#کلام_شهید 🌷
همه شرایط را بسنجید امّا بدانید
آنکه به کار ما نتیجه میدهد عنایتِ خداست
از توکل به خدا و توسل غافل نشویـد
اگر هم کـــمکــاری کنیـم
بـاید جـوابـگوی خـون شهـدا باشیم.
#شهید_حسن_باقری🕊
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
خدای عزیزم💕
خودت گفته ای که
ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ✨
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را💕
🌿🌺میخوانیم تو را،
نه با آن زبانی
که ذهنش پیش دیگران است
و
به آنها امید بسته است
💕بلکه با تمام وجود صدایت میزنیم
و امیدمان و تمام دار و ندارمان #محبت به توست
✨و #ایمان داریم
هر جا که در بسته ای هست
از جایی که گمان نداریم
برایمان راه نجاتی میگشایی💕
🍃🌺یا مجیب الدعوات
ای برآورده ی حاجات✨
💗🍃تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣2⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
«آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!»
معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.»
از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.»
صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.»
از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم.
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از رفتن بابا همه غصه دارن، در و دیوار حتی عقربههای ساعت، هیچکس نمیتونه گریه نکنه برای بابا همه دلتنگ بابا شدن ولی بابا با خوشحالی رفت
امروز این دخترکوچولوی شهید به مادرش دلداری میده؛ فردا که خودی! و غیرخودی به این یادگار شهید زخم زبون میزنن کی دلداریش میده؟
#عند_ربهم_یرزقون
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ «دستم را بگیر»
تقدیم به سپهبد سرافراز حاج #قاسم_سلیمانی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.»
صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.»
همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.»
بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.»
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت 22.mp3
8.18M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 2⃣2⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 9دقیقه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهدا_عاشق_ترند
🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
joze24.mp3
3.94M
#فایل صوتی🎧
#جز_بیست_وچهارم📜
به روش #تحدیر (تندخوانی)✨
#استادمعتزآقایی
#ختمقرآن
باهدف انس باقران درماه #بندگی🌷