eitaa logo
به سوی بینهایت :) 🍃
203 دنبال‌کننده
944 عکس
271 ویدیو
3 فایل
و به نام بی نهایت... ۱۳۹۸/۲/۱۳ هم مسیر بی نهایت @TAGHAVI57 منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستیم بزن رو لینک👌☺ 👇👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16215204669370 کپی با ذکر سه صلوات برای آقامون آزاد🍃✌💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️ ❣در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍ ❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛ شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴 یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆 دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم . سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم . چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣 پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️ جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔 📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد : ⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم... ⁉️ما چی⁉️ ❓کجای کاریم حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️ 1⃣غيبت… تو روشم ميگم🗣 2⃣تهمت… همه ميگن🔕 3⃣دروغ… مصلحتي📛 4⃣رشوه... شيريني🍭 5⃣ماهواره... شبکه هاي علمي📡 6⃣مال حرام ... پيش سه هزار ميليارد هیچه💵 7⃣ربا...💸 همه ميخورن ديگه🚫 8⃣نگاه به نامحرم...🙈 يه نظر حلاله👀 9⃣موسيقي حرام...🎼 ارامش بخش🔇 🔟مجلس حرام... يه شب که هزار شب نميشه❌ 1⃣1⃣بخل... اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰 🌷شهدا شرمنده ایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمنده ایم ... @be_soyeh_binahayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥واکس زدن کفش زائران اربعین توسط کودک خردسال 🍃از کودکی به نام حسین،آشنا شدم 🍃تا کم کَمَک به درد غمش،مبتلا شدم 🍃مادر! تو را سپاس! که با دست همّتت 🍃با برترین حماسه خاک،آشنا شدم @be_soyeh_binahayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_33874002.mp3
2.16M
🎵بچه مذهبی بودن به این خصلت هاست! 🔻مسجدی بودن به نماز خوندن نیست! هیئتی بودن به نوحه سرایی نیست! #پناهیان @be_soyeh_binahayat
به سوی بینهایت :) 🍃
رمان هاد #پارت۴۹ - جشن؟ - یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای - اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کار
رمان هاد ۵۰ نمازم رو بخونم و بریم - آره بخون. خونه ما قبله نداره! - تو برو تو الان میام رفت توی اتاق، سیبی را از ظرف برداشت و لب پنجره نشست و به حوض و شاهرخ خیره شد. شاهرخ وضو می گرفت. گازی به سیب زد و با صدای بلند گفت: - من تا حالا وضو به صورت پخش زنده ندیده بودم. فقط تو فیلم ها، اونم دست و پا شکسته شاهرخ در حالی که آستینش را پائین می آورد لبخند تلخی زد. سجاده ای گوشه اتاق پهن بود. شروین همان طور که سیبش را می خورد نماز خواندن شاهرخ را نگاه می کرد. پنج، شش دقیقه بیشتر طول نکشید. سجده ای نه چندان طولانی، با انگشتانش چیزهایی را شمرد ودوباره سجده که شروین آن میان فقط اسمی را شنید و فهمید که صلوات می فرستد. بعد سجاده را جمع کرد. - تموم شد؟ - عشا باشه برای بعد. نمی خوام معطل بشی ... از چراغ های روشن و سر و صدایی که می آمد به راحتی می شد تشخیص داد که کدام خانه است. شروین در زد. صدایی از پشت آیفن جواب داد: - تویی شروین؟ بیا تو و قبل از اینکه آیفن گذاشته شود صداهای دیگری هم شنیده شد: - بچه ها اومد... پریسا بیا ... اومدش و صدای جیغ و فریاد . شاهرخ اشاره ای به آیفن کرد، خندید و گفت: - استقبال گرمی منتظرته از میان حیاط گذشتند تا به ساختمان اصلی رسیدند. خانه شلوغ بود. 20 الی 25 تا دختر و 7-8 تایی هم پسر دیده می شد. با ورود شروین صدای موسیقی قطع شد. مراسم معارفه همان جا دم در روی ایوان صورت گرفت. نیلوفر جلوتر از بقیه ایستاده بود و بقیه اطرافش. - بچه ها، این شروینه، پسر خاله و نامزد من شروین نگاهی به نیلوفر انداخت ولی حرفی نزد. نیلوفر یکی یکی دوستانش و احیاناً نامزدهایشان را معرفی کرد.بعد رو به شروین گفت: - تو نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟ - ایشون دکتر مهدوی هستن. امیر شاهرخ مهدوی. استاد و دوست من صدای پچ پچ بالا گرفت. مهمان ها با ابروهایی بالا رفته به هم ایما و اشاره می کردند. شاهرخ جوان با شخصیتی بود که به راحتی جلب توجه می کرد. ظاهری آراسته و موقر داشت با چهره ای معمولی. بسیار بودند جوان هایی که چهره ای به مراتب زیباتر و جذاب تر داشتند اما چیزی کم نداشتند. توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که باعث می شد هر کسی او را جذاب توصیف کند. نیلوفر که دخترها را می شناخت می دانست که با وجود شروین دیگر او مرکز توجه است برای همین سعی کرد نشان دهد که صاحب مجلس است. برای همین شروین و شاهرخ را به داخل دعوت کرد. آنها را سر میز برد و ازشان خواست تا از خودشان پذیرایی کنند. سعی می کرد مرتب با شروین شوخی کند و خودش را خودمانی نشان دهد تا بیشتر از قبل توجه بقیه را جلب کند. شروین و شاهرخ بعد از اینکه هر کدام لیوانی آب میوه برای خودشان برداشتند گوشه ای نشستند. شروین که اطراف را می پائید سرش را نزدیک گوش شاهرخ آورد و گفت: - خیلی خوبه که هستی. بودنت باعث میشه کاری به من نداشته باشن شاهرخ کمی از آب میوه اش را سر کشید و با لحنی موذیانه گفت: - نمی دونستم نامزد داری - منم نمی دونستم ایکیوت ایکیوی پوست پرتقاله شاهرخ خندید. - بیچاره نیلوفر، امشب کلی فحش برای خودش خرید - چرا؟ - اینایی که اینجان به خاطر تو سعی کردن اینقدر محجبه باشن وگرنه اینجا رقص باله ای برقرار بود که بیا و ببین. بهشون گفتم اخلاقت چه جوریه تا مگر بی خیال بشن اما گفت عیب نداره. مهمونیشون کوفتشون میشه لبخند شاهرخ محو شد. نیلوفر به طرفشان آمد و رو به شروین گفت: - شروین؟ بچه ها می خوان با نامزدهاشون عکس بندازن، تو هم بیا - من؟ من دیگه چرا بیام؟ یکی از دخترهایی که آنجا بود با تعجب سقلمه ای به کنار دستی اش زد و لبخندی معنی دار روی لبشان نشست. نیلوفر هرچند از دیدن این حرکت عصبانی شده بود ولی وانمود کرد اتفاقی نیفتاده و گفت: - برای اینکه تو هم نامزد منی شاهرخ دور از چشم بقیه به شروین چشمکی زد و سری تکان داد و گفت: - راست می گه دیگه شروین. حواست کجاست؟ تو هم باید باشی دیگه - آ... آره، راست می گی نیلوفر... ببخشید نیلوفر که گویا این معذرت خواهی کمی آرامش کرده بود لبخندی به شاهرخ زد و رو به شروین گفت: - کاش یه ذره از فهم استادت رو تو داشتی شروین که انگار سطل آب یخ رویش ریخته باشند برای لحظه ای خشک شد. فکر نمی کرد نیلوفر اینقدر راحت تحقیرش کند. پیشانی اش خیس عرق شد. شاهرخ که حسش را می فهمید دستش را گرفت و با ادامه دارد.... ✍ میم - مشکات @be_soyeh_binahayat
قـلـ❤️ـب فـقـط جـاے حُسـَیـْن اسـْت... حسـین اسـت‌وحسـین به وقت عاشقی❤️ طبق قرارمون هرشب ساعت ۰۰:۰۰ رو به کربلا السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین @be_soyeh_binahayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معبودا... خیمه ی امامت آخرین یادگار امام حسیـن علیه السلام ، مولانا صاحب الزمان (عج) را در عالم بگستران... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ سلام صبحتون مهدوی @be_soyeh_binahayat
