🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_23
دیگر دستم به کار نمیرفت. هر کاری میکردم نمیتوانستم فکرم را متمرکز کنم و به مادر فکر نکنم و تمام حواسم را به خیاطی هم معطوف کنم.
مخصوصاً که حال خاله طیبه هم کمتر از حال من نبود.
او هم مدام کف دستش را روی دست دیگرش میکوبید و مدام زیر لب میگفت:
_ یا خدا.... یعنی چی شده؟!
ما در خانه تلفن نداشتیم و اینکه مادر به خانه خاله طیبه که تلفن داشت زنگ زده بود، یعنی حرف مهمی می خواست بزند.
اینکه مادر چهطور توانسته بود به خانهی خاله طیبه زنگ بزند، خودش جای سوال بود، یا اصلا از کجا زنگ زده بود؟ تلفن عمومی یا خانه ی یکی از همسایه ها!
و این دلهره ی ما را بیشتر میکرد.
هیچ راهی جز انتظار نبود.
چندینبار خواستم خلاف قولی که به مادر داده بودم، سمت خانه حرکت کنم و لااقل خبری از مادر بگیرم، اما خاله طیبه مانعم شد.
تنها کاری که از دستم برمیآمد گریه بود. صدای گریهام تمام خانه را پر کرده بود در آن میان حال مستاصل خاله طیبه که نمیتوانست مرا آرام کند، هم فضای خانه را پر از نگرانی کرده بود که صدای زنگ در حیاط بلند شد.
ناگهان هم من و هم خاله طیبه ساکت شدیم. خاله طیبه چادرش را از روی دستگیره در برداشت و سمت حیاط دوید و من همانطور که مضطرب و نگران بودم در دلم دعا کردم که کاش مادر باشد.
کمی بعد خاله طیبه به همراه اقدس خانم وارد خانه شد.
اصلا حوصله خیاطی نداشتم اما یادم آمد که به خاله اقدس گفته بودم که همان روز برای پرو لباسش به خانهی خاله طیبه بیاید.
اقدس خانم هم با دیدن حال پریشان من نگران پرسید :
_چی شده؟!
و من زار زار گریستم.
🥀🍁
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍁
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🍁
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🍁
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🍁
🥀🥀💕
🥀🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_23
نمی دانم چرا نگاهش یه طوری بود که لحظه ای مات زده ، من هم خیره اش شدم.
و او خیلی زود با بلندگوی میان دستش چرخید و گفت:
_خب بریم برای اولین کارمون....
و ناگهان صدای بلند آهنگ پخش شد و من ناخواسته با جو حاکم در سالن همراه شدم.
و با صدای خواننده که عجیب زیبا بود با آهنگ همراه شدم.
حلالم کن اگر روزی گرفتار دلت بودم ……
نفهمیدم که خوش بودی و تنها مشکلت بودم
تو قاب عکس این دنیا فقط چشم تو را دیدم
حلالم کن اگه هر شب تو افکار تو چرخیدم
خودت هر روز میگفتی که از تنهائی بیزاری
بگو این لحن دلگیرو هنوز در خاطرت داری
گلوم سر شاره از بغضه،یه بغض تلخ و پژمرده
یه موسیقی پر درده از یه آهنگساز سر خورده
هوای خونمون سرده گلامون سخت بیمارن
چشام رو قاب عکس تو تگرگ اشک میبارن..؟؟
چه صدایی و چه آهنگ غمگینی و من....
سرشار از بغض از اتفاقات زندگی ام ....
گریستم و پای همان شعر خودم را از شر همهی بغض هایم رها کردم.
و آهنگ که تمام شد ، خواننده که هنوز اسمش را هم به درستی نمی دانستم گفت:
_به افتخار خودتون لطفاً.....
و همه کف زدند و من سرم را کج کردم کنار گوش یکی از بچه ها و پرسیدم:
_اسمش چی بود این خوانندهه؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_23
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
تا اذان صبح رو با حرف زدن گذروندیم و بعد بلند شدیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم.
هوا یکم روشن شده بود و ما هنوز قصد خوابیدن نداشتیم.
یه ایده خوب به ذهنم رسید،
سریع پا شدم رفتم آشپزخونه و دوتا تخم مرغ برداشتم با یکمی رب! روغن و رب رو ریختم تو ماهیتابه و تخم مرغ شکستم روش و چندتا تیکه نون هم برداشتم.
رفتم به شبنم گفتم بیاد بریم توی حیاط که گفت یهو بابا و ایلیا میان اما قانعش کردم اونا الآن خواب هفت پادشاهن!
یه زیرانداز پهن کردم گوشهی حیاط و رفتم تو آشپزخونه و ماهیتابه و نونها رو آوردم.
دیدم شبنم چشماش برق زد با دیدن صبحونه.
لقمه هایی که با اشتها میخورد، نشون میداد خیلی گرسنش بوده!
_یواش تر آبجی، یهو میپره تو گلوت بدون شبنم میشما!
با دهان پر گفت:
-بادمجون بم آفت نداره!
باد خنکی میاومد و برگای درخت انجیر رو تکان میداد.
من عاشق این هوا بودم، هوای بهاری!
هر لقمهای که توی دهانم میذاشتم و با لذت میجوییدم انگار توی بهشتم!
شاید مسخره باشه از نظر خیلیها، اما خب این خوشیهای ساده، زندگی ما رو میسازه!
همین... همین خوشیهای کوچیک!
با صدای شبنم به خودم اومدم:
-کجایی؟ خیلی خوب بود و چسبید بهم! دست گلت درد نکنه.
_نوش جان!
صدای سرفه ای اومد و بلافاصله ایلیا از درِ حال اومد بیرون و نگاهش به من و شبنم افتاد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️