eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷آداب و سنن؛ 🔺ازامام صادق علیه السلام روایت است که فرمود: امیر مومنان علی بن ابی طالب علیه السلام به اصحابش می‌فرمودند؛ هر که بین اذان و اقامه سجده کند و در سجده اش بگوید؛ «رَبِّ لَکَ سَجَدْتُ خَاضِعاً خَاشِعاً ذَلِیلًا» (پروردگارا خاصعانه وخاشعانه و مطیع برای توسجده کردم) خداوند می‌فرماید: به ملائکه و عزّت و جلالم قسم، محبّت او را در دل بندگان صالح، و ترس و هیبتش را در دل منافقین قرار می‌دهم.(بحار،ج۸۱،ص۱۵۲) @asrezohormonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1026216912.mp3
10.88M
۲ 💬 قدم دوم در هر ارتباط موفقی ؛ است! - راستش رو بگو ! - گولش نزن! - باورش کن! - از حق غافلش نکن! 🎤 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیستم فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند.
و یکم ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم. به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانة ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانة ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!» خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.» گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران. پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرة چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.(پایان فصل پنجم) 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه👇👇 خب دوستان خوبم پس ما سه تا فریبی که باعث عقب نشینی ما در انجام کارهای خوب میشه
درس بیست و ششم 💐🙏 ⭕️چی رو تغییردادی اونو بگو...🤔 💢 اون تلاشی که برای تغییرعادت انجام دادی؛ ارزش داره ✔️شما همتون بلدین 👈🌺 (لیس للانسان الا ماسعی) برای انسان هیچی جز سعی و تلاشش نمی مونه... هیچی جز سعی انسان رو ارزش نمی ده...✅ 🔺شما الان خوبی هات رو بگو ببینم...!! خوبیاشو میشماره طرف☺️ میپرسم خب برااینا چه زحماتی کشیدی...؟!! ✅میگه نه ما کلا ژنتیکی نسل به نسل این کارا برامون آسون بوده...!! 🚫خب این که هیچی !!!! سگ ها هم ژنتیک باوفان!!! گاوها هم ژنتیک متینن !!!! 💞 @beheshtekhanevadeh14
⚠️آقا شما اخلاق خوب رو تاحد حیوانات آوردین پایین...!! مگه فرقی داره،،، سگ مگه رفته وفا رو کسب کرده؟؟؟ 🔺تو هم خیالت راحت هرخوبی که ژنتیک داری روش کار نکردی!!!👈 عین خوبی های حیووناست...!! 🔺 حاج آقا یکم رعایت کن بهمون برنخوره، ‼️حالا بر بخوره چی میشه؟ ✅ مثلا همین برخوردن یه مرحله ازکاره...!! -نه خب یه جوری که ماجذب بشیم...!!🤗 ⚠️ ببین ‼️‼️‼️👇 اون راحتی رو، تو موقع شنیدن هم ول نمی کنی...!!؟؟؟؟؟ بوی راحت طلبی میاد باز👌👌👌 💞 @beheshtekhanevadeh14
