🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پروفآیڶطورے✨
#ماهرمضان🌙
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت299
اون سال شب یلدا تک و تنها بودیم . قصد کردم همون شب که مصادف شده بود با شب جمعه ، نمازی رو که خانم ربیعی گفته بود ، بخونم .
همه یلدا گرفته بودند به خنده و خوشی و صحبت . من یلدا گرفته بودم به اشک و ناله و درددل با خدا . نمازم رو خوندم و بعدش سر سجاده ام رو به خدا نشستم و ذکر گفتم . فال حافظم شد همون امیدی که از اون نماز ، توی دلم نشست .
روزگار گذشت و گذشت . عادت کردم به این روال گذشتن تا اینکه اواسط دیماه یه اتفاق جدی افتاد .خانم ارجمند برای پسرش منو از پدر خواستگاری کرد . از اون حرف های شب دعوتی هستی پیدا بود که همچین قصدی داره ولی من کسی نبودم که بتونم پسرش رو خوشبخت کنم . اما این حرف ها تو گوش پدر من نمی رفت :
-حالا آرش رو رد کردی ... اینو چی میگی ؟ بذار ... یه عیب اساسی رو پسر مردم بذار دیگه .
خونسرد جواب دادم :
_عیبی روش نمیذارم ولی اگه اومد همه ی گذشته ام رو بهش میگم .
پدربلند بلند به حالم خندید :آره بگو ..بگو می خوای طرف رو فراری بدی دیگه .
-الان فرار کنه بهتره تا بعدش .
همونم شد .خانم ارجمند با پسرش دیدنم اومد . خوش برخوردتر از دفعه ی قبل منو تو آغوش کشید و بوسید .دلم می سوخت . نه براي خودم . برای خانم ارجمند که با اونهمه خانمی دنبال چه کسی اومده بود . صحبت های از حال و احوال که گذشت ، خود خانم ارجمند پیشنهاد داد که من و پسرش باهم صحبت کنیم .
حرفی نبود . از جا برخاستم و جلوتر راه افتادم . در اتاقم رو باز گذاشتم که آقا محمد وارد شد .نشست کف زمین و من بی هیچ حرفی درو بستم . به تبعیت مقابلش زانو زدم . چادر سفیدم رو روی سرم جلوتر کشیدم و بی هیچ تعارفی بهش خیره شوم . دنبال یه ردی یه نشونه ای بودم .دلم می خواست یه جوری اونو با حسام مقایسه کنم یا حتی شبیه بدونم. ولی نبود. صورت تپل و درشتی داشت . از نظر استخوان بندی هم درشت تر از حسام بود هم موهای جلوی سرش کمی خالی شده بود ولی در کل بد قیافه نبود . اما حسام نبود.
نفس بلندی کشیدم که گفت :
_شما بفرمایید.
همون جمله ی تعارفی رو گرفتم و لب باز کردم به گفتن حقیقت :
_شما از من چی می دونید؟
شوکه شد . سرش رو یه لحظه بلند کرد و نگاهم کرد . بعد با لبخندی که بیشتر حیا توش رنگ داشت گفت :
_خب از حیا و از نجابتتون خوشم اومده ... همین .
-می دونید من ازدواج کردم ؟
سرش باز بالا آمد . بی لبخند پرسید:
_واقعا ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت300
-بله ... یه ازدواج ناموفق ... قضیه اش مفصله ..
مکثی کرد و گفت :
_مهم نیست ... گرچه ترجیح میدم این قضیه فقط و فقط بین من و شما بمونه ، ولی از همین صداقتتون میشه فهمید که واقعا ناموفق بوده .
-می دونید من وحسام باهم نامزد بودیم ؟
باز سرش بالا اومد . اینبار بیشتر ازقبل شوکه شده بود:
_کدوم حسام ؟ همین آقا حسام خودمون ؟!
با جدیت جوابش رو دادم :
-بله .
-فاطمه حرفی در این مورد به ما نزده !
-خانمی کرده خب ... ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم و یه اختلاف خانوادگی باعث بهم خوردن نامزدیمون شد.
پکر شد . اونقدر که حتی چهار خونه های آبی پیراهنش هم انگار زار زد .مصمم و جدی گفتم :
-من به درد شما نمی خورم آقا محمد ... نمیخوام جواب رد به شما بدم ولی تمام حقیقت رو گفتم بلکه خودتون به جواب رد برسید
از جا برخاست و جدی گفت :
_ممنون از صداقتتون ... اما من در مورد این موضوع فکر می کنم .
بعد از اتاق بیرون رفت و به چند دقیقه نرسید که نفهمیدم چی به خانم ارجمند گفت که همراه از خانه ی ما رفتند .
باز من ماندم و کنایه های پدر که معلوم نیست باز چی به پسرمردم گفته ام که مثل جن زده ها پا به فرار گذاشت . حقیقت تلخ بود واقعا . اماگفتنش لازم بود . فکر کردم محمد آن قدر عاقل باشه که با گفتن حقیقت دیگر سراغی از من نگیره ولی اشتباه فکر کردم . یک هفته بعد باز خانم ارجمند قرار گذاشت که من و پسرش همدیگر رو ببینیم .اما نه در خانه . اجازه ی خروج منو از پدر گرفت و قرار شد همراه پسرش به امامزاده ای برویم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