eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
452 دنبال‌کننده
19هزار عکس
14.2هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#به_نام_خدای_مهدی 🔮#قسمت_بیست_و_ششم 🔮از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چش
❤❤ . 🔮 . -فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی... -و به سمت در اتاق حرکت کردم که گفت: -آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید...😐 پاهام خشک شد... نمیتونستم باور کنم... یه دیقه انگار در و دیوار سرم خراب شد...😔 برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف... نتونستم جلو اشکم رو بگیرم...😢 از در اتاق بیرون اومدم... دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه... رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم... توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت: -شما؟! اینجا؟!😯 چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم... صداش رو بلند تر کرد و گفت: -مگه قول نداده بودین به من؟!😐 -برگشتم وسرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم... اشکهام رو دید و چیزی نگفت...😢 سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم... مثل دیوونه ها شده بودم...به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم... از همه چی عصبانی بودم... مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم... از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم موقع عصبانیت لاحول ولا قوه الا بالله خیلی اثر داره این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم... تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد... فرماندمون بود... اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم -بله؟! -سلام سهیل...خوبی؟! -نه زیاد...😧 -چی شده؟ -هیچی...کارتو بگو محمد😧 -سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما... -محمد من هیچ جا نمیام...😐 -لااله الا الله....چرا؟!... -نمیدونم...فعلا خداحافظ... . یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح... وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم... مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود... بلند بلند میگفتم مگه قرار نبود کمکم کنید...😭 چی شد پس؟! نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره... نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟! ها؟! چی شدددد؟!😢😢 . 🔮از زبان مریم بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه... به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه... داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق . -سلام مریم گلی -سلام...چه عجب... -خوبی خانم؟؟همه چی ردیفه... -اره...اگه شما بزارین... -چی شده؟! -تو به این پسره گفتی من اینجام...😐 -کدوم پسره؟!😕 -خودتو نزن به اون راه 😡 . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_بیست_و_ششم نماز شکر ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند ب
🌷 🌷 والسابقون قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ... دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ... تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ... هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ... کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ... و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ... چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ... ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايمانی🌷
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_بیست_و_ششم _داشتم میخوابیدم کہ اردلان در اتاق وزد و اومد داخل... برق و
