eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از همان لحظه ای که خاله اقدس این حرف را زد، دلشوره ای عجیب گرفتم. با یک پیش‌دستی حلوا به خانه برگشتم و حرف‌های خاله اقدس را برای فهیمه و خاله طیبه تعریف کردم. اما خب خاله طیبه خیلی خوش بینانه به قضیه نگاه کرد و با دلداری دادن به ما گفت : _این حرف‌ها چیه.... خودتونو نگران نکنید..... حتما یکی از اهالی محل، داماد دار شده یا شاید هم یکی از اهالی محل رفته و یه تازه واردی وارد این محل شده.... بالاخره نمی‌شه که هر ماشینی که غریبه بود رو بگیم ساواکه و خونه تحت نظره! با آنکه با حرف خاله طیبه، کمی آرام گرفتم. اما هنوز یک ساعت از آمدن خاله اقدس نگذشته بود و از حرف‌های خاله اقدس چیزی نگذشته بود که صدای ممتد زنگ در حیاط بلند شد. با عجله سمت در حیاط دویدم و درحالی‌که بین‌راه، چادرم را سر می‌کردم بلند پرسیدم : _کیه؟ و جوابی نشنیدم. ناچار پشت در رسیدم و آهسته‌تر درحالی‌که سرم را به‌در می‌چسباندم، پرسیدم : _کیه؟ و این‌بار صدایی آشنا به گوشم رسید : _منم خواهش می‌کنم در رو باز کنید. در را باز کردم. آقا یوسف بود. متعجب از حضورش در آن‌وقت شب، به او خیره شدم که با عجله گفت: _ خونه ی شما تحت نظره.... اومدم شما رو با خاله طیبه، را از راه پشت‌بوم ببرم خونه خودمون... بهتره امشب خونه نمونید. و همان حرف باز در دلم غوغا به پا کرد. 🥀☄ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀☄ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀☄ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☄ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀☄ 🥀🥀💕 🥀☄