eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد.mp3
1.65M
_حاج قاسم بگوشی؟؟📞 قـاسم قـاسم قـاسم؟؟ بگوشی حاجی؟؟ +مفهوم شد بگوشم... 📞 _حاجی همچی داره بهم میریزه چیکار کنیم؟؟😔😔 + به خدا کنید. پشت رهبری رو و همدیگه رو خالی نکنید.. با خدا و امام زمان معامله کنید.. به زودی فرجی صورت میگیره و مدد الهی از راه میرسه.. ازهم متفرق نشید بچه‌ها📞 راستی مراقب ها باشید مفهوم شد؟؟ _بله حاجی مفهوم شد📞 _قاسم قاسم قاسم؟؟📞 بگوشی حاجی؟؟ +بگوشم ...؟؟ _حاج قاسم دعامون که میکنید؟؟📞😭 +معلومه پیش سیدالشهدا دعاتون میکنم بچه‌ها... ان شاءالله همراه امام زمان بزودی برمیگردم ناامید نباشید... مفهوم شد؟؟📞 _بله حاجی مفهوم شد📞😔🌷🕊😭 _حاجی به امام زمان بگو زودی بیاد😭 +ان شاءالله اللهم عجل لولیک الفرج مفهوم شد؟؟📞 _مفهوم شد📞 +تمام📞 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸☘🌸☘ ☘🌸☘ 🌸☘ ☘ ❣ خدایا ، به امید تو....... 🍃 السلام علیک یا سَّلام الله.. 🍃 السلام علیک .... 🍃 السلام علیک یا اهل بیت.... 🍃 السلام علیک یا .... 🍃 السلام علیک یا العرب عمه جانم خانوم ..... 🍃 و سلام بر ❤️حالایقین بکن شده😊 ☘ 🌸☘ ☘🌸☘ 🌸☘🌸☘
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.» عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.» منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد. ادامه دارد...✒️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر فاطمه محمودی از جانباختگان حادثه سقوط هواپیما :هیچ کس نمی تواند ما رو مجبور کند با صداوسیما مصاحبه کنیم... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 🎥 | کودکان فلسطینی: حاج‌قاسم در دل‌های ما زنده است؛ او فقط متعلق به ایران نیست | ▪️ تولید دفتر رسانه‌ای مقاومت اسلامی نُجَباء در فلسطین 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌸🍃زندگی به سبک شهدا..!!🌸🍃 ❣سفره عقد مان با همه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، را دور تا دور سفره چیده بودیم!😊 برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بارش کنیم! می گفت: ((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه ام چنین غذای قیمتی بدهم؟!)). برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت: این هدیه امام خمینی(ره) است👌... (راوی: همسرشهید فتح الله ژیان پناه) 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
رمان واقعی #نسل_سوخته🔰 پارت اول👇 https://eitaa.com/tame_sib/1977 ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه. مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم. با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. ادامه دارد...✒️ 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
°•|🌿🌹 💢 ◽️"پلاکش" را برای ما جا گذاشت، تا روزی بدانیـم، از جنــــس ما بود... "هویتـش" خاکی بود ! اما "دلش" را به "آسمـان" زد گمنــــــامی راز عجیبی است
#شب بخیر جانان💔 ‌ در خیالاتـــــ خودم در زیر بارانے ڪه نیستـــــ مےرسم با تو به خانہ،از خیابانے ڪه نیستـــــ مےنشینی روبرویم،خستگے در مےکنے چاے مےریزم برایت،توے فنجانے ڪه نیستـــــ باز مےخندی ومےپرسی ڪه حالت بهتر استـــ؟! باز مےخندم ڪه خیلے،گرچہ مےدانی که نیستـــــ شعر مےخوانم برایتـــ،واژه ها گل مےکنند یاس و مریم مےگذارم،توے گلدانے ڪہ نیستـــــ چشم مےدوزم به چشمت،مےشود آیا ڪمی دستهایم را بگیرے،بین دستانے ڪه نیست..؟! وقتـــــ رفتڹ می شود،با بغض مےگویم نرو... پشتـــــ پایت اشڪ می ریزم،روی ایوانی ڪه نیست مےروی و خانه لبریز از نبودتـــــ مےشود باز تنها مےشوم،با یاد مهمانے ڪہ نیست...! بعد تو ایڹ ڪار هر روز مڹ است باور این ڪه نباشے،ڪار آسانے ڪه نیست...! #همسران_شهدا #همسران_مدافعان_حرم #دلتنگي 😔 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