eitaa logo
رسانه بهشت
4.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
805 ویدیو
1.5هزار فایل
▢ حوزه فضـــای مجـازی به انــدازه‌ی ، اِنقـــلاب اِسلامــی اهمیــت دارد. | سیـن عَـیـن - بیست‌وشش/دوازده/یک‌هزارسیصدونَــود “ 📨 | پشتیــبان رسـانه بهــشت @Adminn_behesht 🏷 | پشتیــبان تبلیغات @maktabmadaritab_1318
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه مباحث این جلسه: 🇮🇷 بهترین روایت‌نویسان ایرانی و معرفی کتاب 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش 🆔 @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه مباحث این جلسه: 🇮🇷 ایده‌ ندارم 😔 📒چه‌طور روایت نوشتن شروع کنم؟ 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش 🆔 @behesht_media
⚽️ (آقا طاهر! فوتبال برنده بشیم!) 📒روایت حال خوب کن! صبح آخرین روز آبان ۱۴۰۱، اطراف امام‌زاده طاهر کرج، کاری داشتم. دلتنگ گوهرشاد باشی و گنبد فیروزه‌ای امام‌زاده برایت چشمک بزند، چکار می‌کنی؟ من‌هم زیارت را انتخاب کردم. جلوی ورودی، بند کفشم را باز کردم. کبوتری آرام آرام دور زائرها چرخید و روی جاکفشی نشست. اذن دخول خواندم. صدای خنده‌ی چند تا بچه نظرم را جلب کرد. دوست داشتم اذن دخول زودتر داده شود تا دلیل خنده‌ی بلند بچه‌ها را بفهمم. امان از این کنجکاوی نویسنده جماعت. به سلام آخر رسیدم: السلام علیک یا طاهر بن الزین العابدین (علیه‌السلام). صدای خنده بلندتر شد‌. با سرعت نور، اذن دخول را تمام کردم به خیال اینکه نواده‌ی سیدالساجدین اذن داده، از درهای چوبی و شیشه‌های رنگی رنگی گذشتم. پنج، شش تا بچه‌ی مهد کودکی دور ضریح می‌چرخیدند. صدای خنده‌شان کل امام‌زاده را پر کرده بود. لبخندی زدم و گوشه‌‌ای به مرمرهای سبز تکیه‌ دادم و به تماشای بچه‌ها ایستادم. نرگس با روپوش صورتی از مشبک‌های ضریح بالا رفته بود. پاهایش را داخل مشبک کرده بود و دستش را به ضریح گرفته بود. صدای بچه‌گانه‌اش را شنیدم که گفت؛ (آقا طاهر فوتبال برنده بشیم!) بقیه‌ی بچه‌های مهدکودک کنار ضریح ایستادند، مربی مهد برای پیروزی تیم‌ملی فوتبال صلواتی گرفت و بچه‌ها پشت‌سرش صلوات را با عجل فرجهم گفتند. خانم مربی که نشست بچه‌ها کنارش نشستند. کوله‌پشتی‌های آبی و صورتی‌شان را روی زمین گذاشتند. خانم مربی از نرگس برای پیشنهاد خوبش تشکر کرد. امام‌زاده آمدن و دعا پیشنهاد نرگس بود. کاش خانم مربی به نرگس می‌گفت چه پیروز شویم چه نه ما پیروزیم. 📒 به قلم همراهان کانال ⚽️ @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه دهم 🇮🇷 توصیف و تحلیل در روایت 📒با تمرکز بر کتاب خسی در میقات 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش 🆔 @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 جلسه‌ی یازدهم سواد روایت (به روایت شاخه و برگ اضافه کنید!) مثال عینی کتاب رنجین کمان غلام‌رضا طریقی/ روایت آخی جهان / شاخ و برگ دادن به روایت 🆔 @behesht_media
