eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد. _ان شاء الله درست میشه. مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت : _الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت. همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد. و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد. مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت: _مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان. گفت و ریز خندید. چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم : _زغنبود.... فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم کرد. _آره فرشته؟ _نه اشتباهی نبوده.... اولی رو همین آقای فراری ریخت. نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد. _آقای فراری کیه؟! با حرص گفتم : _همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه.... یونس بود اسمش؟! خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر. نگاهم بین هر سه شان چرخید. _چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده! خاله طیبه با خنده جواب داد: _خیلی بامزه بود فرشته جان.... حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسه‌ی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست! خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد. _حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته. 🥀🦋 🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🦋〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🦋 🥀🦋