eitaa logo
بسوی ظهور
132 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
شاید این جمعه بیاید شاید‌... ✍کپی با ذکر صلوات #نذر‌ظهور آزاد است لینک کانال @be_sooye_zohoor313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». @ostad_shojae | montazer.ir
: «آدم حسابی‌های جهانِ آینده: آنانند که سبک زندگی خود را لحظه به لحظه با حوادث آخرالزمان، بروزرسانی می‌کنند✍️ آنقدر نورانیت دارد که شبیه آینه شده خودش! مهربانِ در سکوت! ولی صادق. کنارش که باشی، می‌فهمی کدام ورت کج و کوله شده... بی‌آنکه کمی احساس ناامنی کنی. آمده بود سری به ما بزند. جلسه‌ای داشتیم، آخرهایش بود، نشست کنار ما و گوش کرد! آخر جلسه به بچه‌ها گفتم: همانگونه که چهار پنج سال پیش گفتم، و همه این سالها تکرار کردم: «تولیداتی که هدف‌گذاری‌شان روی فطرت انسانهاست، مرز داخل و بین‌الملل ندارد. فطرتها باهم یکی‌اند، حرفی را که من و شما می‌‎فهمیم همه می‌فهمند چون مصداق دارند در جهان درون آدمها، می‌شنوند و در خود می‌یابند و می‌پذیرند». این مرزبندی‌ها را جهان‌‌بینی‌های کوچک ایجاد می‌کنند. ✘ امروز با یقین بی‌نهایت بالاتر می‌گویم که جهان تمام مرزهای اَنفسی‌اش را از دست داده و خواهد داد. مرز جغرافیایی میان کشورها و قاره‌ها مرز حساب نمی‌شود که! آنها پارامترهایی‌اند برای ایجاد نظم و حریم ماده. مرزها را «جهانِ درون آدمهای جهان» تعیین می‌کند. ✘ آنجا که جهان‌بینی‌ها باهم یکی می‌شوند؛ مرز میان آدمها از بین می‌رود! مثل امروز و واکنش جهان به «حوادث رفح» ... و حالا باید منتظر فردای بی‌مرزتر باشیم. این واکنش‌ها بی‌پشتوانه نیستند! یک جهان‌بینی‌اند، که در حال ایجاد رفتارِ یکسانند. • جلسه که تمام شد، نزدیکتر نشست و از من پرسید: چه شده بود در رفح؟ گفتم خبرها را نخواندی از نیمه شب؟ گفت نه! سرم گرم شد به مشکلات داخلی محل کارمان، غافل شدم. گفتم : چقدر حق گفته‌اند که در آخرالزمان، لحظه‌ای از حوادث جهان غافل نشوید، که خواب غفلتِ آخرالزمان، با زمانهای دیگرِ تاریخ فرق می‌کند. • گفت: و بالعکس در آخرالزمان، مشکلات و مصائب هم بیشتر می‌شود و تمرکزت را می‌گیرد. گفتم: غربال یعنی همین دیگر! جهان را بگذارند در یک الک با سوراخهایی که سایزهای مختلف دارد. تکانش دهند و تکانش دهند و تکانش دهند! با انواع بلایا و فتنه‌ها و حمله‌ها... تا فقط دانه درشت‌ها بمانند. گفت : و دانه درشتهای آخرالزمان، با دانه‌درشتهای تمام تاریخ فرق دارند. دانشمندان و سیاستمداران و تاجران و ... نیستند! اتفاقاً «تنهاترین آدمهای زمانند». • گفتم : دقیقِ دقیقِ ! آنان که «دل بریدند از همه الّا او» ! و بی تعلّق به هیچ گیر و بندی، سبک زندگی خود را لحظه به لحظه با حوادث آخرالزمان، بروزرسانی می‌کنند و درست با سایز و اقتضائات آخرالزمان تمام «انتخابها، ارتباطات، افکار و رفتار» خود را تنظیم می‌کنند. و او ادامه داد: منظورت آیا این نیست که آنان جوری برنامه‌ریزی نمی‌کنند برای بخش‌های حیوانی زندگی‌شان، که تا خِرخِره تمرکزشان را بگیرد، و دیگر نرسند به فکر کردن، و تلاش برای تبدیل شدن به یک انسان تراز در دولت کریمه؟ و آیا برای همین است حوادث و پیگیری آنها، آنقدر مهم است؟ ✘ گفتم : توجه به حوادث بیدار نگه میدارد ما را ! و قدرت «زمان‌شناسی» را افزایش می‌دهد. یقین کنی تاریخ دارد ورق می‌خورد، دیگر به یقین میرسی وقت قناعت است در تمام نیازهای حیوانی، و وقت سرعت گرفتن است در قدرت گرفتن‌های انسانی. دولت کریمه دولت آدم حسابی‌های موحّد است... گفته باشم! @ostad_shojae
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». @ostad_shojae | montazer.ir
: یک سونوگرافیِ ساده همین الآن قیمت من در نگاه امام مهدی علیه‌السلام چقدر است؟ آیا اگر همین امسال، سال ظهور باشد، من هم برای یاری ایشان، اجازه و توفیق خواهم یافت ؟ چه می‌شود که عده‌ای با تمام سوابق جهادی و عبادی، دمِ ظهور از یاری امام جا می‌مانند؟