💠 قسمت #صد_وسی_وپنج
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد....
با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛... و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را
روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با
گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
🎙عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربالست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود.
مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود.
نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
✨احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...✨
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت....
دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود
او جلوی شوهرش را گرفته بود....
مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.
🎙من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتالتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم...
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غالمت...
عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربلاییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت...
و در دل خودش گفت.
✨مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! ✨پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
✨احساس خودخواهی✨ او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...
🍃ادامہ دارد....
#آرامش_الهی
خـ♡ـدایـا....
مـرا ببخش بخاطر تمام لحظاتی ڪه
بـودی و حضـورت را احسـاس نکـردم
و نا امیـد بـودم
ببخش همـه را صـدا زدم
و هر دری را زدم
جز نـام تـو و درگاه تـو را
ببخشم برای تمـام لحظاتی ڪه
منتظـرم بـودی و مـن نبـودم
ببخشم برای تمام گلههایی ڪه کردم
و نفهمیـدم ڪه گاهی ...
از سر حکمـت نمیدهی
و از سر رحمـت دادی و تشکـر نکردم
بـر تـو تـوکل میکنـم
و طلب مغفـرت مینمـایم از تـو
✨شبتون منور به نور الهی✨
🌼
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دقت کردین توی ایتا جدیدا تعداد کانالها خیلی زیاد شده، توی هر کانالی عضو میشه آدم، چند روز بعد بخاطر مطالب غیر مفید مجبور به لفت میشه ، حالا میخوام به شما کانالی را معرفی کنم که نمیگم تو ایتا نمونهاش نیست ولی از اکثر کانالای ایتا مفیدتره.
این کانال جزو جذاب ترین کانال هایی هست که ایجاد شده و تا به حال زندگی افراد متعددی را تغییر داده است.
🕐 به مدت چند دقیقه دعوتتون میکنم به دیدن پست های کانال.
مطمئنم همون کانالیه که برای تغییر بهش نیاز داری و دنبالش میگردی
این کانال برای تمام زندگیت برنامه داره و جواب تمام سوالاتتو توی این کانال پیدا میکنی😊👇
http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
ظرفیت فقط ۲۳ نفر دیگه
#قرار_عاشقی
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
↻ به حشر هم که
↻ برانی مرا زِ خویش هنوز
↻ از اینکه نام تو بردم؛
↻ به تو بدهکارم
#روزتون_حسینیــــــ【♥️】
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
✍ حسين بن بشار گويد، به #امام_جواد (ع) نامهاى نوشتم تا در مورد #ازدواج از او سؤال كنم،
حضرت در جوابم فرمودند:
💥اگر #خواستگارى برايتان آمد كه از ديانت و امانت او راضى هستيد،
به او زن بدهيد.
و اگر او را ردّ كنيد(و اين دو شرط را در نظر نداشته باشيد)
سبب فتنه و فساد بزرگى خواهد شد.
📖 التهذيب، ج7، ص368
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بیماری، وسیله کاسته شدن گناهان است:
🍃حضرت امیر مومنان امام علی علیه السلام به عیادت یکی از اصحابشان که مریض شده بود رفتند.
یک مقدار آن مریض ناله کرد.
حضرت او را موعظه کردند و فرمودند:
جعل الله ما کان من شکواک حطا لسیئاتک
خداوند بیماری تو را وسیله کاستن گناهانت قرار داده است.
🔹بعد حضرت علیه السلام او را دلداری دادند و فرمودند:
فان المرض لا اجر فیه، و لکنه یحط السیئات و یحتها حت الا وراق.
مریضی و بیماری پاداشی ندارد. اما از بین برنده گناهان است. برای مریضی به انسان، پاداش نمی دهند.
اما فایده اش این است که گناهان را از بین می برد. همانطور که باد پاییزی برگ های درختان را می ریزاند. مریضی هم باعث ریختن گناهان می شود.
👈به همین خاطر وقتی انسان از بستر بیماری بر می خیزد. یک نورانیتی دارد. چون گناهانش آمرزيده شده.
نورانی شده و باید از این به بعد حواسش را جمع کند که دیگر گناه نکند.
✅ پس تب و لرزی که انسان می کند کفاره گناهانش است.
👈 البته ریزش گناهان در حالت مریضی برای انسانهای خوب است.
والا کسانی که نماز نمی خوانند و روزه نمی گیرندو تقوا ندارند. مرض برای انها فایده ای ندارد.
💥بیماری برای انها عذاب است.
🌹اما برای اولیای خدا بیماری خوب است. انسان اگر بیمار نشود. یک حال غروری در او پیدا می شود.
