🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_19
کمی بعد اقدس خانم هم وارد پذیرایی شد و کنار پسرش نشست.
_ این پسرم یوسف .... برادر یونس هست.... همونی که اون روز باعث شرمندگی ما شد.
سرم را کمی خم کردم.
_ این حرفها چیه.... نگید تو رو خدا.... منم شرمنده شدم زود عصبی شدم.
اقدس خانم رو به یوسف که به نظرم اسمش برایم آشنا بود، اما در آن لحظه آنقدر گیج و منگ بودم و مضطرب که حتی یادم نمیآمد این اسم را هم قبلاً شنیدهام!
آهسته پیراهن را روی بشقاب گذاشتم و کمی به سمت اقدس خانم به جلو هل دادم :
_ بفرمایید... پیراهن شما هم حاضره...
_وای خیلی ممنونم.... بزار همین الان برم بپوشمش.... چقدر قشنگ شده...
او پیراهن را برداشت و رفت و من نگاهم بیدلیل سمت یوسف که هنوز مقابل من نشسته بود، چرخید.
فوری سرش را پایین انداخت و با همان جدیت قبلی گفت :
_چایتون سرد شد.
از ترس دستپاچه گفتم:
_ نه، نه ممنون... من چای... میل میل نمیکنم.
دستپاچه شده بودم میدانم.
شاید بعضی از کلمات را حتی نمیتوانستم درست ادا کنم!
از بس از آن نگاه جدی و اخمالو میترسیدم.
نمیدانم چرا برعکس برادرش حتی یکبار هم لبخند نمیزد!
کمی بیشتر طول نکشید که اقدس خانم درحالیکه پیراهن جدیدش را به تن داشت، وارد پذیرایی شد.
خوب دوخته بودم.
من به کارم اطمینان داشتم.
🥀💕
🥀🥀🌹
🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌹〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀💕
🥀🥀🌹
🥀💕