🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_45
بهسختی با پاهایی که نمیدانم روی زمین فرود میآمد یا روی ابرها، خودم را به ورودی پذیرایی خانهی خاله اقدس رساندم.
حدسم درست بود. خاله اقدس روبه روی خاله طیبه نشسته بود.
یوسف و یونس هم آشفته به خاله طیبه خیره شده بودن و هیچ کدام متوجه من نبودند. چراکه من پشت سرشان ایستاده بودم.
خاله طیبه در آغوش خاله اقدس بلند میگریست که شنیدم که گفت:
_ حالا من چطور به این دو تا بچه این خبر رو بدم!... ای خدا این چه داغی بود به دل ما گذاشتی!
و همان لحظه مثل آدمهای شوکه شده بیاختیار گفتم :
_چی شده؟....
نمیدانم چادرم را درست نگرفتم یا دستانم قدرت گرفتن لبههای چادر را نداشت!
چادر از روی روسریام سر خورد و به زمین افتاد و نگاه همه آنها سمت من برگشت.
خاله طیبه با دیدنم بلندبلند گریست. باآنکه تمام رفتارهای همه آنها به من میگفت آنچه نباید اتفاق بیفتد، افتاده است، اما باز هم این پرسش بیدلیل را به زبان آوردم :
_ بلایی سر مادر و پدر من اومده؟!
خاله اقدس کنار رفت و خاله طیبه دستانش را سمت من دراز کرد.
همین دستانی که مرا سمت خودش فرامیخواند، شاید نشانگر وقوع یک حادثه ناگوار بود!
سمت خاله طیبه دویدم که مرا در آغوش گرفت و بیاختیار بلند و با گریه گفت:
_ الهی بمیرم برات کاش میمردم و همچین روزی رو نمیدیدم... اما چکار میشه کرد فرشته جان ما هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم.... ما هیچ راهی نداریم جز صبر...
🥀🎖
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🎖
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🎖
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎖
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🎖
🥀🥀💕
🥀🎖