بنابراین مریضی و بیماری برای رفع غرور ادم خوب است. بد نیست ادم گاهی مریض شود. پس اگر یک وقت مریض شدید. شکوه نکنید. من در تفسیر شیخ ابوالفتوح رازی دیدم که یکی از اولیای خدا سی سال مریض بود و در بستر خوابیده بود. به عیادت او امدند و پرسیدند:
می خواهی خوب شوی؟
می خواهی خوب نشوی و بمیری؟
او در پاسخ می گفت:
هر چه خدا بخواهد. شکایت ابدا از او ندیدند. خیلی حرف است که ادم سی سال بستری باشد و شکایتی نکند.
( ایت الله مجتهدی تهرانی )
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠رمـــــان
💠 قسمت #صد_وسی_وشش
مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید....
شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود.... بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه
برگشته بودند....
تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد.
مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست.
ــ شهاب زشته پاشو...
ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه...
مهیا لبخندی زد و موهای شهاب را نوازش کرد.
به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت:
ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!!
قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد.
چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان
مهیا خیره شد. آرام گفت:
ــ چرا گریه میکنی؟!
اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد.
ــ به مرضیه فکر میکردم!
ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟!
با بغض گفت:
ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد.
شهاب با اخم گفت:
ــ اولا بغض نکن!دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش.
ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان ... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست.
شهاب لبخند خسته ای زد.
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...بل احیکم عند ربهم یرزقون... و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده
اند و نزد خدایشان روزی میگیرند...
دل مهیا آرام گرفت...
جواب لبخند شهاب را با لبخند داد.
تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت:
ــ شهاب!
_تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم...
مهیا موهایش را محکم کشید.
ــ ای خانم! موهام رو کندی!!
ــ خوب کردم☹
سکوت بین هردو برقرار شد.
مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد.
ــ شهاب!
اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت:
ــ جانِ شهاب؟!
مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت.
ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟!
شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت.
ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند؟!
ــ برو...
آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید.
ـ چی گفتی؟!
مهیا با بغض و صدای لرزان گفت:
ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم.
شهاب سر جایش نشست.
ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه...
ــ مهیا باور کنم؟!
ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم.
شهاب مهیا را در آغوش گرفت.شانه های هردو از گریه میلرزید.
مهیا از شهاب جدا شد.
ــ ولی قول بده زود برگردی!
شهاب سری به عالمت تایید تکان داد.
ــ قول بده شهید نشی!
شهاب خندید.
ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!
مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت.
ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!
شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند.
ــ برمیگردم مطمئن باش...
🍃ادامہ دارد...
💠 قسمت #صد_وسی_وهفت
🌸🍃
@eshghe_halal
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
مهیا اخمی به شهاب کرد؛
که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.
وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس
العمل مانده بودند.
مهیا هم الآن خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد.
دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛
که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود... و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.
مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت.
ــ بفرما!
شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد.
ــ آی دستت درد نکنه...
لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد.
ــ اِ شهاب...
ــ چته؟! خب خستم!
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
ــ پس چند روز؟!
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پس چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
شهاب مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد.
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند.
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالا ها بهت نیاز دارم.
_قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را بالا برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت...
میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود.
پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...
🍃ادامہ دارد...
🌸🍃
@eshghe_halal
♥️ #پیامبر_اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمودند:
🍃 بهترین زنان شما زنی است که برای شوهرش خودنمایی کند اما خود را از نامحرم بپوشاند.
📖 بحارالانوار، ج103، ص235
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✍️ فقط همین را بگویم رئیس جمهور بی مقدار و تهی مغز فرانسه می خواهد جلوی موج اسلام خواهی مردم اروپا را با حمایت از یک توهین کننده بی مقدارتر بگیرد..
مرده های متحرّک را چه به فهم؟!
چه کسی در این ۱۴۰۰ سال خاک پاشی بر✨خورشید عالمتاب هستی 🌞✨ نور او را توانست خاموش کند ؟!
ابوسفیان توانست یا معاویه ؟
یزید توانست یا متوکّل ؟
خسروپرویز توانست یا عبدالوهاب؟
اگر آنها توانستند تو هم می توانی...
🔥جهنّم مشتاق شماست بی مقدارهای تاریخ..🔥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پویش_محمدرسولالله
#محمدرسولالله
عــشــقِ♥️بـه مــحــمــدﷺ
نورِشمع🕯و فانوسنیست
ڪه با فـوتهـای🌬بـچـهگـانـهی
شـارلــــیابــدو خـامـوششـود.
ما عــشــق بـه مــحــمــدﷺ🌱 را
روی قابسینههایمان✋🏻حڪڪردهایم.
برای خـامـوششـدنـش😵باید
قـلـبهاے مـا را خــُردڪـنـیـد.👊🏻
#من_محمد_را_دوست_دارم❣