✍روایتی زیبابا قلم دخترگلمون
ازیکی ازتشکلهای خوزستان
_حالم خیلی گرفته بود به دوستام گفتم بیایید بریم کافه رفتیم ولی مثل همیشه نبودم فاطمه مدام میگفت بیا بریم اعتکاف ومنیکه اصلا نمیدونستم نماز چجوریه البته اینوبگم بین رفقایی ک داشتم تازه بافاطمه آشناشدم دختر بااعتقادی بود ک حسش حال منو خوب میکرد نیازنبود پیشش کلاس بزارم مدام چیزای گرون قیمت ولوکسمو به نمایش بزارم پیشش خودم بودم ...
_انقدر از حال وهوای اعتکاف گفت که گفتم اسمموبنویس ولی اگه دوست نداشتم میرما،نمیمونم،گفت باشه برو،فعلا بیا ببین،گفتم تازشم من چادر نمیزارم، خوشم نمیاد،همینجوریم بعضی وقتا ازشالم خسته میشم،شایدشالمم نزدم، گفت باشه بیابریم حالا ببینیم.
_تصمیم گرفتم که ثبت نام کنم،رفتم مدارک دادم اسم نوشتم.
کم کم نزدیک شدیم به اعتکاف،منم ساکمو بستم.
وروزش رسید..
_بافاطمه وارد مسجدشدیم جاخوردم چقدرررررفضاش قشنگ بود ماروبردن توحسینی، برامون جشن گرفتن،کیک و دست و شادی خیلی خوووب بود،حالم بهترشد،باآتیش بازی و فشفشه وارد فضای داخل مسجد شدیم،بهمون هدیه گلدون و مهروتسبیح دادن.دلم لرزید خیلی دوست داشتم ...
_جاگیرشدیمو فکرکردم الان میخوابیم ولی ن اینجورنبود یک خانمی ک مسئول کانون بوداسمشون خانم ربیعه بود اومد شروع کرد به حرف زدن...
_ازحضرت زینبی گفت ک تاحالا اینجوری نشناختمش 😭
_از امام حسین و ازخدایی ک ۱۶ساله عمرمو شرمندش بودم.خیلی دلم شکست
_تااذان صبح گریه کردم،فاطمه بغلم کردو گفت خوش اومدی ☺️
_معنی خوش اومدی روفهمیدم توی اعتکاف شمش ،حرم حضرت زینب خدام امام رضا وتربت کربلاهم نصیب ماشد
ومن عهدکردم یادگار حضرت زهرارو بپوشمو ،بشم مدافعش ،باخانم ربیعه حرف زدم وگفتم وگفتم وگفتم وگریه کردم و حالم خوب بودازپیداکردن رفیق حقیقی.
یعنی خدای خودم ایشونم گوش دادو باآغوش باز منو پذیرفت ازاعتکاف پارسال تاامسال خیلی اتفاقاافتادخیلی جنگیدم باهمه،
_باهمه چی ،ولی چادرمو،اعتقادمو،حفظ کردم و خوشحالم ک منو توجمعشون و کانونشون پذیرفتن اعتکاف رهروان زینبی سه روزدرس و آموزش بود وبرکت زندگی منو بهم داد....
#دخترکصورتی
#خانواده_بزرگ_رهروان_زینبی
بهشت بستر هم افزایی✨
شبکههای تربیت اسلامی ✨🍃
ایتا/رهروان زینبی/سایت📡