eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم. تا این حرف را زدم، فوری جواب داد: _ خواهش می‌کنم تشریف داشته باشید الان مادرم می‌رسند خدمت شما. و نمی‌دانم چرا پاهایم سنگ شد و باز معطل نشستم. دستانم را درهم گره زدم و درحالی‌که پنجه‌های یخ زده‌ام را درهم می‌فشردم به او گوش دادم. _بابت اون روز که برادرم باعث اذیت شما شد معذرت می‌خوام.... _نه.... نه چیزی نبود اصلا.... چیز مهمی نبود. آن‌قدر دستپاچه بودم که اصلا منظورش را درست متوجه نشدم و او ادامه داد: _ چرا، وقتی مادرم گفت که چطور اشتباهی کاسه ی آش عاطفه خانوم رو هم برادرم از شما گرفته، از شرمندگی واقعاً می‌خواستم شخصا بیام و از شما عذرخواهی کنم. نمی‌دانم چرا سرم را فوری بلند کردم سمت او. _نه این چه حرفیه طوری نشده بود... اون هم اون کاسه آش هم قسمت شما بود. و عجب دردسری داشت این صحبت‌های خاله طیبه و خاله اقدس! این دونفر وقتی با هم‌صحبت می‌کردند تمام رمز و رازهای زندگی هم را در صحبت‌هایشان آشکار میکردند و این کاسه آش هم شده بود یکی از آن رمز و رازهایی که هر قدر از آن صحبت می‌شد باز هم کِش می‌آمد! و صدای بلند بسته شدن درب ورودی خانه،. ما بین صحبت های ما، تنم را بی اختیار، محسوس لرزاند. _مادرم هست حتما.... مادرم اومد مادرجان بفرمایید، میهمان دارید. مضطرب به ورودی پذیرایی خیره شدم. اقدس خانم درحالی‌که روی دستش یک بسته‌ی بزرگ سبزی بود، در ورودی سالن ایستاد. _وای سلام خوبی عزیزم.... ببخشیدا حتما خیلی منتظر شدی.... این صف سبزی یه مقدار طولانی شد... الان میام خدمتتون. لبخند از روی لبانم رفت. تازه متوجه شدم که در تمام مدتی که روی زمین، روبروی آن پسر اخمالو و جدی نشسته‌ام، اقدس خانم در منزل نبود! و همین مساله ضربان قلبم را بالا برد. میدانستم که اشتباه کردم وارد خانه شان شدم! 🥀☘ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀💕 🥀☘
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 دلم می خواست بعد از مدت ها غم و ناراحتی ، یک‌روز برای خودم باشم و با دوستانم خوش بگذرانم. نمی دانم چرا وقتی ژیوا گفت که هزینه ی بلیط کنسرت را می دهد من شوق و ذوق کردم و طوری دلم رفت که حتی خودش هم متوجه شد که مشکلم مالی بوده است. اما رفتن به کنسرت آنهم در شب ، اجازه ی سپند را می خواست. آنشب وقتی سپند از راه رسید ، خیلی تحویلش گرفتم. برایش چای بردم. جوراب هایش را شستم. شانه هایش را ماساژ دادم و در آخر نشستم مقابلش دو زانو که با لبخند نگاهم کرد. _چیه پول می خوای؟ خودم هم خندیدم. _نه پول نمی خوام .... فقط .... می خوام یه چیزی بگم. _بگو.... _میشه .... میشه من با دوستام برم کنسرت.... نگاهم به عکس العمل سپند بود که گرهی بین ابروانش نشست و گفت: _اخه تو وضعیت خونه ی ما رو نمی دونی که می خوای ببری تفریح؟! و دلم همان موقع شکست. با بغض نگاهش کردم و گفتم: _خب منم خسته میشم دیگه... همه ی دوستام میرن گردش و تفریح و من فقط دارم میرم مدرسه.... تازه پول کنسرتش رو هم دوستم میده... من که ولخرجی نکردم.... بذار برم دیگه.... و ناگهان صدای سپند بلند شد. _سمانه گمشو از جلوی چشمام تا به چیزی بهت نگفتم ها. و من بلند زدم زیر گریه و از صدای گریه ام همه متوجه ی حالم شدند. سحر و سپیده از سپند پرسیدند که چه اتفاقی افتاده و مادر هم سر و صدا راه انداخت که چیزی بگوید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ درست‌ بعد‌ از دوساعت‌ درس‌ خوندن‌ دیگه‌ واقعا‌ خسته‌ شدیم‌ و‌ یه‌ استراحت‌ به‌ خودمون‌ دادیم. به‌ شبنم‌ گفتم‌ بیاد‌ بریم‌ تو‌ حیاطِ‌ کتابخونه‌. یکمم‌ خوراکی‌ آورده‌ بودیم، شروع‌ کردیم‌ به‌ حرف‌ زدن: _شبنم‌ درجریانی‌ فردا‌ میاید‌ خونه‌ ما؟ -آره.. _میگم‌ تو‌ امشب‌ بیا‌ پیش‌ من‌ بمون، فردا‌ هم‌ که تعطیلیم، عوضش‌ عصر میایم‌ کتابخونه. -اوم.. چی‌ بگم؟ به‌ خاله‌ نسترن‌ بگو‌ به‌ مامانم‌ بگه‌ و‌ راضیش‌ کنه. _راضی‌ میشه‌ بابا! خونه‌ غریبه‌ که‌ نیستی، خونه‌ خالتی. می‌دونستم خاله بخاطر ایلیا که بزرگ شده بود، نمی‌گذاشت شبنم بیاد خونمون، چون محرم و نامحرمی سرش می‌شد و به این چیزا اهمیت می‌داد، البته شاید خاله می‌گذاشت اما شوهرخاله، آقا ناصر، اجازه نمی‌داد، چون خیلی حساس بود. _حالا‌ اینا رو‌ بیخیال. بیا‌ عکس‌ و‌ فیلم‌ بگیریم. یکم‌ خوراکی‌ خوردیم‌ و‌ آهنگ‌ گذاشتیم‌ و‌ دابسمش‌ گرفتیم. یه‌ عکسای‌ خفنی‌ هم‌ به‌ لطف‌ من‌ گرفتیم‌‌ و‌ دوباره‌ رفتیم‌ سراغ‌ درس. برای‌ اینکه‌ شیطونی‌ نکنیم‌ و بفهمیم‌ چی‌ می‌خونیم‌، شبنم‌‌‌ رو یه‌ میز‌ اون‌ طرف‌ سالن‌‌ نشسته‌ بود‌ و درس می‌خوند‌ و‌ منم‌ اینطرف! هوا‌ کم‌کم‌ داشت‌ تاریک می‌شد، چون کتابخونه در سکوت عمیقی فرورفته بود و نمی‌شد داد بزنم و شبنم و صدا کنم، به‌ شبنم‌ که غرق درس بود، پیام‌ دادم: دیگه‌ کافیه‌ بلند‌ شو‌ بریم‌ داره‌ شب‌ میشه. از‌ کتابخونه‌ چندتا‌ کتاب‌ تست‌ گرفتیم‌ و پیاده‌ می‌رفتیم‌ سمت‌ خونه. باهم‌ حرف‌ می‌زدیم‌ و‌ برای‌ شب‌ نقشه‌ می‌کشیدیم‌ که‌ چجوری‌ خوش‌ بگذرونیم. قبلشم‌ زنگ‌ زدم‌ به‌ مامان‌ و‌ گفتم‌ خاله‌ نسرین‌ و‌ راضی‌ کنه‌ و بعد‌ گفت‌ که‌ بهش‌ گفته‌ و مشکلی‌ نداره‌. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️