخیر کنه.
و من نفهمیدم معنای این جمله یعنی چی و فوری خاله طیبه بحث را عوض کرد.
_اقدس جان چایی ات یخ کرد... ولش کن این حرفا رو.... شما هم خانمِ خیاط، چایی تو بخور، برو سر چادر عاطفه خانم که امروز بعدازظهر باید تحویلش بدی.
اقدس خانوم چایش را خورد و من درحالیکه به پشت چرخخیاطی برمیگشتم و مشغول دوختودوز چادر عاطفه خانوم میشدم، گه گاهی به اقدس خانوم نگاهی میانداختم.
اقدس خانوم که چایش را خورد رفت و من ماندم و خاله طیبه.
اینبار کنجکاویام باز گل کرد.
_خاله این پسر اقدس خانوم کجا میره؟
خاله طیبه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ چه معنی میده دختر اینقدر فضول باشه!
خجالتزده سرم رو پایین انداختم و درحالیکه نخهای اضافی چادر عاطفه خانوم را با بشکاف میبریدم گفتم:
_ خب برام جای سوال بود.... خودش گفت میخواد بره.... من هم وقتی گفتم کجا، درست و حسابی جوابم رو نداد که چهکاره است!
🥀💕
🥀🥀💕
🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀💕
🥀🥀💕
🥀💕