🌺حمله‌ی تروریستی به حرم امن! توی رواق امام خمینی، حرم امام رضا نشسته‌ام. گرم است و عطرآگین. قاری از (إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً) می‌خواند. صف‌های نماز منتظر اذان مغرب نشسته‌اند. چهل روز قبل همین ساعت، همین دم اذان مغرب، حرم برادر همین امام رضای غریب؛ شد آنچه نباید. لاله‌ها از ضریح جوانه زدند و کبوترها به آسمان پرواز کردند. خیالست سیال و رها. با خودم فکر می‌کنم. نگاهی به صف‌های منظم نماز داخل رواق می‌اندازم، دختر بچه‌ای از مادرش شکلات می‌گیرد و ساکت کنار جانماز مادر می‌نشیند. پسری کلاه کاموایی سر کرده و بین صف‌ها آتش می سوزاند. خادمی برای پیرزنی که با قد خم آمده و دور کمرش را با روسری گل‌دار و بزرگی بسته، با چوپ‌پر سبز جا باز می‌کند. دخترک نوزادی توی کالسکه‌‌ی صورتی، گوشه‌ی لب‌هایش را به خیال شیر در خواب می‌مکد. خادمی پشت بیسیم نگران نظم صف‌های نماز (رضوان یک را صدا می‌کند) زن‌ها بی وقفه می‌روند و می‌آیند و جا گیر می‌آورند برای نماز خواندن. خیال است، سیال و رها، تروریستی تفنگ به دست از درب جنوبی، پیش می‌آید. صدای گلوله‌ها، صف نماز را بهم می‌ریزد، دخترک نوزاد از خواب می‌پرد و جیغ می‌زند. تروریست جلو می‌آید و کمر پیرزن توان ندارد که بلند شود. پسرک کلاه کاموایی را از ترس تا روی چشم هایش می‌کشد. خادم پشت بیسیم با داد رضوان یک را صدا می‌زند و روی زمین می‌افتد. زن‌ها چادرهای سفید نمازشان رنگ خون میگیرد و مثل برگ پاییز کف رواق می‌ریزند. بلند می‌شوم؛ شکلات دختر بچه به پایم می‌چسبد. از ترس جان پشت ستون‌های رواق جا می‌گیرم، صدای گلوله‌ها نزدیک می‌شود. زیر لب امام رضا را صدا می‌زنم و دیگر چیزی نمی‌فهمم. لعنت به این خیال سیال و رها. اذان تمام می‌شود.صف‌ بلند می‌شود، نماز را اقامه‌ می‌کنیم. دخترک نوزاد هنوز توی کالسکه خواب است، پیرزن دانه‌های تسبیح تربت را شماره می‌کند. دختر شکلات به دست، آب دهانش را با پشت دست پاک می‌کند. پسرک کلاه کاموایی را درآورده، خادم بیسیم را روی زمین گذاشته و نمازش را می‌خواند. مکبر برای سلامتی سربازان اسلام، از جمع صلوات می‌گیرد. 🆔 @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 جلسه‌ی دوازدهم سواد روایت (مخاطب را معلق نگه‌دارید) مثال عینی کتاب پنجره‌های تشنه/مهدی قزلی/تعلیق در روایت 🆔 @behesht_media
صبح پنجشنبه که برای شرکت در کلاس از خانه بیرون رفتم، فکر نمی‌کردم، تا چند ساعت دیگر، دیدن دوباره مادرم، آروزی دست نیافتنی باشد که برای رسیدن به آن به آب و آتش بزنم. نیم ساعت بعد از اذان ظهر کلاس ادامه پیدا کرده بود. بعد از کلاس نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. هجده تماس بی‌پاسخ از مامان و خانواده، در همین نیم ساعتی که گوشی را نگاه نکردم. عجیب بود، سابقه نداشت، مامان در نیم ساعت با گوشی لمسی که تازه خریده و خیلی هم به آن تسلط ندارد، پانزده بار زنگ بزند. سه بار دیگر هم کار خواهر بزرگم بود. نشاط کلاس و بی‌خبری از اخبار گوشی هم اجازه نداد، استرس نگیرم. قلبم تند تند می‌زد، چه‌خبر شده بود؟! فکر می‌کردم اتفاقی برای مامان یا یکی از اعضای خانواده افتاده. به مامان زنگ زدم. صدای هق هق گریه‌های مامان، نگرانی‌ام را بیشتر کرد. وسط گریه‌های مامان فهمیدم، در همین ساعت‌هایی که سرکلاس بودیم، کرج ناامن شده. مامان صدایش می‌لرزید و می‌گفت؛ (چه طور میایی خونه؟! کاش نمی‌رفتی؟!) و من از همه جا بی‌خبر، دل داری‌ش می‌دادم که خبری نیست و نگران نباش. بادمجان بم آفت ندارد. صحیح و سالم می‌رسم. گوشی را که قطع کردم، نگاهی به گروه مجازی کلاس بعد انداختم.