🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_10
خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد.
_ان شاء الله درست میشه.
مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت :
_الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت.
همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد.
و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد.
مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت:
_مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان.
گفت و ریز خندید.
چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم :
_زغنبود....
فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم
کرد.
_آره فرشته؟
_نه اشتباهی نبوده.... اولی رو همین آقای فراری ریخت.
نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد.
_آقای فراری کیه؟!
با حرص گفتم :
_همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه.... یونس بود اسمش؟!
خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر.
نگاهم بین هر سه شان چرخید.
_چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده!
خاله طیبه با خنده جواب داد:
_خیلی بامزه بود فرشته جان.... حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسهی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست!
خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد.
_حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته.
🥀🦋
🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🦋〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🥀🦋
🥀🥀🦋
🥀🦋