eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙 -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اون سال شب یلدا تک و تنها بودیم . قصد کردم همون شب که مصادف شده بود با شب جمعه ، نمازی رو که خانم ربیعی گفته بود ، بخونم . همه یلدا گرفته بودند به خنده و خوشی و صحبت . من یلدا گرفته بودم به اشک و ناله و درددل با خدا . نمازم رو خوندم و بعدش سر سجاده ام رو به خدا نشستم و ذکر گفتم . فال حافظم شد همون امیدی که از اون نماز ، توی دلم نشست . روزگار گذشت و گذشت . عادت کردم به این روال گذشتن تا اینکه اواسط دیماه یه اتفاق جدی افتاد .خانم ارجمند برای پسرش منو از پدر خواستگاری کرد . از اون حرف های شب دعوتی هستی پیدا بود که همچین قصدی داره ولی من کسی نبودم که بتونم پسرش رو خوشبخت کنم . اما این حرف ها تو گوش پدر من نمی رفت : -حالا آرش رو رد کردی ... اینو چی میگی ؟ بذار ... یه عیب اساسی رو پسر مردم بذار دیگه . خونسرد جواب دادم : _عیبی روش نمیذارم ولی اگه اومد همه ی گذشته ام رو بهش میگم . پدربلند بلند به حالم خندید :آره بگو ..بگو می خوای طرف رو فراری بدی دیگه . -الان فرار کنه بهتره تا بعدش . همونم شد .خانم ارجمند با پسرش دیدنم اومد . خوش برخوردتر از دفعه ی قبل منو تو آغوش کشید و بوسید .دلم می سوخت . نه براي خودم . برای خانم ارجمند که با اونهمه خانمی دنبال چه کسی اومده بود . صحبت های از حال و احوال که گذشت ، خود خانم ارجمند پیشنهاد داد که من و پسرش باهم صحبت کنیم . حرفی نبود . از جا برخاستم و جلوتر راه افتادم . در اتاقم رو باز گذاشتم که آقا محمد وارد شد .نشست کف زمین و من بی هیچ حرفی درو بستم . به تبعیت مقابلش زانو زدم . چادر سفیدم رو روی سرم جلوتر کشیدم و بی هیچ تعارفی بهش خیره شوم . دنبال یه ردی یه نشونه ای بودم .دلم می خواست یه جوری اونو با حسام مقایسه کنم یا حتی شبیه بدونم. ولی نبود. صورت تپل و درشتی داشت . از نظر استخوان بندی هم درشت تر از حسام بود هم موهای جلوی سرش کمی خالی شده بود ولی در کل بد قیافه نبود . اما حسام نبود. نفس بلندی کشیدم که گفت : _شما بفرمایید. همون جمله ی تعارفی رو گرفتم و لب باز کردم به گفتن حقیقت : _شما از من چی می دونید؟ شوکه شد . سرش رو یه لحظه بلند کرد و نگاهم کرد . بعد با لبخندی که بیشتر حیا توش رنگ داشت گفت : _خب از حیا و از نجابتتون خوشم اومده ... همین . -می دونید من ازدواج کردم ؟ سرش باز بالا آمد . بی لبخند پرسید: _واقعا ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -بله ... یه ازدواج ناموفق ... قضیه اش مفصله .. مکثی کرد و گفت : _مهم نیست ... گرچه ترجیح میدم این قضیه فقط و فقط بین من و شما بمونه ، ولی از همین صداقتتون میشه فهمید که واقعا ناموفق بوده . -می دونید من وحسام باهم نامزد بودیم ؟ باز سرش بالا اومد . اینبار بیشتر ازقبل شوکه شده بود: _کدوم حسام ؟ همین آقا حسام خودمون ؟! با جدیت جوابش رو دادم : -بله . -فاطمه حرفی در این مورد به ما نزده ! -خانمی کرده خب ... ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم و یه اختلاف خانوادگی باعث بهم خوردن نامزدیمون شد. پکر شد . اونقدر که حتی چهار خونه های آبی پیراهنش هم انگار زار زد .مصمم و جدی گفتم : -من به درد شما نمی خورم آقا محمد ... نمیخوام جواب رد به شما بدم ولی تمام حقیقت رو گفتم بلکه خودتون به جواب رد برسید از جا برخاست و جدی گفت : _ممنون از صداقتتون ... اما من در مورد این موضوع فکر می کنم . بعد از اتاق بیرون رفت و به چند دقیقه نرسید که نفهمیدم چی به خانم ارجمند گفت که همراه از خانه ی ما رفتند . باز من ماندم و کنایه های پدر که معلوم نیست باز چی به پسرمردم گفته ام که مثل جن زده ها پا به فرار گذاشت . حقیقت تلخ بود واقعا . اماگفتنش لازم بود . فکر کردم محمد آن قدر عاقل باشه که با گفتن حقیقت دیگر سراغی از من نگیره ولی اشتباه فکر کردم . یک هفته بعد باز خانم ارجمند قرار گذاشت که من و پسرش همدیگر رو ببینیم .اما نه در خانه . اجازه ی خروج منو از پدر گرفت و قرار شد همراه پسرش به امامزاده ای برویم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«مرا پاک کن حسین جانم»...!! پایانِ شعبــــان رسیده مرا پاک کن حسین(ع) این دل برای ماه خـــدا رو بـه راه نیســـــــت!!! 🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربانم در این صبح زیبا برای دوستان و عزیزانم سلامتی، نشاط، دلخوشی عاقبت بخیری، عشق و محبت خواستارم امیدوارم زندگیتون پر از عطر خدا باشد 💙🌸💙