#امشبزینب...
امشب زینب...
نه حسین دارد، نه عبـاس
نه علی اکبر، نه جعفـر و عـون و عبدالله
امشب طِفلِ رُباب آرام خوابیده 😭
قـاسمِ نوجوان به آرزویش رسیده ...
دُخترانِ حَـرَم امشب گوشواره ندارند... 😭
به جای آن یک جفت گوشِ پاره یِ خون آلود دارند
#ذوالجناح ،بیقرار به دنبالَ سـوارِمهربـانِ خود میگردد
امـشب زینب است و چند بَچه یِ کوچک که هرکدام بهانه ی پدرانشان را میگیرند...
امشب زینب است و چند سرِ بریده یِ آشنا بر نیـزه ها😭
در نزدیکیِ خیـمه هایِ سوختـه یِ نینـوا...
زینب است و استواریِ همیشگی اش
و بـاز زینب است و غَمی که جِنسَش فـَرق میکند...
.
.
عمـه جان زینب؛ بمیرم بَرایِتان😭
امـان از دلت #عمـه جان
غـَمِ مادر دیدی، غَمِ پـدر دیدی
غـَمِ #حَسَن را دیدی
غـَمِ حُسِینَت را چگـونه تاب می آوری؟😭
امشـب موهایت به یکباره سپید شد... 😭
عمـه جان مولایِ زَمانَمان به ما گفته اند خدا را به حَـقِ شُما قَسَم بدهیم تا بیایند😭
عمـه جان شما دعا کنید تا #مهدی تان بیاید...
بیاید تا مرحَمی باشَد بَر دِلِ سوخته و داغ دیده تان..
بر دردی که سالهاست جِگَر شیـعه که نه،
جِگـَر همه ی انسانهای آزاده یِ جَهان را می سوزاند...
عمه جان شما دعا کنید می آید...
آن مَرد می آید...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
#شامغریبان
@be_vaghte_del313
+ گفت :عُلیاء مُخَدَّرِه ...
- گفتم : یعنی چه؟
+ گفت : مُخَدَّرِه یعنی بانویی که کمتر
از خانه بیرون می آمده! مگر اینکه ضرورتی باشد ...
مُخَدَّرِه کسی است که مثلا برای زیارت
قبر مادرش هم شبانه با پدر و برادرانش می رفته ...
و مُخَدَّرِه کسی است که وقتی میهمان به خانه شان
می آمد، پدرش نور چراغ را پایین می کشید
تا حاضرین حتی حضور سایه اش را هم احساس نکنند ...
مُخَدَّرِه یعنی کسی که با نامحرم روبرو نشده
چه رسد به عتاب و خطاب ...
کسی که رنگ بازار را هم ندیده،
چه رسد به بازار برده فروشان ...
و چه بگویم یعنی کسی که مجلس شراب ...
-گفتم : بس است ... 😭
دروغ اسـت ان شاءالله 😔
#السلام_علیک_یا_عمة_ولی_الله
#شامغریبان #روضهمجازی
@be_vaghte_del313
شنیدهام
یکی از مداحان زاهد و عابد تبریز به نام ملاسلطان علی، به زیارت تان مشرف شد...
این پا و آن کرد بگوید یا نگوید... مانده بود بپرسد یا نپرسد...
صدای محکم و گیرایتان بلند شد:
بپرس سلطان علی... بگو آن چه در دل داری...
لب باز کرد و گفت:
آقاجان
من روضه خوانم... دلم پیش این حرف مانده و سرگردان است...:"اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم"شما... واقعا این را فرمودهاید آقاجان؟...
بیدرنگ پاسخش دادید:
بله، درست است سلطان علی...
و او اندوهگین و سربه زیر پرسید:
یابن الحسن(ع)!
آیا برای مصیبت ارباً اربا شدن عمویتان حضرت علی اکبر(ع) است که خون گریه میکنید؟
چشمان محمدیتان بارانی شد و آهسته فرمودید:
اگر عمویم علی اکبر(ع) هم بود، خودش هم خون گریه میکرد.
رحمت الهی جاری بود و سلطان علی نمیخواست از بارش پرمهرِ کلماتتان محروم شود، باز پرسید:
مولایم...آیا این اشک خونین برای مصیبت علقمه و عمویتان حضرت ابالفضل العباس(ع) است؟
آهی کشیدید، سر مبارکتان را پایین انداختید، دست روی دست کشیدید و با صدای لرزان گفتید:
آه... برای این مصیبت...برای این غم بزرگ...اگر عمویم عباس(ع) هم بود خون گریه میکرد.
دلش نمی آمد باز بپرسد... دلش نمیآمد نپرسد و این راز عجیب را نداند...ماند چه کند... به غم و خجالت و بغض پرسید:
یابن فاطمه (س)
آیا این بی تابی و حزن برای مصیبت جدتان حضرت سید الشهدا(ع) و گودی قتلگاه است؟
شنیده ام
شانه های مبارکتان لرزید...به گریه افتادید... اشک های زلالتان بر گونه مبارکتان می غلطید و دل سلطان علی میلرزید... دل ملائک زائر قبر حسین...دل عرش خدا... دل مادرش زهرا...
لب گشودید:
آه...آه...اگر جدم حسین بن علی (ع) هم بود، خون گریه میکرد.
از سوز دلتان، دلش سوخت و آتش گرفت و خاکستری ماند...شبیه خاکستر پارچه های سوخته یک خیمهی کوچک در دل صحرا...
از میان دود و آتش دل پرسید:
ای آقای من!
پس این کدام مصیبت است که شما برایش اشک که نه... خون گریه میکنید؟
سربرگرداندید. طوری که چشم های زیبای غم بارتان دیگر پیدا نبود... مکث کردید... نفس زمین و زمان حبس شده بود
آهسته گفتید:
اسارت عمه جانم زینب(سلام الله علیها) ...
گفتید و دیگر صدایتان نیامد...
سلطان علی چشم که باز کرد...رد دو قطره خونین روی زمین بود و بوی عطری که شبیه تمام گل های محمدی عالم بود و دیگر نبود...
#شامغریبان