🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_41
_حالا شامتون بخورین.... خدا بزرگه.. یه کاری میکنیم.... بذارید با دو سه نفری صحبت کنیم.... یونس هم گفته کلی آشنا داره.... شاید تونستیم یه فکری براشون بکنیم.... چرا اینجوری زانوی غم بغل گرفتید... نگران نباشید.
نگاهم با اشک سمت خاله طیبه رفت.
_خاله یعنی واقعاً مادر و پدر مارو آزاد میکنن؟
خاله طیبه جا خورد!
با آنکه از ظاهر چهرهاش پیدا بود که جوابش منفی است اما بهظاهر لبخندی زد و گفت:
_ آره آره عزیزم. نمیتونن زیاد نگهشون دارن نگران نباشید...
اما مگر میشد نگران نبود؟!
اوضاع خیلی بدی بود و روزهای سختی....
روزهایی که هم ما در خانه خاله اقدس بهنحوی زندانیشده بودیم!... تا از شر ساواک در امان باشیم و از طرفی دستمان بهجایی بند نبود تا بتوانیم مادر و پدر را آزاد کنیم!
حال بدی داشتیم.
شاید تنها روزهای زندگی من بود که بی لبخند، بیهدف و با غم سپری میشد.
اما طولی نکشید که درست اواخر اسفند وقتی همه در تکاپوی سال جدید بودند من و فهیمه با دلی که برای مادر تنگ بود و برای پدر نگران، هیچ دلخوشی برای سال جدید نداشتیم.
اما بی آنکه بدانیم، آن روزها آخرین روزهایی بود که ما در بیخبری به سر میبردیم.
درست یکی از همان روزهایی که دست به دامن خدا شده بودم و بعد از نماز داشتم برای آزادی مادر و پدر دعا میکردم، صدای محکم بسته شدن در حیاط تنم را لرزاند.
نمیدانم چرا دلم یک لحظه ریخت و مضطرب با همان چادر نماز از اتاق بیرون زدم و سراسیمه از پلههای زیرزمین بالا رفتم.
درست روی پله سوم وقتی در تیررس نگاه متفاوت یونس قرار گرفتم، خشکم زد. عجله داشت و با دیدن من سرش را پایین انداخت و تنها سلامی کرد و دوید سمت خانه.
باآنکه چیزی نگفت، اما نمیدانم چرا دلم گواهی بدی میداد.
رنگ نگاه او با همیشه فرق داشت.
هر وقت وارد حیاط میشد و مرا میدید یا حتی فهیمه یا خاله طیبه، مدام امید میداد و میگفت: " خدا بزرگه انشاءالله درست میشه...."
اما آن یکدفعه فقط به یک سلام بسنده کرد و رفت!
🥀💫
🥀🥀💕
🥀🥀🥀💫
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀💫
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💫
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀💫
🥀🥀💕
🥀💫