🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_51
خاله طیبه برایم از سماور نفتی گوشهی اتاق، یک استکان چای ریخت و بعد درحالیکه استکان را مقابل من زمین میگذاشت گفت:
_ عزیزم تو هم باید کمکم چرخخیاطی ات رو، روبراه کنی... همین باعث میشه از این حالوهوا بیرون بیای.
اما من واقعاً دلم به کار نمیرفت.
چطور میتوانستم کار کنم وقتی هنوز افکارم، چشمانم و حتی گوشهایم در خاطرات گذشته غرق بود.
آه غلیظی کشیدم و سکوت کردم.
خاله طیبه از درون قابلمه ی روی چراغ علاءالدین چند شلغم پخته برایم درون پیشدستی گذاشت و گفت :
_اینم بخور یخ نکنی و یه وقت سرما نخوری... دستت هم درد نکنه... راستی چیزی به عید نمانده... دلم میخواد یه پارچه پیراهنی برای خودت و فهیمه بدوزی... نمیخوام با این پیراهن مشکی عید کنید.
فوری جواب دادم:
_ من لباس مشکیام رو درنمیارم.
و خاله طیبه با اخم و جدیت گفت:
_ مگه دست خودته؟.... خوبیت نداره سر سال با لباس مشکی بشینی سر سفره... تازه از قدیم گفتهاند وقتی سال نو میشه، غم و غصهام هر چی که باشه، تموم میشه...
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه اگر کسیام قبلاز سال نو فوت کرده باشه وقتی سال نو میشه باید لباس مشکی ها رو دربیاره.... خوب نیست با لباس مشکی بشینی سر سفره سال نو!
بالاخره خاله طیبه با صحبتهایش مرا راضی کرد تا لااقل برای لحظهی سالتحویل، لباس مشکیام را از تنم در بیاورم.
لباسی که بهجای آن لباس مشکی به تن کردم، یک بلوز ساده گلدار دوختهشده به دست خودش بود!
چراکه من هیچ حالوحوصله خیاطی نداشتم و فهیمه هم با اصرار خاله طیبه بلوز رنگی تن کرد و هر سه سر سفرهی کوچک عید آن سال دور هم جمع شدیم. و به صدای رادیو برای اعلام لحظه تحویل سال گوش می دادیم.
صدای رادیو در اتاق طنین انداخته بود و من تنها گوشم در سکوت به رادیو بود و دلم جایی دیگر و فکرم حول و حوش خاطرات سیر می کرد!
نگاهم به آینه کوچکی بود که سر سفره هفتسین جا خوش کرده بود.
آینهای که شاید نمادی از گذشته خاطراتی بود که غبار غمی روی صورتم میانداخت.
🥀⚜
🥀🥀💕
🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀⚜
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀⚜
🥀🥀💕
🥀⚜