eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
452 دنبال‌کننده
19هزار عکس
14.2هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
╭─━─━─• · · · | 📱 . . 33 روز تـا میلاد باسعادت حضرت‌ولیعصرارواحنافداه✨🦋 📆 | 💐 . | ࿐჻ᭂ🍃🌸🍃჻ᭂ࿐ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷#رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_هشتم سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم
🌷 🌷 چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷#رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_نهم چشم های کور من اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خ
🌷 🌷 احسان از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ... می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ... برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ... یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ... از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ... - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ایمانی 🌷
می‌خواهید خدا عاشق شما شود ؟ قلم میزنید برای خدا باشد . . ‌گام ‌برمی‌دارید برای خدا باشد . . ‌سخن می‌گویید برای خدا باشد . . همه چی و همه چی برای خدا باشد ؛ ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
قسمت8⃣ امشب دل مليكا خيلى گرفته است. هجران محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل قصر خواب هستند. او از جاى بر مى خيزد و كنار پنجره مى رود. نگاه به ستاره ها مى كند. با محبوبش، حسن علیه السلام سخن مى گويد: "تو كيستى كه چنين مرا شيفته خود كردى و رفتى! تو کجا هستى، چرا سراغم نمى آيى! آيا درست است كه مرا فراموش كنى". بعد به ياد مريم مقدّس سلام الله مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم دل او را به يارى مى خواند. مليكا به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس اشك است. او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر گريه مى كند تا به خواب مى رود. او خواب مى بيند: تمام قصر نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران فرشته به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او مهمانان عزيزى بيايند. او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو بانو از آسمان مى آيند. بوى گلِ ياس به مشام مليكا مى رسد. مليكا نمى داند راز اين بوى ياس چيست؟ مليكا يكى از آنها را مى شناسد ، او مريم مقدّس سلام الله است، سلام مى كند و جواب مى شنود; امّا ديگرى را نمى شناسد. مليكا نگاه مى كند، خداى من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسيار آشناست. مريم سلام الله رو به او مى كند و مى گويد: "دخترم! آيا اين بانو را مى شناسى؟ او فاطمه سلام الله دختر محمّدصل الله علیه است. مادر همان كسى كه تو را به عقد او درآورده اند". مليكا تا اين سخن را مى شنود از خود بى خود مى شود. بر روى زمين مى نشيند و دامن فاطمه سلام الله را مى گيرد و شروع به گريه مى كند. بايد شكايت پسر را به پيش مادر برد. مادر! چرا حسن به ديدارم نمى آيد؟ او چرا مرا فراموش كرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟ اگر قرار بود كه مرا فراموش كند چرا مرا اين چنين شيفته خود كرد؟ مگر من چه گناهى كرده ام كه بايد اين چنين درد هجران بكشم؟ ادامه دارد... 🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 @Beh_to_az_door_salam 🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
قسمت9⃣ مليكا همين طور گريه مى كند و اشك مى ريزد. فاطمه‌ سلام الله در كنار او نشسته است و با مهربانى به سخنانش گوش مى دهد. فاطمه سلام الله اشك چشمان مليكا را پاك مى كند و مى گويد: آرام باش دخترم! آرام باش! چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانى نيست، مادر! دخترم! آيا مى دانى چرا فرزندم حسن به ديدارت نمى آيد؟🕊💜🕊 نه. تو بر دين مسیحيّت هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين عيسى را پسر خدا مى داند. اين سخن كفر است. خدا هيچ پسرى ندارد. خود عيسى علیه السلام هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه خدا و عيسى علیه السلام از تو راضى باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم حسن به ديدار تو خواهد آمد. باشد. من چگونه بايد مسلمان بشوم. با تمام وجودت بگو: ☘اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ☘ يعنى شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست و محمّد بنده او و فرستاده اوست مليكا اين كلمات را تكرار مى كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى كند. آرى، حالا مليكا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است. اكنون فاطمه سلام الله او را در آغوش مى گيرد، مليكا احساس مى كند گويى در آغوش بهشت است. حضرت فاطمه سلام الله در حالى كه لبخند مى زند رو به او مى كند و مى گويد: "منتظر فرزندم باش. من به او مى گويم كه به ديدارت بيايد". مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى شود. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كجا رفتند آن عزيزان خدا؟ ادامه دارد... 🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 @Beh_to_az_door_salam 🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
قسمت0⃣1⃣ مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مى ماند. او با خود سخن مى گويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟ بین اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمه سلام‌الله مسلمان بشوم. اين چه سعادت بزرگى است! او بى اختيار به سجده مى رود تا خدا را شكر كند. او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد. نسيم میوزد و بوى بهشت مى آيد.امام حسن علیه السلام به ديدار مليكا آمده است. ــ آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى! ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، امام حسن علیه السلام به ديدار مليكا مى آيد. مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد. کم كم مى فهمد كه امام حسن علیه السلام، امام است، او با مقام امام آشنا مى شود و مى فهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است. حالِ مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به قيصر مى رسد. او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها غذا مى خورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مى آورد. او هر شب محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست. او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود. روزها مى گذرد و او در انتظار وصال است. امشب فكرى به ذهن مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به امام حسن علیه السلام بگويد. او تا كى مى خواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد. ادامه_دارد... 🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤 @Beh_to_az_door_salam 🌤‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه چی از رفاقت شروع میشه ... با اینکار با امام زمانت رفیق شو... ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
enc_16790653601819656592374.mp3
3.98M
من‌ از تو‌ جز خودت‌ چیزی‌ نمیخوام . . ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