رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت284
زن عمو ، تو کل فامیل گفت که ،" الهه رو حلال نمی کنم ، چون سر سفره عقد گفته نه . " خنده دار بود وقتی آرش رفت ، همون زن عمو اومد دیدنم که آرش رو حلال کنم و نفرینش نکنم حالا با اونکه هزار باز به هزار زبون بهشون گفتم جوابم منفیه ولی باز حلالم نکردند ! چرا چون سرسفره عقد بهشون نه گفتم ؟!
خیلی مضحک بود . پدر باهام قهر کرد . فرقی نداشت اول و آخرش باید تا یه مدتی لال می شدم تا آروم بگیره . واسه همین مهم نبود که قهر کنه یا نه .حال خودمم خیلی بد بود . یه دلشوره داشتم شاید بی دلیل ، ولی بود . روزهای بی دلیل برام شب میشد و شب های بی دلیل صبح . تا اینکه یه خبر مثل بمب صدا کرد و قلب منو با ترکش هاش از هم درید .
حسام نامزد کرده بود ! باخواهر همکار دایی محمود!
اواخر آبان بود که از شنیدن این خبر دیوانه شدم . نمی خواستم باور کنم و پدر مدام کنایه می زد:
-بفرما ... دیدی گفتم ... تو آرش رو رد کردی به هوای حسام .... حالا آقا رفته نامزد کرده !
نه ... تا خودم نمی دیدم ، باورم نمی شد .
حتی حرف هستی و علیرضا رو هم قبول نکردم . پدر از لج من ، به مادر گفت که به همین بهونه دایی و زن دایی رو یه شب با عروسشون دعوت کنیم . یعنی طاقت می آوردم ؟ من! بعد از دو ماه و نیم حسام رو با یه نفر دیگه ببینم !؟مادر من نمی دونست ذوق داشته باشه واسه دعوتی که شاید سبب آشتی پدر و دایی میشد یا ناراحت باشه واسه منو قلب عاشقم .
به هرحال مادر به زن دایی زنگ زد و جریان دعوتی رو مطرح کرد و زن دایی قبول کرد.
حالا من مانده بودم و یه خرابه از عشقی که دلم رو به آجرهای ریخته اش خوش کرده بودم و تمام زورم رو می زدم که همون خرابه رو حفظ کنم .سوپ شیر درست کردم ولی حواسم پی حسام و نامزدش بود . حاضرشدم ولی تو فکرم حسام و نامزدش بودم . داشتم مثل یه شمع می سوختم و کسی نمی فهمید که چطوری دارم زجر می کشم تا اینکه شب فرا رسید و دلشوره ی من به آخرین حد خودش . زنگ در که به صدا در اومد. ضربان قلبم تا صد و پنجاهم رفت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گاندو
#طنز😂
-----------------✾✾✾-------------------
j๑ïท ➺
•♡|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Tofan Iran - Mohammadreza Nazari.mp3
8.54M
طوفان ایران🇮🇷✌️
#سربازانگمنام
#گاندو
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت285
انگار دویده بودم . هی نفس نفس می زدم . مادر جلوی در ایستاد و من کمی دورتر از مادر جلوی ورودی آشپز خانه . اول دایی آمد.
بلند سلام گفت و خودش رو از سلام دادن به پدر خلاص کرد . بعد زن دایی ، حتی مرا هم بوسید و حالم رو پرسید . بعد علیرضا وهستی و قلبم همچنان تند تند می کوبید که مادر درو بست .خشکم زد . انگار یه نیمه جانی در وجودم نشست . مادر پرسید :
-پس آقا داماد و خانومش کو؟
-میان ... اونا با ما نبودند ، ما با علیرضا اومدیم .
آب دهانم رو قورت دادم . چرخیدم سمت آشپز خانه . حالا ماشین کادوی تولد حسام شده بود ، وسیله ی تفریح حسام و نامزدش ! حالا پشت موتور حسام یه دست دیگه روی شونه اش می نشست ؟نفسم داشت قطع می شد .... داشتم میمردم انگار .
اینقدر زجر ، برایم زیاد بود؟!
چایی بردم .دایی که با یه جفت اخم محکم زل زده بود به تلویزیون ولی زن دایی با آب و تاب داشت از عروسش می گفت و هیچ متوجه ی حال خراب من نبود:
-آره منیژه جون ... ان شاالله همه ی جوونا خوشبخت بشن فاطمه جوون خیلی ماهه ... اصلا انگار لنگه ی حسامه ... خداروشکر.
گوشام داغ کرد . یعنی فاطمه ماه بود و من نبودم ؟!
قلبم باز بی تاب شد و یه غده ی بزرگ از بغضی که می خواستم خفه اش کنم ، توی گلوم نشست . مادر وارد آشپزخونه شد و با دیدن حال پریشونم ، دیس های کاهو رو جلوی دستم گذاشت و گفت :
_تزئینش با تو .
می خواست سرم رو گرم کنه فقط و سرم گرم شد . گرم حلقه های نازک خیار و برش های قرمز گوجه . گرم هویج رنده شده . یه لحظه یه خاطره جلوی چشمام جون گرفت .
خاطره ی سالاد کاهویی که من و حسام باهم درست کردیم و بوسه ای که نزدیک بود ما رو لو بده . اشک توی چشمام جوشید که صدای بلند زنگ در ، خشکم کرد . در عوض ضربان قلبم باز تند شد . ایندفعه دیگه حتما حسام بود و بود . اول خودش وارد شد . از پشت اُپن نگاهش کردم .قلبم یه طوری میزد که انگار داشت فریاد میزد : حسام.
اما فریادش توی گوش دیگران شنیده نمیشد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کل الخیر فی باب الحسین علیه السلام
#حاج_قاسم
#به_وقت_دلتنگی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#حاج_جواد_حیدری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بیمار ها دارالشفاء را می شناسند
#امام_رضا
#دلتنگی
#مشهد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اباعبدالله
#کربلایی_پیام_کیانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