eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه هم رفت و من ماندم و کاسه های آش. دلم برای مادر تنگ شده بود. نگران بابا بودم و فرهاد. بابا یک کارگاه نجاری داشت.... چندین شاگرد زیر دستش کار میکردند. اما در جریانات سیاسی آن دوران، فعال بود و کمتر میشد که من و فهیمه او را در خانه ببینیم. کمی بعد از فعالیت های سیاسی، چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، کارگاه نجاری را با تمام وسایلش اجاره داد و بخاطر رهایی از دست ساواک، از شهر رفت.... کجا و کی رو نه من میدانستم و نه حتی مادر! اما فرهاد.... با آنکه همیشه نقدی بر جریانات سیاسی داشت و همسو با تفکر سیاسی پدر نبود اما او هم برای خودش فعال سیاسی بود. او حتی بیشتر از پدر فعالیت داشت و گاهی سال تا سال او را نمی‌دیدیم. تنها من و مادر و فهیمه بودیم که در خانه بودیم که آن را هم بعد از پیگیری ساواک، مادر من و فهیمه را پیش خاله طیبه آورد تا از خانه دور باشیم تا مبادا بخاطر پدر و فرهاد، من و فهیمه هم برای بازجویی دستگیر شویم. و اینگونه بود که خانواده ی ما از هم جدا شدند. دلتنگ خانه و مادر بودم و مجبور به ماندن پیش خاله طیبه. فهیمه مثل من نبود. خیلی راحت و آرام بود و همین ویژگی خونسردی اش بود که باعث میشد ما باهم متمایز باشیم. شب شد. کاسه های آش پخش شده بود و هم خاله و هم فهیمه برگشته بودند. سر سفره ی شام، با همه ی خوشمزگی آش خاله طیبه، اما من میلی به خوردن نداشتم. _فرشته جان چرا نمیخوری پس؟! نکنه بد شده؟ _نه.... خوشمزه است من میل ندارم. و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد. خاله خواست برخیزد که با دست اشاره کردم خودم میروم و در را باز میکنم. چادر گلدار خاله طیبه که آویز جا لباسی بود، برداشتم و دویدم سمت حیاط. _بله.... کیه؟ هیچ صدایی نیامد. با ترس به پشت در رسیدم و برای بار دوم پرسیدم: _کیه؟ _باز کن منم.... صدایی آشنا بود و کمتر از یک ثانیه ذهنم صاحب صدا را تشخيص داد. مادر بود! 🥀💞 🥀🥀💞 🥀🥀🥀💞 🥀🥀🥀🥀💞 🥀🥀🥀🥀🥀💞 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💞〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💞 🥀🥀🥀🥀💞 🥀🥀🥀💞 🥀🥀💞 🥀💞