💞 📚 _إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم مونده... باشہ داداش بگو فقط یکم زودتر صب باید پاشم و بقیشم کہ خودت میدونے چیہ انقد زود داداشت و فروختے؟ إ داداش ایـݧ چہ حرفیه شما حرفتو بزݧ راستش اسماء مـݧ بہ مامانینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگہ تموم شد بخاطر خدمات فرهنگے و یہ سرے کارهاے دیگہ ادامہ ے خدمتم افتاده تو سپاه تهراݧ _إ چہ خوب داداش،ماماݧ بفهمہ کلے خوشحال میشہ اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یہ چیز دیگہ چے؟ _چطورے بگم اخہ؟ إم-إم بگو داداش خجالت نکش نکنہ زݧ میخواے اره... اره ینے از یہ نفر چیزه داداش بگو دیگہ جوݧ بہ لبم کردے. اسماء دوستت بود زهرا خب؟ خب هموݧ کہ باهم یہ بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _خب داداش بگو دیگہ اسماء ازدواج کرده؟ اخ اخ داداش عاشق شدے. ازدواج نکرده اسماء با ماماݧ حرف میزنے؟ اوووو از کے تاحالا خجالتے شدے حرف میزنے یا اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدے غم عشقے کشیدے کہ مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هہ هہ مسخره ، بگیر بخواب فردا کلے کار داری _باورم نمیشد اردلاݧ عاشق شده باشہ ولے خوب مگہ داداشم دل نداشت بعدشم مگہ فکر میکردم سجادے از مـݧ خوشش بیاد. _ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یہ روسرے صورتے کمرنگ سرم کردم زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادے داشت با دست موهاشو درست میکرد خندم گرفتہ بود چہ تیپے هم زده. _از اتاق اومدم بیروݧ اومدم خدافظے کنم کہ اردلاݧ عصبانے و با اخم صدام کرد کجا؟ سرجام خشکم زد خندید و گفت نترس بابا وایسا منم بیام تا جلوے در حالا چرا انقد خوشگل شدے تو خندیدم و گفتم بووووووودم دستمو گرفت و تا جلوے در همراهیم کرد سجادے وقتے منو اردلاݧ دست تو دست دید جا خورد و اخماش رفت توهم مثلا غیرتے شده بود خندم گرفت و اردلاݧ ومعرفے کردم سلام آقاے سجادے برادرم هستـݧ اردلاݧ انگار خیالش راحت شد اومد جلو با اردلاݧ دست داد _سلام خوشبختم آقاے محمدے سلام همچنیـݧ آقاے سجادے اردلاݧ بهم چشمکے زد و گفت: خوب دیگہ برید بہ سلامت خداحافظ بعد هم رفت و در و بست _تو ماشیـݧ بازهم سکوت بود ایندفعہ مـݧ شروع کردن بہ حرف زدݧ خب،خوبید آقاے سجادی خوانواده خوبن لبخندے زد و گفت:الحمدوللہ شما خوبید؟ بلہ ممنوݧ خب شما بگید کجا بریم خانم محمدے مـݧ نمیدونم هر جا صلاح میدونید روبروے آبمیوہ فروشے وایساد رفتیم داخل و نشستیم خوب چے میل دارید خانم محمدے آب هویج از پرویے خودم خندم گرفتہ بود آقا دوتا آب هویج لطفا انشا اللہ امروز دیگہ حرفاموݧ رو بزنیم و تموم بشہ انشااللہ خوب خانم محمدے شما شروع کنید _منـ ؟ باشہ... ببینید آقاے سجادے مـݧ نمیدونم شما در مورد مـݧ چہ فکرے میکنید ولے اونقدرام کہ شما میگید مـݧ خوب نیستم. آهے کشیدم و ادامہ دادم شما ازگذشتہ ے مـݧ چیزے نمیدونید مـݧ بهاے سنگینے و پرداخت کردم کہ بہ اینجا رسیدم شاید اگہ براتوݧ تعریف کنم منصرف بشید از ازدواج با مـ.... سجادے حرفمو قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم محمدے دیگہ ادامہ ندید مـݧ با گذشتہ ے شما کارے ندارم مـݧ الاݧ شمارو انتخاب کردم و میخوام و اینکہ... واینکہ چی؟ امیدوارم ناراحت نشید مـݧ نامہ اے رو کہ جا گذاشتید بهشت زهرا رو خوندم البتہ نمیدونستم ایـݧ نامہ براے شماست اگہ میدونستم هیچ وقت ایـݧ جسارت و نمیکردم اخرش کہ نوشتہ بودید "اسماء محمدے" متوجہ شدم کہ نامہ ے شماست یکے از دلایل علاقہ ے مـݧ بہ شما هموݧ چیزهایہ کہ داخل نامہ بود فکر کنم سوالاتتوݧ راجب چیزهایے کہ میدونستم رفع شده بهت زده نگاهش میکردم باورم نمیشد با اینکہ گذشتمو میدونہ بازم انقدر اصرار داره بہ ازدواج سرشو آورد بالا از حالت چهره ے مـݧ خندش گرفتہ بود _آب هویجا روآوردݧ لیواݧ آب هویج و گذاشت جلوم وبدوݧ ایـݧ کہ نگاهم کنہ گفت:بفرمائید اسماء خانم بہ اینطور صدا کردنش حساسیت داشتم دلم یجورے میشد... ✍ ادامه دارد .... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊 ╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_و_ششم: حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزه
: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ... من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ... زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... 💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی ✍ ادامه دارد .... ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊 ╰┅──┅❅❁❅┅──┅╯