🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_9
در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم.
_وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود!
خنده ی کوتاهی سر داد:
_حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟
در را پشت سر مادر بستم و گفتم:
_عین خیالش نیست.
و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت.
_از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی.
_از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟
همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت :
_نه..... هیچ خبری ندارم.
کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم:
_ما تا کی باید اینجا بمونیم؟
نگاهش به سمتم آمد.
_فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید.
مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش.
فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند.
_اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم.
فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد!
از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد.
مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد.
_بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور.
نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم.
_خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟
_اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم.... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا!
🥀💔
🥀🥀💔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💔〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀💔
🥀💔