#به_روایت_من
محرم سال ۱۳۹۸
کتاب های ، کتابخونه مسجد رو نگاه می کردم تا یکی شو انتخاب کنم ، چشمم به اسم "نیمه شبی در حله" افتاد به دلم نشست و برداشتمش...
هر چی می خوندم مشتاق تر میشدم 😍، با لحظه لحظه اش زندگی می کردم و تصویر سازی های بی نظیر نویسنده دلم رو می برد ، خصوصا لحظات بسیار تاثیر گذار و باور نکردی شفاگرفتن ابو جراح🥲🥺
هر روز و هر شبم با فکر به اون کتاب می گذشت و دلم می خواست به همه معرفیش کنم .
ماه صفر سال ۱۳۹۸
پیاده روی اربعین
کربلا
آخرین روز سفرمون بود ، یکی از خانم های کاروان به من گفت اگه غروب به حرم حضرت ابوالفضل (ع) میری منم باهات میام ، گفتم باشه با هم میریم .
جلوی حرم حضرت عباس (ع) تا خواستیم وارد صف طولانی پیچ در پیچ مابین میله ها بشیم یهو جمعیت هجوم آوردن و اون خانم به شدت بین افراد و میله ها فشرده شد هر چی خواهش و تمنا میکردم که خانما جابجا بشن تا بتونه خودش رو آزاد کنه کسی به روی خودش نمیاورد ، برخلاف من اون خانم خیلی ساکت و مظلوم بود و علیرغم فشاری که تحمل می کرد نه توهینی کرد نه داد و بیدادی ،با تقلا تونست راحت تر بایسته ، خلاصه بعد از صبوری زیاد و تحمل فشارها وارد حرم شدیم و در قسمت زیر زمین حرم نماز مغرب و عشا رو خوندیم و به سمت خونه ابواحمد که میزبان ما بود رفتیم .
بعد از خوردن شام مشغول جمع کردن ساک ها شدیم تا ساعت ۳ صبح حرکت کنیم به سمت مهران . همون خانم پا شد دست و صورتش رو بشوره که یهو از پشت افتاد روی زمین همه دویدیم سمتش ، در عرض چندثانیه دست و پاهاش تا و خشک شد ، فکش کج شد ، مردمک چشمش به یه نقطه خیره بود و هر چی سعی می کرد حرف بزنه نمی تونست فقط صدایی شبیه آه که با زور از حلقش بیرون می اومد😰😰😰 ، مات و مبهوت و ناراحت و دست پاچه نگاش می کردیم😥😥 ، کسی که تا چند دقیقه قبل سالم سالم بود الآن به وضعی افتاده بود که انگار فلج مادرزاد بوده ، به هر سختی بود بلندش کردیم و گذاشتیمش روی زیرانداز ،خانم ها دست و پاش رو ماساژ می دادن و سعی داشتن صافش کنن ، آب قند ، آب میوه یا هر چیزی که به ذهنمون می رسید براش فراهم کردیم تا بتونه بخوره اما قدرت نداشت لب هاش رو تکون بده و همه از کنار دهنش می ریخت ، صاحبخونه در تکاپو بود ، یکی از اعضای خانواده رفت تا نیروهای هلال احمر رو خبر کنه ، همه ناراحت بودن ، منم یه متکا گذاشتم کنارش و دراز کشیدم و به قفسه سینه اش که به سختی کمی بالا و پایین می رفت نگاه می کردم ، حدودا ده دقیقه بهش خیره بودم که ناگهان یه نفس عمیق به قفسه سینه اش فرو برد و گفت آخیییییییش ، منم داد کشیدم خوب شد خوب شد😲😲🥲🥲 ، اون خانم بلند شد و نشست ،حالش خوب خوب شده بود باورکردنی نبود
شروع کرد به حرف زدن و گفت : شما هم اون روح سفید که اومد منو قبض روح کنه دیدین ؟😨
کوه بزرگی جلوی چشمام بود از دل کوه روح سفیدی اومد سمت من و گفت اشهدت رو بگو ، منم داشتم میگفتم اشهد ان لا اله .... که حضرت ابوالفضل (ع) با یه کلاه خود سبز از دل همون کوه اومد سمت ما و با دست اون روح رو پس زد و گفت برو کنار ، با *مهمون* من کاری نداشته باش 😭😭 و اون روح به سرعت محو شد به محض رفتن روح سفید نفس به سینه ام برگشت و بدنم گرم شد .🥺🥺
همه گریان و متعجب بودیم از معجزه ای که جلوی چشممون اتفاق افتاده بود ، اینکه بی خبر بودیم از اومدن حضرت عباس (ع) به اتاقی که ما توش نشسته بودیم.😢
زنی که فکش کج شده بود
دست و پاش خشک خشک بود
قدرت تکلم نداشت
بدنش مث یخ شده بود
حالا مث قبل سالم و سرحال شده بود
گنگ و گیج بودم ، قلبم تند تند می زد ، اشک مث بارون از چشمام می ریخت😭😭
و صحنه های شفاگرفتن ابوجراح در کتاب " نیمه شبی در حله" از جلوی چشمام رد می شد.
#رویای_نیمه_شب
#نیمه_شبی_در_کربلا
#اوج_در_پایان
#کتاب_خوب
@behesht_e_khane