eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یونس با شرم و حیا نگاهی به فهیمه انداخت و سرش را پایین گرفت: _ نه خدا رو شکر به ما که ساواک ساخته.... میریم یه ذره نوازشمون می‌کنند دیگه.... بعدش هم رهامون می‌کنند به حال خودمون.... می‌بینند ما هدایت بشو نیستیم. با این حرف یونس، باز همه خندیدند و یوسف با جدیت رو به یونس کرد و گفت: _ سر این‌ موضوع اصلا شوخی نکن.... هیچ خوب نیست که بگی ما هدایت بشو نیستیم.... ما هدایت شده‌ایم.... خدا باید اونا رو هدایت کنه. با این جمله ی یوسف، متوجه ی نکته سنجی یوسف شدم. شام آن شب بهانه‌ای شد تا کمی حال‌وهوای من و فهیمه را عوض کند. اما واقعاً هیچ‌کسی خبر نداشت که قرار است چه اتفاق‌هایی بیفتد یا اصلا چه بلایی سر مادر آمده! همه این دلواپسی‌ها باعث شده بود تا روزهای سختی را دور از خانه، در کنار خاله طیبه، با نگرانی سپری کنیم. با آنکه شام خانه‌ی خاله اقدس برای چند ساعتی باعث شد تا من، فهیمه و خاله طیبه از حال‌وهوای غم‌انگیز خودمان بیرون بیاییم، اما بازهم آخر شب وقتی به خانه خاله طیبه برگشتیم، باز دوباره حال‌وهوای غم در دلمان نشست. یک هفته گذشت و ما همچنان از حال مادر بی‌خبر بودیم و هیچ راهی هم برای باخبر شدن از حال مادر نداشتیم. از طرفی هم می‌ترسیدیم تا به خانه سری بزنیم. اما یک شب، دم‌دم‌های غروب بود که خاله اقدس به دیدنمان آمد. یک پیش‌دستی حلوا آورده بود که شاید بهانه‌ای بود برای حال و احوال‌پرسی از ما. هر چه‌قدر اصرار کردیم نماند اما از همان دم در، تنها با گوشه ی چشم، اشاره‌ای به پشت سرش کرد و گفت : _یکی دو روزی هست یه ماشینی سر کوچه وا می‌ایسته... نمی‌دونم چرا، ولی یونس هم می‌گه این ماشین ماله اهالی محل نیست... یک مقدار بیشتر مراقب خودتون باشید... شب یه وقت بیرون نرید.... ممکنه که خونه خاله طیبه هم تحت نظر باشه. 🥀💐 🥀🥀💕 🥀🥀🥀💐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀💐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀💐 🥀🥀💕 🥀