🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_4
فهیمه با تعجب نگاهم کرد.
_چی؟!.... ریختی؟!.... تو دست و پا چلفتی نبودی!
خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت :
_اگه این یکی رو نمیریزی.... ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه.
کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم. لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است.
یک قدمی جلو رفتم و ایستادم.
_بفرمایید....
سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست.
_شرمنده کردید....
_خواهش میکنم.
حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم.
از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم :
_ببخشید.... من.... زود عصبی شدم.
لبخند روی لبش پهن شد.
با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم....
خنده ام گرفت.
_به من میخندید؟
_بله....
_چرا؟!
_چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو....
به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت.
_اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم!
از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت :
_حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم.
و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد.
🥀🌸
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌸〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🌸
🥀🌸