🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_32
از همان لحظه ای که خاله اقدس این حرف را زد، دلشوره ای عجیب گرفتم.
با یک پیشدستی حلوا به خانه برگشتم و حرفهای خاله اقدس را برای فهیمه و خاله طیبه تعریف کردم.
اما خب خاله طیبه خیلی خوش بینانه به قضیه نگاه کرد و با دلداری دادن به ما گفت :
_این حرفها چیه.... خودتونو نگران نکنید..... حتما یکی از اهالی محل، داماد دار شده یا شاید هم یکی از اهالی محل رفته و یه تازه واردی وارد این محل شده.... بالاخره نمیشه که هر ماشینی که غریبه بود رو بگیم ساواکه و خونه تحت نظره!
با آنکه با حرف خاله طیبه، کمی آرام گرفتم. اما هنوز یک ساعت از آمدن خاله اقدس نگذشته بود و از حرفهای خاله اقدس چیزی نگذشته بود که صدای ممتد زنگ در حیاط بلند شد.
با عجله سمت در حیاط دویدم و درحالیکه بینراه، چادرم را سر میکردم بلند پرسیدم :
_کیه؟
و جوابی نشنیدم. ناچار پشت در رسیدم و آهستهتر درحالیکه سرم را بهدر میچسباندم، پرسیدم :
_کیه؟
و اینبار صدایی آشنا به گوشم رسید :
_منم خواهش میکنم در رو باز کنید.
در را باز کردم. آقا یوسف بود.
متعجب از حضورش در آنوقت شب، به او خیره شدم که با عجله گفت:
_ خونه ی شما تحت نظره.... اومدم شما رو با خاله طیبه، را از راه پشتبوم ببرم خونه خودمون... بهتره امشب خونه نمونید.
و همان حرف باز در دلم غوغا به پا کرد.
🥀☄
🥀🥀💕
🥀🥀🥀☄
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀☄
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀☄
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀☄
🥀🥀💕
🥀☄