❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
1_141899038.mp3
2.79M
حتما گوش کنید☝️
.
بسیار زیـبا و شـنیدنی👌
.
📥چـرا خـدا رو شـکر نمـیکنیم؟!
استاد #دارستانی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#در_خانه_بمانیم
🏠🏠🏠 درخانه بمانیم 🏠🏠🏠
✅ سرگرمی🌷تست ضرب المثل
۱-🐓🏡🦆
۲-🐟🌊🆒
۳-💧💧💦🌊
۴-🐥🍁🔢
۵-🏢?🐭👂
۶-🐭⚫❌🧹
۷-🐍☘❌⚫☘
۸-🐘❓🇮🇳
۹-🐏⚰🍃🍈🥒
۱۰-👩🍳👨🍳🥣🍚🍵❌
۱۱-🐪👁 👁❌
۱۲-😋🐍⚫✅
۱۳-👤🦚🇮🇳
۱۴-🦊👁🥟
۱۵-👦🏫❌🚶♂📅✅
۱۶-🤚🤝🤚🤝
۱۷-👦🏘❄⬆
خودتونو به چالش بكشيد و جواب بديد🙏🏻👌🏻
کیا میتونن هر ۱۷ مورد ضرب المثل بالا رو پاسخگو باشن؟🙂
یه سرگرمی حسابی 👌
😀😀😀
#ضریب_هوش
#سرگرمی
#ضرب_المثل
#شاد_باشید ☺️
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴لحظات منتشر نشده از حال و هوای داخل هواپیمای حامل پیکر شهید سلیمانی، از مداحی سیدرضا نریمانی در هواپیما تا خوشآمد گویی برج مراقبت به سردار...
#یا_ذبیح_العطشان
🌹محفل شهدا🌹
🍁 @pare_parvaz
#السلام_ایها_غریب
آقاجانم...
لڪنتِ شعر و
پریشانے و جنجالِ دلم
چه بگویم ڪه ڪمے خوب
شود حالِ دلم..؟💔
اللهم عجل لولیڪـــ الفرج💚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
❀•┈••❈✿🦋✿❈••┈•❀
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 3⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خاطرات_شهید
💠همسایه بهشتی
●قبل از عملیات کربلای 8، با گردان رفته بودیم مشهد.یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده، ولی تمام بدنش می لرزید. گفتم:«چی شده؟» گفت: «فک می کنم تب و لرز کردم.»
●بعد از یکی دوساعت، به من گفت: «امروز حتماً باید بریم بهشت رضا.» اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا علیه السلام بود. از احمد پرسیدم:«چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا؟» با اصرار من، تعریف کرد:
●«دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: «تو در بهشت همسایه منی! من خیلی تعجب کردم، تا به حال او را ندیده بودم. گفتم: تو کی هستی و الان کجایی گفت: من در بهشت رضا هستم.»
احمد آن روز آن قدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست، پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرف ها زد.
#شهید_سیداحمد_پلارک🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
#روح_ریحانم
تلاش من این بود
نگــــام کنی ارباب
به خاطرمادربیامنو دریاب...
#مداحی_گراف
🍀🌸🍀🌸
بخش هفتم-شور[هوامو داشته باش آقا]-مراسم هفتگی-95 10 14 - کربلایی حسین طاهری.mp3
1.58M
🎤🎧🎤🎧🎤
مداحی
◀️تلاش من این بود
نگام کنی ارباب
🍀🌺🍀🌺🍀
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔸 اتفاقی جالب در لحظهی #شهادتِ #شهید_تورجی_زاده از زبان خودش
#متن_خاطره :
#شهید_تورجی_زاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل میکرد: بعد از #شهادتِ_محمد_رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمد رضا ! این همه از #حضرت_زهرا «س» گفتی و خوندی ، چه ثمری برات داشت؟ #شهید_تورجی_زاده بلافاصله گفت: همینکه در آغوشِ فرزندش #حضرت_مهدی «ع» جان دادم برام کافیه...
😔😔☘☘☘