🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_22
_ دستش بنده.... به من بگید بهش میگم.
مکثی کرد و گفت :
_مراقب خودتون باشید.... باشه؟.... بههیچعنوان از خونه خاله طیبه بیرون نیایید.... خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم..... نکنه یه موقع فهیمه بره تولیدی.... اینو یادت باشه باشه.
و من هنوز مانده بودم، آنهمه دلهره اضطراب و دلواپسی در صدای مادر چرا موج می زد؟!
مضطرب پرسیدم :
_ مامان چی شده؟!
و او با همان دلواپسی و اضطرابی که در صدایش موج میزد گفت:
_ به حرفام گوش بده فرشته.... هوای خودتو خواهرتو داشته باش.... باشه؟.... سمت خونهام نمیای.... هر جوری که شد.... هر اتفاقی که افتاد، سمت خونه نمیای.... باشه؟.... بهم قول بده فرشته.
دیگر داشت اشکهایم جاری میشد. میدانستم که حتماً اتفاقی افتاده است. اینهمه دلواپسی و نگرانی مادر بیدلیل نبود.
پشت تلفن گریهام گرفت و با همان گریه گفتم:
_ مامان تورو خدا اینجوری صحبت نکن.... به من بگو چی شده؟!
و ناگهان تلفن قطع شد. چندینبار صدایش زدم، اما دیگر کسی جوابم را نداد.
صدای گریهام بلند شد که خاله طیبه سراسیمه سمت اتاق آمد.
_چی شده فرشته جان؟ چرا داری گریه میکنی؟
_نمیدونم.... ولی میدونم یه اتفاق بد افتاده..... مامانم.... مامانم بود..... مامانم زنگ زد.... حرفهای عجیبی میزد.... میگفت مراقب فهیمه باشم.... میگفت سمت خونه نیام.... میگفت هر طوری که شد یا هر اتفاقی افتاد، اون سمت نیام.... خاله دلم خیلی شور میزنه.... یعنی چه اتفاقی افتاده....
حتی خاله طیبه هم از شنیدن حرفهایم وا رفت و همانجا وسط اتاق ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد.
🥀🌱
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌱
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌱
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌱
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌱
🥀🥀💕
🥀🌱