🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_34
_خب حالا باید چه کار کنیم؟.... اومدیم و خونه شما رو هم گشتند... خب اون وقت که میفهمند ما اینجاییم.
یونس بهجای یوسف جواب داد:
_ نگران نباش خاله جان.... ما یه جای مخفی توی زیرزمین داریم.... بهقدر شما سه نفر میشه.... نگران نباشید.... فکر میکنید اینهمه مدت من چطور از دست ساواک فرار کردم!
آن شب مهمان خانهی اقدس خانوم شدیم.
اقدس خانم، اتاق یکی از پسرها را به من و خاله طیبه و فهیمه داد.
نمیدانم چرا ولی اصلا آن شب خوابم نمیبرد. اضطراب زیادی داشتم و شاید این اضطراب بیدلیل هم نبود.
نیمههای شب بود که بالاخره از شدت خستگی چشمانم روی هم افتاده بود که با صدای بلند زنگ در و کوبش شدید در آهنی حیاط بیدار شدیم.
سراسیمه روسری سر کردم از اتاق بیرون رفتم که خاله اقدس گفت:
_ احتمالاً مأمورها هستن.... بیاین دنبال من.... بیایید یوسف رفته تا کمی معطلشون کنه.
دنبال اقدس خانم رفتیم.
هنوز حرفهای یونس در سرم بود که شب قبل به خاله طیبه گفته بود؛ در زیرزمین جایی مخفی دارد.
اما برخلاف تصورم خاله اقدس ما را سمت آشپزخانه برد.
متعجب بودم که پرسیدم:
_ اینجا که زیرزمین نیست!
و دیدم که چطور خاله اقدس یخچال را جابهجا کرد و دریچه کوچکی پشت یخچال آشپزخانه پیدا شد!
یک شمع برای ما روشن کرد و دست خاله طیبه داد و گفت:
_ جاش خیلی کوچولوئه اما برای چند دقیقه میشه تحملش کرد.... آهسته از پلهها برید پایین.... زود باشید.
آنقدر هول شده بودیم که نمیتوانستیم درست فکر کنیم. خاله طیبه اولین نفر بود که از پلهها پایین رفت.
ورودی در کوتاه بود و باید خم میشدیم تا بتوانیم از پلهها پایین برویم.
وقتی هر سه ما، در آن تاریکی که تنها با حاله ای کمرنگ از نور شمع به اندازه ی یک دایره ی کوچک، دورمان را روشن کرده بود، به پایین پله ها رسیدیم، صدایی به گوشمان رسید.
🥀🌞
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌞
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌞
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌞
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌞
🥀🥀💕
🥀🌞