eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فهیمه با تعجب نگاهم کرد. _چی؟!.... ریختی؟!.... تو دست و پا چلفتی نبودی! خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت : _اگه این یکی رو نمیریزی.... ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه. کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم. لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است. یک قدمی جلو رفتم و ایستادم. _بفرمایید.... سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست. _شرمنده کردید.... _خواهش میکنم. حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم. از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم : _ببخشید.... من.... زود عصبی شدم. لبخند روی لبش پهن شد. با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم.... خنده ام گرفت. _به من میخندید؟ _بله.... _چرا؟! _چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو.... به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت. _اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم! از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت : _حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم. و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد. 🥀🌸 🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌸〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🥀🌸 🥀🥀🌸 🥀🌸