🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_44
فهیمه هم مانند من نگران شد و گفت:
_ حالا خاله یه کاری بکن دیگه.... برو با خاله اقدس یه صحبتی کن... منم دلم شور افتاد.
خاله طیبه چشمغرهای به فهیمه رفت و گفت :
_خوبه حالا تو بزرگتری باید خواهر کوچیکتو دلداری بدی.
با دلخوری و حرص گفتم :
_همچین میگید بزرگتر، انگار ده سال از من بزرگتره.... همش دو سال فرق مونه خاله!.... برو دیگه.... خاله برو خونه ی اقدس خانم ببین خبری، چیزی داره یا نه.
_ خیلی خب بابا.... از دست شما دوتا.... میرم، شما هم تا اون موقع که برگردم این وسایل رو جابهجا کنید.
بالاخره خاله با اصرار ما رفت سمت خانه خاله اقدس.
و من و فهیمه در کنار جابهجا کردن اثاثیه داشتیم از نگرانیهایمان حرف میزدیم ، گاهی همدیگر را امیدوار میکردیم که تنها این نگرانیها آشوبه ذهنی ماست و گاهی هم بیآنکه بخواهیم نگرانیهایمان بر تمام امیدها و آرزوهایمان غلبه میکرد.
آمدن خاله طیبه از خانهی خاله اقدس خیلی طول کشید!
آنقدر که دیگر نتوانستم صبر کنم و با همه مقاومتی که تا آن لحظه داشتم رو به فهیمه گفتم :
_من دیگه نمیتونم صبر کنم میرم دنبال خاله طیبه ببینم واسه چی اینقدر دیر کرده... یه سوال و پرسش که اینقدر طول نمیکشه!
هر قدر فهیمه خواست مرا آرام کند تا کمی کوتاه بیایم، نشد که نشد.
چادرم را سر کردم و با عجلهای که نمیدانم از نگرانیهایم نشأت میگرفت یا نه، سمت پلهها دویدم.
درست ورودی در خانهی خاله اقدس ایستادم.
آهسته در را باز کردم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد صدای بلند گریهای بود که انگار تمام نگرانیهایم را بهیقین تبدیل کرد.
🥀🌾
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌾
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌾
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌾
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌾
🥀🥀💕
🥀🌾