eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه بیشتر از فهیمه نگران من بود. منی که شاید خیلی از بغض‌ها و اشک‌هایم را هنوز رو نکرده بودم. هر وقت مرا می‌دید که گوشه‌ی اتاقک زیرزمین، کنج دیوار زانوی غم بغل کرده‌ام بلند می‌گفت: _ بلند شو.... بلند شو زانوی غم بغل نکن.... بلند شو بریم بالا پیش خاله اقدس.... یه سر ازش بزنیم..... با هم حرف می‌زنیم، از تنهایی درمی‌آید. شاید می‌خواست به این نحو حال مرا خوب کند.... اما نمی دانست آشوب درونی من با این کارها آرام نمی شود. نمی‌دانم چرا حالم طوری بود که حرف خاله طیبه را قبول کردم. انگار عقلم دیگر فرمان نمی‌داد... اما گوش‌هایم همچنان می‌شنید و چشمانم همچنان می‌دید. دیگر حتی فکر هم نمی‌کردم.... تنها خاطرات گذشته بود که مدام جلوی چشمانم رژه می‌رفت و آن لباس مشکی که گاهی نگاهم به آن می‌افتاد و تازه یادم می‌آورد که چه بلایی سرم آمده! خاله اقدس درحالی‌که لیوان‌های چای را مقابلمان می‌گذاشت گفت: _ کاش می‌شد یه برنامه میذاشتیم که با هم می‌رفتیم مشهد یه جایی یه امامزاده‌ای.... حال‌وهوای این دختر هم عوض می‌شد. خاله طیبه آهی کشید و سکوت کرد و من تنها به خاله اقدس خیره شدم. او هم مثل خاله طیبه نگران من بود. آن‌قدر که با دیدن نگاه غم‌انگیز من گفت: _ الهی قربونت برم... اون جوری نگام نکن.... خدا رحمتشون کنه.... چی‌کار می‌شه کرد.... الان سه چهار روز از این موضوع گذشته.... تا کی میخوای عزیزم خودتو داغون کنی.... ببین خواهرت رفته تولیدی سرش رو این‌جوری مشغول می‌کنه.... خب عزیزم تو هم لااقل یه کاری کن.... فکر کن چه‌جوری آروم می‌شی... ببین چه‌جوری روزهای گذشته از یادت میره.... بذار از این حال‌وهوا بیای بیرون. سکوت من، باعث آه کشیدن بلند خاله طیبه و خاله اقدس شد. سرم را پایین گرفتم و نگاه سرد و یخی ام را به لیوان چایی مقابلم دوختم. 🥀🍭 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍭 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🍭 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🍭 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍭 🥀🥀💕 🥀🍭