‌ فیلم‌هایی که فرستاده بودند، باز نشده هم بوی خون و خون‌ریزی و وحشت می‌داد. با سنگ و قمه اتوبان کرج را بسته بودند و به جان مردم افتاده بودند. فیلم کشتن شهید عجمیان، دست به دست می‌شد و من هیچ وقت دل باز کردنش را پیدا نکردم. بچه‌ها رفتند و چون فکر نمی‌کردم کلاس بعد برگزار نشود، توی موسسه تنها ماندم.‌ بچه‌های کلاس بعد یکی یکی زنگ می‌زدند و می‌گفتند، به خاطر ناامنی خیابان‌ها نمی‌آییم. یکی از بچه‌ها تا نزدیکی موسسه آمده بود و چون پدرش دل نگران بود، برگشت. تنها توی موسسه‌ای که نزدیک ناامنی‌ها بود، مانده بودم و به این ماجرای عجیب و غریب فکر می‌کردم. کوچه پس کوچه‌هایی که نیم‌ساعت قبل امن بود، حالا در سالگرد چهلم همشهری‌ که رسانه‌ها سنگش را به سینه می‌زدند برای هزاران دختر دیگر ناامن شده بود. سایه‌ای را پشت در شیشه‌ای موسسه دیدم. شیشه ابری بود و دقیق هویت شخص مشخص نبود. عرق روی پیشانی‌ام نشست. صدای قلبم را می‌شنیدم. دلم می‌خواست وصیتم را داخل گوشی ضبط کنم. منتظر بودم، همین الان در موسسه باز شود و فردی با قمه داخل بیاید. تمام صحنه‌های ترسناک این روزها که در شبکه‌های مجازی دیده بودم، در ذهنم مثل یک فیلم تند مرور شد. در موسسه باز شد. نفس راحتی کشیدم، یکی از بچه‌ها امده بود. دوست داشتم سفت بغلش کنم. دوستی که شاید هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی محتاج در آغوش کشیدنش باشم. دوستی که شاید تا دقایقی دیگر برای از دست دادنش داغ‌دار می‌شدم. کلاس کنسل شد هرچند استاد، خودش را با هر زحمتی بود رسانده بود اما برگزاری کلاس بدون بچه‌ها امکان پذیر نبود. استاد هم دل نگران دختر نوجوانش بود که رفته بود آخر هفته‌، پارک، کمی قدم بزند. کارهای عادی که هر روز بخشی از زندگی ما بود حالا دور از دسترس‌ترین کار ممکن تلقی می‌شد. حال و روز ما از شنیدن خبر تکه پاره شدن مردم، خوب نبود. از موسسه بیرون آمدم، دوستم و همسرش تا خانه همراهم آمدند و مامان برای سلامتی‌شان پانصد بار دانه‌های تسبیح چوبی را بالا و پایین کرد. به خانه که رسیدم، مامان سفت بغلم کرد. انگار از جنگ برگشته بودم. فشارش بالا رفته بود. سعی کردم آرامش کنم. چندبار هم‌ را بغل کردیم و توی بغل هم گریه کردیم‌. مگر کجا رفته بودم؟! یکی یکی به خواهرها خبر دادم که رسیدم از یک کلاس ساده که هر هفته می‌رفتم و راحت برمی‌گشتم. بعدتر خبری شنیدم که حالم را بدتر کرد. همان روز توی همان اتوبان کرج، یکی از آشنایان، دستش زیر این ناامنی شکست. مرد جوانی که در یک روز معمولی داشت سرکار می‌رفت. مرد جوانی که کارگر بود و هنوز هم که هنوز است از جیب هزینه‌های درمان دستش را می‌دهد. معلوم نیست، دست این کارگر دیگر دست شود. به چه جرمی؟! به جرم عبور از اتوبان، برای رفتن سرکار. بی‌گناه کتک خورده بود. هزینه درمان، هزینه اجاره خانه، بدون رفتن سر کار، برای یک کارگر روز مزد، اگر ناامنی نیست، چیست؟ باورم نمی‌شد، چند ساعت ناامنی، خانواده کوچکم را این‌گونه درگیر کرده باشد. حالا بعد گذشت چند هفته، خبری دیدم که مجبورم کرد، اتفاق‌های آن روز کرج را بنویسم. می‌گویند اعدام نکنید. راست می‌گویند، اعدام نکنید، چون آن‌ها هیچ وقت طعم ناامنی را در برج‌های مجلل‌شان مثل ما مردم عادی کف کوچه و خیابان، نچشیدند. چون همیشه، خون ما مردم عادی فدا شده تا آن‌ها در امنیت، پول روی پول بگذارند. اعدام نکنید! تا دیدن عزیزان‌مان بزرگترین آرزوی‌مان شود. اعدام نکنید! تا سلبریتی‌ها و رسانه‌ها از خون ما مردم عادی، زالو وار بخورند و زنده بمانند. 🆔 @behesht_media
🖌بیا فول انرژی شو! این روزها حال مان خوب نیست. حال دخترها‌یمان شاید ازما بدتر باشد. روزهایی که باید در مدرسه تا می‌توانند، آتش بسوزانند و شلوغ کنند و خوش بگذرانند تا برایشان به یادگار بماند، تبدیل شده به بحث‌های سیاسی که تا یادم می‌آید و ما سن این دخترها بودیم، بین باباها جریان داشت. ممکن بود، به دعوا و اختلافات خانوادگی بخورد. حیییف.....چه خانواده‌هایی که به خاطر همین بحث های سیاسی از هم دور شدند. خواهر مجبور بود، یواشکی خواهر را ببیند. هر دو باجناق عمرشان تمام شد و ماند یک عاااالمه حسرت... بماند... داشتم میگفتم، این بحث و دعواها که بین باباها بود، حالا بین بچه‌های دبیرستانی است. هر روز بحث، دعوا، توهین و تحقیر... در یکی از کانال‌ها، دیدم رو پوستری نوشته بیا فول انرژی‌ بشو. لبخند تلخی زدم، چه جوری؟ چه طور می‌شود، این‌ همه حال بد را ریخت توی کیسه و گذاشت دم در که ماشین زباله ببرد؟! هیات دخترانه گوهرشاد. هیات دخترانه نورالهدی هیات دخترانه امام مهربانی‌ها دخترم را به یکی از این هیات‌های دخترانه بردم. هیات که تمام شد، رفتم دنبال دخترم. قبل هیات حال‌ش بد بود. چندوقتی است این‌طوری‌ست.... دخترم را دیدم. برق شادی چشمانش، دلم را روشن کرد. شده بود، همان دختر همیشگی! پر از نشاط. غرق در شادی و پر از انرژی. سلام‌کرد و گفتم:(چقدر خوشحالی؟ جشن داشتید؟) گفت:(نه! روضه‌ی فاطمیه خوندیم!) گفتم:( پس چرا اینقدرخوشحالی؟) گفت:(نمیدونم، فقط اینو میدونم، روحم سبکه، درونم پر از نشاط) دوباره پوستر توی کانال را دیدم. (بیا اینجا فول انرژی شو! نشاط و شادی از درون. هیچ جا مشابه شونو ندارن، بیرون این هیات دخترانه هر چی هست فیکه و تقلبی، دلتو گره بزن به پنجره‌های خودش. خود خود پنجره فولاد) 💥 متن ارسالی مادری از اعضا کانال بهشت‌ثامن‌الائمه 🆔 @beheshtesamen 🆔 @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 جلسه‌ی سیزدهم سواد روایت (در شروع قلاب مخاطب باید گیر کند) مثال عینی کتاب‌های خانم فائضه حدادی/ شروع با زبان ساده و طنز 🆔 @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 جلسه‌ی چهاردهم سواد روایت (برای دیالوگ نوشتن به حرف بقیه گوش کنید) مثال عینی کتاب‌ به سفارش مادرم/ احسان حسینی‌نسب / دیالوگ و زبان در روایت 🆔 @behesht_media