عبادت شیطان - حاج اقا عالی.mp3
3.47M
🎧🎧
⏰ 4 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ عبادت شیطان
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_عالی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✍بعضی دعاها عجیب به دل می شینه:
⬅️ خداوندا:
نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گم شده ام
هم خودم و هم تو را آزار می دهم
هر چه تلاش کردم نتوانستم
آنی شوم که تو می خواهی
و هرگز دوست ندارم
آنی شوم که تو رهایم کنی
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ...
🙏امین یارب العالمین🙏
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_یعنی...🌸
شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال با صفا.
نمی شد گفت خانه!
دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه🍳 داشت نه حمام🛀
کنارِ در یکی از اتاق ها،
یک تورفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام🚿
زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فتیلۀ خوراک پزیمان را گذاشته بودیم رویش، شد آشپزخانه🍽
به نظر من خیلی قشنگ بود😊
خیلی هم ساده.
#همسر_شهید_حسن_آبشناسان🌺
#تا_شهادت_راهی_نیست☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
الهه بانوی من📿
پارت 4
اول از همه برپا . بزرگ خاندان ریاحی وارد سالن شد. جفت، جفت چشم بود که نذر قدوم آقا جونم میشد. قربونش برم ماه بود. اول موهای سپیدش عقل و دلمو می برد و اون نگاه قشنگش دلبری میکرد. نشست روی صندلی ته سالن و تک به تک به مهموناش سلام کرد. وقتی رسید به من نگاهش توی صورتم موند. لبخندی زد و گفت :
_ چطوری الهه ی شیطون!؟
خندیدم اما ظریف و متین.
_ممنونم آقا جون خوبم.
صدای بلند آقاجون باز حاکمیت کرد.
- پس کوشن اون دوتا پسری که فرستادم میوه بچینن ... نکنه رفتن بفروشنشون.
تک تک عموهام وارد سالن شدند.
هر کسی جایی کنار خانواده اش نشست و آقا جون باز نگاهش رو بین پسر ها و عروس هاش چرخوند. گاهی لبخند میزد و گاهی آه میکشید. کنجکاو بودم از این نگاه های متفاوت که بوی عادت همیشگی رو نداشت. اما هیچکس هیچی نپرسید. تا خود آقا جون گفت :
_ کم به من سر میزنید...... حتما باید یه دعوتی بدم تا بیاید دیدنم!؟
باز سر صحبت باز شد تا هر کسی از گرفتاری هایش دم بزنه.
عمو مجید از مغازه هایش گفت که نمیشود رها کرد. پدر از اداره اش گفت که مرخصی نمیداد. عمو سعید از ماموریت های بی وقفه ی شرکتش میگفت و عمو حمید از درس بچه ها و برگه هایی که باید همچنان تصحیح میشد و نمره میداد. آقا جون نفس بلندی از سینه کشید و گفت :
_ میدونم من توقع ام زیاده...... ولی ماشاالله کم نوه ندارم که بازم ماشاالله همشون بی بخارن...... لااقل یکیشون ازدواج میکرد که دلم رو به نتیجه ام خوش کنم که اونم.....
اینبار همه اتفاق نظر پیدا کردند که، ای بابا توی این اوضاع کی ازدواج میکنه.....همین موقعه بود که علیرضا و آرین با یک سبد قرمز پلاستیکی وارد سالن شدند. مادر از جا برخاست و گفت : _ بدید من ببرم بشورم.
زن عمو محبوبه هم همراهش رفت. من هم ترجیح دادم بروم و ناخنکی به گیلاس ها بزنم تا در آن جمع کسل کننده بنشینم. وارد آشپزخانه ی بزرگ آقا جون شدم. مادر میوه ها را میشست و زن عمو داخل دیس میگذاشت. زرد آلو، گیلاس، شلیل، سیب، هلو، ماشاالله باغ آقاجون کم میوه نداشت.جلو رفتم و از میان دانه های درشت گیلاس ، یک رنگ زرشکی تیره ی شیرین آب دار را جدا کردم و گذاشتم در دهانم.
_الهه.... نشسته بود.
مزه ی شیرین محض گیلاس هوشم را برده بود.
_ وای عالیه.
_ میگم آقاجون مشکوک میزنه.
زن عمو محبوبه داشت میوه ها را در ظرف میچید و تفکراتش را بلندبلند به زبان می آورد.
