eitaa logo
بهشت عاشقی
624 دنبال‌کننده
29 عکس
58 ویدیو
0 فایل
💖 عشق تنها یک کلمه نیست، یک سفر است 💖 در اینجا، هر لحظه پر از احساساتی ناب و بی‌نظیر است. #عشق #عاشقانه #دلنوشته #داستان ارتباط 👇 و تبادل @Mahdiehfth
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سلام بریم ادامه ی پارت رو 😍
┈┈┈┈┈────❥ پدرم با اخم های در هم کشیده دستور داد تا میران رو به داخل عمارت ببرن. چند تا از خدمتکارها با عجله اومدن و میران بیهوش رو بلند کردن و به داخل یکی از اتاق ها بردن. منم با نگرانی دنبالشون رفتم. دلم شور می زد. می ترسیدم اتفاق بدی برای میران افتاده باشه. میران پسر خوبی بود. همیشه مودب و ساکت بود. اصلاً اهل دعوا و مرافعه نبود. سپهر چرا این کارو باهاش کرد؟ چرا اینقدر بی احتیاط بود؟ چرا هیچ وقت نمی تونه خودشو کنترل کنه؟ این افکار مثل خوره به جونم افتاده بود و عذابم می داد. دلم برای میران سوخت. اون هیچ گناهی نداشت. وارد اتاق شدم. میران رو روی تخت گذاشته بودن. صورتش رنگ پریده بود. سرش رو باندپیچی کرده بودن. چند تا از خدمتکارا با دستمال خیس داشتن صورتشو پاک می کردن. سپهر کنار تخت ایستاده بود و با چشم های اشک آلود به میران نگاه می کرد. می دونستم که پشیمونه. ولی دیگه فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. دایان هم کنار در ایستاده بود. با چهره ای خشمگین و دلی پر از نفرت. یه نگاه سرد به سپهر انداخت و بعد روشو برگردوند. می ترسیدم. می ترسیدم از این همه خشم و کینه ای که تو چشماش بود. حس می کردم اگه یه لحظه پلک بزنه، سپهر رو تیکه پاره می کنه. پدرم هم وارد اتاق شد. یه نگاه به میران انداخت و بعد به سپهر. با صدای خشمگین گفت: "سپهر! تو چه غلطی کردی؟ چرا این کارو کردی؟ مگه نگفتم مراقب باشی؟ مگه نگفتم این مهمونی رو خراب نکنی؟" سپهر سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت. می دونستم که از پدرم می ترسه. پدرم همیشه خیلی سخت گیر بود. هیچ وقت با ما مهربون نبود. همیشه فقط دستور می داد. همیشه فقط از ما انتظار داشت. هیچ وقت به احساسات ما اهمیت نمی داد ❥ به قلم مهدخت :) ╰┈➤ @behesht_A
┈┈┈┈┈────❥ دایان جلو اومد. با صدای آروم ولی خشمگین گفت: "سپهر باید تاوان این کارشو بده. باید تاوان بی احتیاطیشو بده. اون نزدیک بود برادر منو بکشه. اگه بلایی سر میران بیاد، من اونو زنده نمی ذارم." پدرم سکوت کرد. می دونستم که حق رو به دایان می ده. اون نمی خواست با یه خانزاده دیگه درگیر بشه. مخصوصا دایان که یه آدم سرسخت و کینه ای بود. پدرم نگاهی به سپهر انداخت و بعد به دایان. با صدای محکم گفت: "حق با شماست. سپهر باید تاوان کارشو پس بده. دستور می دم اونو ببرن تو اتاق حبس کنن تا حال میران خوب بشه." سپهر با ترس به پدرم نگاه کرد. گفت: "نه پدر! خواهش می کنم این کارو نکن. من کاری نکردم. فقط یه شوخی بود. من نمی خواستم به میران آسیبی