eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فهیمه هم مانند من نگران شد و گفت: _ حالا خاله یه کاری بکن دیگه.... برو با خاله اقدس یه صحبتی کن... منم دلم شور افتاد. خاله طیبه چشم‌غره‌ای به فهیمه رفت و گفت : _خوبه حالا تو بزرگ‌تری باید خواهر کوچیکتو دلداری بدی. با دلخوری و حرص گفتم : _همچین می‌گید بزرگ‌تر، انگار ده سال از من بزرگ‌تره.... همش دو سال فرق مونه خاله!.... برو دیگه.... خاله برو خونه ی اقدس خانم ببین خبری، چیزی داره یا نه. _ خیلی خب بابا.... از دست شما دوتا.... میرم، شما هم تا اون موقع که برگردم این وسایل رو جابه‌جا کنید. بالاخره خاله با اصرار ما رفت سمت خانه خاله اقدس. و من و فهیمه در کنار جابه‌جا کردن اثاثیه داشتیم از نگرانی‌هایمان حرف می‌زدیم ، گاهی همدیگر را امیدوار می‌کردیم که تنها این نگرانی‌ها آشوبه ذهنی ماست و گاهی هم بی‌آن‌که بخواهیم نگرانی‌هایمان بر تمام امیدها و آرزوهایمان غلبه می‌کرد. آمدن خاله طیبه از خانه‌ی خاله اقدس خیلی طول کشید! آن‌قدر که دیگر نتوانستم صبر کنم و با همه مقاومتی که تا آن لحظه داشتم رو به فهیمه گفتم : _من دیگه نمی‌تونم صبر کنم میرم دنبال خاله طیبه ببینم واسه چی این‌قدر دیر کرده... یه سوال و پرسش که این‌قدر طول نمی‌کشه! هر قدر فهیمه خواست مرا آرام کند تا کمی کوتاه بیایم، نشد که نشد. چادرم را سر کردم و با عجله‌ای که نمی‌دانم از نگرانی‌هایم نشأت می‌گرفت یا نه، سمت پله‌ها دویدم. درست ورودی در خانه‌ی خاله اقدس ایستادم. آهسته در را باز کردم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد صدای بلند گریه‌ای بود که انگار تمام نگرانی‌هایم را به‌یقین تبدیل کرد. 🥀🌾 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌾 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌾 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌾 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌾 🥀🥀💕 🥀🌾