eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روزها از داغ پدر و مادر می‌گذشت. بدون هیچ مراسمی یا تشییع جنازه‌ای و یا حتی قبری که بالای سر آن گریه کنیم. حال خوبی نداشتم. به سیاهی رنگ لباسی که چند روزی بود بر تن می‌کردم، داشتم عادت می‌کردم. عادت به سکوت! عادت به فکر و خاطرات! عادت به اشک های بی صدا! من و فهیمه کم‌حرف شده بودیم و خاله طیبه بیشتر از همه نگران ما. یک روز که در حیاط مشغول شستن حیاط بودم، در حیاط باز شد. آب سرد بود و شستن حیاط کمی طول می‌کشید. شیر آب را بستم که صدایی آمد. _سلام.... سرم سمت صدا چرخید. یوسف بود. ورودی پله‌ها ایستاده بود و درحالی‌که یک پایش را روی پله‌ی اول گذاشته بود و دستش را روی نرده، پای دیگرش هنوز کف حیاط بود و نگاهم می‌کرد. _فرشته خانم.... _بله.... _واقعاً نگران حال شمام.... سرم را پایین گرفتم و بی‌آن‌که نگاهش کنم، به حرف‌هایش گوش دادم. _کاش می‌تونستم یه جوری کمکتون کنم اما کاری از دستم برنمی‌آید.... اگر خودتون مایل هستید می‌تونم یه‌سری کار دارم که میتونم اونها رو به شما بسپارم.... می‌تونید توی خونه انجام بدید.... فکر کنم برای رهایی از دست فکر و خیال و غرق شدن توی رؤیاها گزینه خوبی باشه.... نمی‌دانستم چه جوابی باید به او بدهم. حال‌وحوصله کار کردن را هم نداشتم. آن‌قدر جوابی ندادم که مجبور شد بگوید: _ ببخشید اگر همچین حرفی زدم... با اجازه. و سمت خانه رفت. دیگر دست و دلم به کار هم نرفت. برگشتم به زیرزمین. خاله طیبه روی علاءالدین داشت غذا درست می‌کرد که با ورود من پرسید: _ حیاط رو شستی؟ دستان یخ زده‌ام را کنار شعله‌ی کم علاءالدین دراز کردم و گفتم: _ بله.... خاله طیبه زیرچشمی نگاهم کرد. 🥀🕰 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀💕 🥀🕰