eitaa logo
دبستان پسرانه بعثت ناحیه۴ اصفهان
641 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
854 ویدیو
107 فایل
دوره اول و دوم ابتدائی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم …چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … - تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود … - هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی … - جان علی؟ … - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ … لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار … - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … - یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن … من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد …- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی … و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست … خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت … مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی …راست می گفت … من حزب باد و … بادی به هر جهت نبودم … اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم …    ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌
💠 هرروز حداقل یک صفحه بخوانیم 📖 صفحه۱۸  ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌
صفحه هجده قرآن کریم - KHAMENEI.IR.mp3
3.48M
🎙صوت تلاوت صفحۀ ۱۸ قرآن  ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌
💠 جلسه تغذیه‌ی سالم با حضور خانم دکتر صالحی از مرکز بهداشت برای پایه‌ی ششم  ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌
🍃 علی مشکوک می شود …من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد … حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم … من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود … حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید … سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود … گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت … تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد … مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش …یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد …شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد … زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید … زیر چشمی بهم نگاه کرد …- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش … - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین …    ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌
💠 جشنواره‌ی غذای سالم😍 🍃 پخت انواع غذاهای سالم توسط تعدادی از والدینِ دانش‌آموزان پایه سوم 🗓 ۱۴۰۳/۰۷/۲۸  ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌
💠 جشنواره‌ی غذای سالم😍 🍃 پخت انواع غذاهای سالم توسط تعدادی از والدینِ دانش‌آموزان پایه سوم 🗓 ۱۴۰۳/۰۷/۲۸  ┏━━━━━━━━🌺🍃━┓        @beasat4 ┗━━🌺🍃━━━━━━━┛‌