🔴 #اولین کتاب پیرامون بیانیه رهبر انقلاب در گام دوم انقلاب اسلامی 💯 با مجوّز دفتر‌ رهبری ✅ شامل:👇 💠متن‌بیانیه #رهبری درصفحات زوج 💠 #دسته‌بندی مطالب در صفحات فرد 💠 فهرست بزرگ #الفبایی 💠 شامل ۲۰۰۰ موضوع الفبایی 💠 مناسب تدریس ♻️ ۱۶۸ صفحه قطع #رقعی
به سوی بینهایت :) 🍃
رمان هاد #پارت۵۰ نمازم رو بخونم و بریم - آره بخون. خونه ما قبله نداره! - تو برو تو الان میام رفت ت
رمان هاد ۵۱ اشاره ای ازش خواست تا آرام باشد. شروین چیزی نگفت اما چهره اش را درهم کشید و در کنار نیلوفر به طرف جمع به راه افتاد. شاهرخ داشت با نگاهش شروین را دنبال می کرد که صدایی شنید. - شما نمی آید عکس بگیرید؟ سرش را چرخاند. چند تایی دختر بودند که نزدیکش ایستاده بودند. از قیافه و لبخندهایشان به راحتی می شد مرضی را که در دل داشتند فهمید. شاهرخ با لحنی جدی جواب داد: - نه ممنون و سر برگرداند. - ایششش! چه بداخلاق! به خودش نگرفت. شروین که دوست داشت هرچه زودتر خلاص شود. دورادور شاهرخ را می پائید. شاهرخ دور سالن پرسه می زد و خودش را با تابلوها و مجسمه ها سرگرم می کرد. آنچنان با دقت به تابلوها نگاه می کرد که انگار آثار بزرگترین هنرمندان جهان را تماشا می کند. شروین که دلیل این رفتار شاهرخ را می دانست هم خنده اش گرفته بود و هم دلش برایش می سوخت. یکی از دخترها خودش را به شاهرخ رساند و با لحن خاصی گفت: - می خواید درمورد این تابلو براتون توضیح بدم؟ شاهرخ بدون اینکه سربرگرداند خیلی کوتاه و قاطع جواب داد: - نه! خودم دارم می بینم و کمی از لیوانش را سر کشید و رفت. شروین که از این رفتار به قول خودش کنف کننده خوشش آمده بود از خوشحالی ذوق کرد. انگار قند توی دلش آب می کردند. شاهرخ همان طور که می چرخید چشمش به پیانوی بزرگ و روبازی افتاد که گوشه سالن بود. کمی نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. شروین که از عکس گرفتن در فیگورهای مختلف خلاص شده بود خودش را به شاهرخ رساند و گفت: - بلدی؟ - خیلی وقته نزدم - دوست دارم بدونم چه جوری می زنی شاهرخ مدتی متفکرانه به شروین خیره شد، لبخندی زد و پشت پیانو نشست. کمی با دکمه ها ور رفت و جا پایی ها را فشار داد و بعد آرام شروع به زدن کرد. یواش یواش چشم هایش را بست. انگار دست هایش خودکار روی پیانو حرکت می کرد. شروین کنار دیوار ایستاد. دست هایش را توی جیبش کرد، به دیوار تکیه داد و به شاهرخ خیره شد. کم کم همه دور پیانو جمع شدند.گوش می کردند و گاهی در گوشی پچ پچ. همه پشت سر شاهرخ ایستاده بودند برای همین فقط شروین قطره اشک کوچکی را که ازگونه شاهرخ پائین غلطید دید. وقتی آهنگ تمام شد همه دست زدند. شاهرخ همان طور که چشم هایش بسته بود بی حرکت مانده بود. انگار هنوز موسیقی در ذهنش جریان داشت. نیلوفر از شروین پرسید: - چرا استادت خانمشون رو نیاوردن؟ خوشحال می شدیم ایشون رو هم ببینیم قبل از اینکه شروین جوابی دهد، صدایی از بین جمعیت گفت: - وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود. شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف صاحب صدا رفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی. - سعی کن زیاد حرف نزنی این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد و رو به نیلوفر گفت: - همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟ ودنبال شاهرخ دوید. - وایسا شاهرخ ... صبر کن شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت: - می خوام تنها باشم شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت: - از کجا فهمید من بودم؟ با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر! ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را که در پیاده رو قدم زنان دور می شد تعقیب کرد. - اقلاً بذار برسونمت - خودم میرم - خواهش می کنم شاهرخ نگاهش کرد. - قول می دم حرف نزنم سوار شد. ادامه دارد.... ✍ میم- مشکات @be_soyeh_binahayat
رمان هاد ۵۲ ✅ فصل دهم سعید نی را توی پاکت آبمیوه زد، نگاهی به در و دیوار بوفه انداخت و گفت: - یه رنگی می خواد و رو به شروین اضافه کرد: - پس حسابی ضایع کردی شروین سرش را به نشانه تائید تکان داد. - نمی دونم چه کار کنم - بی خیال بابا، می خواست نیاد! - انگار اصلا متوجه نیستی، اون به خاطر من اومد - برو خودت رو معرفی کن از عذاب وجدان نمیری، از کی اینقدر حساس شدی؟ یکی دیگه حرف زده تو رو سنن؟ بعد با فرت و فورت آبمیوه اش را بالا کشید و گفت: - در ضمن محضر شریفتون عارضم که ساعت 10 با همین فرشته نجاتت کلاس داری شروین بلند شد، ته شیر قهوه اش را سر کشید و گفت: - آره ... آره، دیر شد. می خواستم قبل از کلاس ببینمش ... فعلا و رفت. - پسره احمق! آدم نمیشی !! کلاس شروع شده بود. آرام در را باز کرد و خزید توی کلاس. سعی کرد خیلی آرام و با احتیاط به طرف صندلی اش برود. شاهرخ که پای تابلو و پشت به کلاس بود بدونم اینکه برگردد گفت: - آقای کسرایی؟ شروین سر جایش خشک شد و شاهرخ همانطور که می نوشت ادامه داد: - لطفا قبل از شروع کلاس سر کلاس حاضر باشید شروین که فکر می کرد شاهرخ قصد تلافی دارد به دل نگرفت: - چشم استاد سریع خودش را به صندلی رساند و نشست. کلاس که تمام شد قبل از اینکه بتواند از میان آن همه آدم خودش را به شاهرخ برساند از کلاس خارج شده بود. دنبالش دوید. - استاد؟ دکتر مهدوی؟ شاهرخ ایستاد. - سلام استاد شاهرخ برخلاف همیشه خشک و رسمی بود. - علیک سلام - اومدم بابت دیشب عذرخواهی کنم. واقعاً شرمنده. نمی خواستم اونجور بشه - مهم نیست. فراموش کن - اما احساس می کنم این تویی که نمی خوای فراموش کنی. تو که اوضاع منو می دونی! فکر می کنی از اینکه این اتفاق افتاده خوشحالم؟ - دوست داری بدونم چی فکر می کنم؟ - حتماً شاهرخ ایستاد. در چهره شروین خیره شد، اثری از لبخند همیشگی اش نبود. - به نظر من همه حرف های دیروزت دروغ بود. فیلم بازی کردی تا منو دست بندازی شروین از تعجب دهانش باز مانده بود. آنچه را می شنید باور نمی کرد. همانجا سرجایش ایستاد و شاهرخ را دید که از سالن وارد حیاط شد . یکدفعه به خودش آمد، دوید به سمت در خروجی، خودش را به شاهرخ رساند و هیجان زده شروع کرد به حرف زدن: - فکر می کنی نه؟ینی واقعا فکر میکنی که من ... چطوری اینجور قضاوت می کنی شاهرخ؟ - مهدوی!فعلا باید برم. بعداً راجع بهش صحبت می کنیم - اما شاهرخ ... - مهدوی! باشه بعداً.فعلا خداحافظ و رفت. شروین که هنوز بهت زده بود روی صندلی همان نزدیک نشست. صدای سعید را شنید. - آه، ای زندگی. تو همیشه مرا آزرده ای، ننگ بر این فلک جفا پیشه! شروین به طرف صدا نگاه کرد. - رفتی منت کشی استاد ذلیل؟ انگار عذرخواهیتون به مذاق ملوکانه شان خوش نیامده و شما را مانند مگسی مزاحم دک کردند! - ول کن سعید حوصله ندارم سعید پاکت سیگارش را درآورد: - حالا خر بیار باقالی بار کن. دلایل بی حوصلگی کم بود، اینم اضافه شد. پارتیش مال یکی دیگه است اخم و تخم و بی حوصلگیش مال ما ادامه دارد..... ✍ میم - مشکات @be_soyeh_binahayat