eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حالم بد شد. نمی‌دانم چرا پاهایم همان‌طور که روی پله ایستاده بودم، لرزید. آن‌قدر که تاب تحمل وزن من را نیاورد، نشستم روی پله و چنددقیقه‌ای منتظر شدم. نمی‌دانم چرا دلم گواهی بدی می‌داد. آشوب شدم. حس بدی داشتم. یک دل‌شوره بی‌دلیل یا اضطرابی مبهم و افکاری که سررشته آن پیدا نبود! و این حال من وقتی بدتر شد که صدای کوبش پای اقدس خانم را شنیدم. طوری سراسیمه سمت حیاط آمد و با دیدن من روی پله‌ها خشکش زد و درجا ایستاد که بی‌اختیار از جا برخاستم و پرسیدم: _ چی شده؟!.... تو رو خدا بگید چی شده؟ خاله اقدس کمی نگاهم کرد و به‌زور خط لبخندش را روی لبانش کشید : _چیزی نشده.... چرا فکر کردی چیزی شده عزیزم؟.... چیزی نشده.... ببخشید نگرانت کردم.... سیب‌زمینی داری.... من سیب‌زمینی ندارم.... فرستاده بودم یونس سیب‌زمینی بگیره، نمی‌دونم چرا مغازه سیب‌زمینی نداشت. با آنکه از تک‌تک رفتارهای خاله اقدس می‌شد به این راز پی ببرم که او برای چیزی غیر از سیب‌زمینی آن‌طور سراسیمه سمت حیاط دویده اما دلم می‌خواست باور کنم این دروغ شیرین را که اتفاقی نیفتاده. سمت زیرزمین برگشتم. کنار ورودی اتاق چند عدد سیب‌زمینی برداشتم و باز از پله‌ها بالا آمدم. درست روی اولین پله صدای آهسته‌ی خاله اقدس را شنیدم که زمزمه وار می‌گفت ‌ : _الان نمی‌شه بهش گفت.... نمی‌دونم این طیبه کجا رفته.... اگر اون برگرده به اون می‌گم اول. و همان موقع من پله دوم را هم بالا آمدم و خاله اقدس با دیدنم باز کمی هول شد! به‌زور لبخند زد و تمام نگرانی‌های ظاهرشده روی چهره‌اش را با همان لبخند پوشاند. _دستت درد نکنه فرشته جان.... ببخشید مزاحمت شدم. سیب‌زمینی‌ها را روی دست اقدس خانم گذاشتم و برای آخرین‌بار چشم در چشم نگران و آشفته ی او پرسیدم : 🥀🏵 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🏵 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🏵 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🏵 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🏵 🥀🥀💕 🥀🏵