_ چی بگم محبوبه جون.... یه دلشوره افتاده توی وجودم.....همه ی مارو جمع کرده... حتی گفته بچه ها رو هم بیاریم. چرا !؟ ، نمدونم .
بی تفکر زبانم باز شد.
_ شاید قضیه ی تقسیم ارثه.
نگاه تند مادر برگشت روی من و سهم من از صحبت میان آن دو جمله ای شد که نباید میشد.
_ تو واسه چی اینجایی!؟ این دیس میوه رو ببر تو سالن.
_ من!؟ این دیس به این بزرگی رو ببرم!؟
اخم تند مادر میگفت ، بله.
به اجبار دیس را بلند کردم و نفسم را از این همه زورگویی فوت. برگشتم توی سالن. اگر قرار بود جلوی تک تک مهمان ها خم شوم کمری برایم نمیماند.نگاهم یک دور کامل چرخید تا بلکه یکی چشمش به من بیافتد و هوای کمر باریک مرا داشته باشد. ولی نه که نه. همه نگاهاشونو میخ چشمای آقاجون کرده بودند. که آقا جون به من نگاه کرد و گفت :
_ آرش برو دیس میوه رو از الهه بگیر.
یعنی این همه آدم... فقط باید آرش دیس رو میگرفت!؟
قلبم تند تند زد و در عرض همون چند ثانیه ای که آرش با طماتینه آمد سمت من، تبدیل شدم به کوره ای آتش.
_ بده به من دیس رو.
دیس رو به سمتش دراز کردم بی حتی هیچ نگاهی به من ، دیس را گرفت و رفت و من فقط قامتش را برانداز کردم که چطور جلوی مهمان ها خم و راست میشد و میوه تعارف میکرد.
_الهه جان بشین دخترم.
اگر آقا جان نمیگفت شاید تا یک ساعت جلوی در سالن میایستادم و به آرش نگاه میکردم. فوری سرم را پایین انداختم و رفتم و روی کنج ترین صندلی سالن نشستم.
طنین قشنگ صدای آقا جون بلند شد.
_معلوم نیست تا کی میتونم شما رو توی این باغ و خونه مهمون کنم..... معلوم نیست وقتی من مُردم، سر این باغ چی میاد ! دلم میخواد خودم تکلیف این باغ رو روشن کنم و قبل از اینکه بمیرم فرصت بدم به دو نفر که این باغ رو باهم صاحاب بشن.
📝📝📝
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم 🖤
ای مردترین مردتوازراه بیا
ای وارث خانواده ی ماه بیا
هرروزدعاوذکر عالم اینست
مردیم دگربقیه الله بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید
قبل از همه چیز
دنیایش را به #قربانگاه برده
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده...
شهادت اتفاقی نیست
سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود
باید شهیدانه زندگی کنی
تا شهیدانه بمیری..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شیرین تر
از شعر تبسمت
هیچ نیافته ام
لبخند بزن ...
🌷شهید عباس موسی وهبی🌷
نام جهادی: ابوموسی
حشدالشعبی
ولادت: 1982
شهادت: 4/26/2016
"فرزند شهید موسی احمد وهبی است که در 18 ژوئن 1985 به شهادت رسید"
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠شهید محسن حججی 💠
🍂مثل شهید شویم، شهید میشویم:
☘در یکی از اردو ها کنار هم دراز کشیده بودیم . با کلی ذوق و شوق به محسن گفتم:( اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و .....)
از او پرسیدم محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت:❣( شهادت !)❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️به نام خداوند شفابخش ♥️
بهترین دکترها در جهان:
1- قرآن کریم
2- خرما
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نور آفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
1-نفس بکش بالااله الاالله
2-نفست راسرزنش کن بااستغفرالله
3-هنگام دردکشیدن بگوالحمدلله
4-هنگام تعجب بگوسبحان الله
5-هنگام خوشحالی صلوات بررسول الله
6-هنگام ناراحتی انالله واناالیه راجعون
7-سم چشمانت رابشکن به گفتن ماشاالله تبارک الله
8-شروع کن بابسم الله
9-خاتمه بده باالحمدلله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍂مثل شهید بشیم ، شهید میشیم
تو یکی از اردو ها کنار آقا دراز کشیده بود
با کلی ذوق و شوق به محسن گفت :( اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و .....)
از آقا محسن پرسید، محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت:❣( شهادت !)❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