eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ساواکی‌ها رفتند؟ و صدای خنده همه بلند شد و فهیمه اولین جواب را داد : _نه هنوز هستند اما اجازه داده‌اند ما به تو یه آب‌قند بدیم بعد ببرنت تا ازت پرس‌وجو کنن. و بعد هم آقا یوسف گفت: _ آخه اگر اونها باشد ما چی جوری دور شما جمع شدیم؟! و همان لحظه خاله طیبه رو به یوسف کرد و گفت: _ این قضیه معلولیت ذهنی چی بود؟.... یه چیزایی شنیدم. و همان موقع خاله اقدس و یوسف و یونس هر سه با هم خندیدند. یونس صورتش را کج کرد و دستانش را از مچ کنار صورتش، آویزان نگه‌داشت و گفت: _ این شکلی.... یه ترفند بود که فکر کنند من معلولیت ذهنی دارم.... ازم بازجویی نکنن. _وا.... مگه می‌شه؟!.... خب نمی‌گن این‌طرفی که معلولیت ذهنی داره، سه جلدش کو، بیارید ببینیم کیه، چیه؟ _نه دیگه خاله طیبه.... مامانم قبل‌از این‌که من به دنیا بیام یه پسری داشته که در اثر زدن یه آمپول اشتباه معلول ذهنی می‌شه و چند سال بعد هم از دنیا میره .... اما سه جلدش رو نگه داشته‌اند واسه بچه بعدی، که من باشم.... منم که به دنیا آمدم، پدر خدا بیامرزم نذاشت اسم اون بچه رو روی من بذارن، و گفته بود؛ خوبیت نداره.... این شد که این سه‌جلدی اضافه، توی خونه ی ما موند..... حالا هم اون، سه جلد شده واسه ما مدرک رفع اتهام! با شنیدن توضیحات یونس، این‌بار من هم خنده‌ام گرفت. بی‌حال سری تکان دادم و گفتم: _ یعنی واقعاً به این دیگه فکر نکرده بودم!.... ولی نکنه باز دوباره بیان خونه رو بگردن؟.... دیگه واقعاً رفتند؟ و آقا یونس جواب داد : _خیالتون راحت رفتن که رفتن.... شما باید یه چندماهی این‌جا باشید.... البته اگه چیزی بخواید منو یوسف می‌تونیم از راه پشت‌بوم بریم و از خونه براتون بیاریم.... اما بهتره که چند ماهی خونه نباشید تا فکر کنند شما از دستشون فرار کردید و از این شهر رفتید. 🥀🐚 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐚 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🐚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🐚 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🐚 🥀🥀💕 🥀🐚