برسه." پدرم به حرفاش توجهی نکرد. به نگهبانا دستور داد تا سپهر رو ببرن. سپهر التماس می کرد. گریه می کرد. ولی کسی بهش گوش نداد. منم دلم براش سوخت. ولی نمی تونستم کاری کنم. از دایان خیلی می ترسیدم. از پدرم بیشتر. هیچ کدومشون رو نمی شد سر جای خودشون نشوند. نگهبانا دست های سپهر رو گرفتن و با خودشون بردن. سپهر با گریه به من نگاه می کرد. انگار ازم کمک می خواست. ولی من نمی تونستم هیچ کاری کنم. فقط تونستم سرمو پایین بندازم. یه حس عجیبی داشتم. یه حس گناه. حس می کردم منم تو این اتفاق مقصر بودم. اگه من نبودم، شاید این اتفاق نمی افتاد. اگه من به دیدن فرهاد نمی رفتم، شاید این مهمونی تموم می شد و همه چی به خوبی می گذشت ❥ به قلم مهدخت :) ╰┈➤ @behesht_A
عکس نوشته دیالوگ زندگی •.❀.•| @behesht_A |•.❀.•
[دیالوگ⚡️] +بابت دیروز متاسفم، ببین آدم تو اعصبانیت به یه جایی میرسه و چیزی میگه که درست نیست... -نه اتفاقا آدم تو اعصبانیت حقیقت رو میگه و من، دیروز خیلی حقیقت‌ها رو فهمیدم...(: گناه فرشته📽 •.❀.•| @behesht_A |•.❀.•
[دیالوگ🪷] +با اینا یا باید حل بشی یا حذف بشی... -تو حل شدی یا حذف؟! +من اصلا به حساب نیومدم! زخم کاری📽 •.❀.•| @behesht_A |•.❀.•
┈┈┈┈┈────❥ دایان رو به پدرم کرد و گفت: "میران رو باید به بیمارستان ببرن. حالش خوب نیست. باید دکتر معاینه اش کنه." پدرم سرشو تکون داد. به یکی از خدمتکارا دستور داد تا یه کالسکه آماده کنه. بعد رو به دایان کرد و گفت: "نگران نباشید. ان شاءالله حال میران خوب میشه. ما همه کار می کنیم تا حالش بهتر بشه." دایان یه نگاه به پدرم انداخت. نگاهش پر از شک و تردید بود. انگار به حرفای پدرم اعتماد نداشت. حق هم داشت. پدرم فقط به فکر خودش بود. به فکر آبروی خودش. به فکر موقعیت خودش. میران رو با احتیاط بلند کردن و به کالسکه بردن. دایان هم باهاشون رفت. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، یه نگاه به من انداخت. یه نگاه پر از خشم و نفرت. انگار منم تو این اتفاق مقصر بودم. انگار منم باید تاوان کار سپهر رو پس می دادم. از نگاهش ترسیدم. حس کردم یه چیزی رو فهمیده. انگار می دونست که من کی هستم. انگار می دونست که من با کی قرار می ذارم. نمی دونم چرا این حس رو داشتم. ولی خیلی ترسناک بود. بعد از رفتن دایان و میران، پدرم رو به من کرد. با صدای آروم گفت: "گلناز تو برو تو اتاقت. امشب مهمونی تموم شده. هیچ کس دیگه نباید بیرون بمونه." منم سر تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم. دلم شور می زد. می ترسیدم. نمی تونستم آروم بگیرم. می خواستم برم بیرون و ببینم میران حالش خوبه یا نه. ولی جرات نداشتم. می دونستم که پدرم اجازه نمی ده. می دونستم که دایان هم ازم متنفر شده ❥ به قلم مهدخت :) ╰┈➤ @behesht_A
‌ ڪاش همہ مثل شاملو عاشق میشدن ڪہ میگه: ‹‹و جز اینم هنر؎ نیسٺ ڪہ آشیانِ ٺُو باشم›› :)🥰💕 ‌ @behesht_A