⭕️تو رو خدا جوونا برید توی یک جلساتی که بزننتون...موعظه کنن... 👈لوس بازی روبزارید کنار...!! -من خودم بهم می گن می تونی جوونا رو جذب کنی احساس می کنم هم به من توهین می کنن هم به جوونا...!! -می گم بابا به خدا من علیه شون حرف می زنم حالشونو می گیرم من دافعه دارم...!! 👈مگه من می خوام سرکسی کلاه بذارم... 👈 مگه من فیلم سینماییم که دنبال جذب مخاطب باشه...!!🚫 آیات قرآن رودیدید یکی درمیون می زنه نوازش می کنه!!!! 👈 یواش نوازش می کنه!!! ولی زدناش، محکم می زنه...👊 ♨️امام باقرعلیه السلام فرموده قرآن ظاهرش تلخه...!! 💢بچه ننه بازی می خوای دربیاری نمی خواد قرآن بخونی !!!برو حافظ بخون... ✅کسب ادب کار سختیه!!!! 👌 بایدتصمیممون روبگیریم...!! 🔸چقدرم که اثرداره حرفای ما...😐 ✅ هفت سالگی یک بگیریم برای بچه هامون توی خونه 👈 قبل از جشن تکلیف...🎉🎉. گرفتید ؟ ؟؟؟؟ نمی دونید چیه؟ سخنرانی زیر رو حتما گوش بدید👇👇👇 ┄ 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🇮🇷ایران زیبا🇮🇷🌸🍃 🍃💖📸تصویر زیبائی از دریاچه سد دز ؛ روستای پامنار؛ دزفول؛ استانِ خوزستان. 🍃💖اسم دیگه این دریاچه ؛ شیهون هستش که محلی ها بیشتر ازش استفاده میکنن و یکی از زیباترین دریاچه‌های پشت سد؛ در کشور هستش. 🍃❤️این منطقه بکر و بسیار چشم‌نواز و پر برکت ؛در پانزده کیلومتری شهر دزفول و در منطقه شیهون قرار گرفته. 🍃🌸راه دیگه دسترسی به این دریاچه از طریقِ شهر اندیمشک هستش که حدود۲۳ کیلومتره و پشت دو کوه شاداب و تنگوان قرار داره . 🍃🌸عمق دریاچه شهیون در برخی نواحی به ۵۰ متر هم می رسه و مساحتش هم حدود ۶۰۰۰ هکتاره و روستائیان و عشایر زیادی رو در اطراف خودش پناه داده و باعثِ رونق کشاورزی؛ دامداری؛ باغداری ؛پرورش ماهی و زنبور عسل و همچنین جذابیتِ گردشگری این منطقه شده
بهشت خانواده💞
🌷منبرهای مجازی🌷 🔹شماره بیست و ششم 🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴 🌷السلام علیک یا صاحب الزمان🌷 🌷آ
🌷منبرهای مجازی🌷 شماره بیست و هفتم 🔺بسم الله الرحمن الرحیم 🔺 السلام علیک یا صاحب الزمان 💠✨داستان بسیار مهم در مورد اینکه به هر کدام از اهل بیت علیهم السلام در چه أمری توسل کنیم؛ 🌴✨ابو الوفای شیرازی گفت که من به دست ابن الیاس در کرمان اسیر بودم و به غل و زنجیر کشیده شده بودم. به من خبر دادند که او قصد دارد مرا به صلیب بکشد. من هم امام زین العابدین را شفیع خود در نزد خداوند متعال قرار دادم و خواب بر من غلبه کرد و من به خواب رفتم. در خواب رسول خدا(صلوات الله علیه و آله) را دیدم که میفرمود: در اموری که مرتبط با دنیا و مادیات است به من و دخترم و پسرانم(حسن و حسن) توسل مجوی بلکه در امور آخرتی و آن چه را که از فضل خداوند در امور آخرتی امید داری واسطه قرار بده. اما برادرم ابو الحسن، از هر کسی که به تو ظلمی روا داشته انتقام تو را می‌گیرد. من گفتم ای رسول خدا مگر این طور نبود که به فاطمه ظلم شد و او صبر کرد؟ و وقتی که حق او از ارثی که تو برایش قرار داده بودی غصب شد، باز هم صبر کرد؟ پس چگونه می‌خواهد انتقام مرا از ظالمان بگیرد؟ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: آن پیمانی بود که من با او بسته بودم و دستوری بود که من به او داده بودم و او چاره ای جز انجام آن را نداشت) و او در آن مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرد. (در روایات دیگر دارد که پیامبر اینطور عهد گرفته بودند که اگر امیرالمومنین حتی ۴۰ نفر هم برای اقامه حق پیدا نکند آن وقت سکوت و صبر اختیار کند) اما الان پس وای بر کسی که به متعرض مولای خود شود. ✨و اما علی بن حسین برای نجات از شر سلاطین و مفسده شیاطین است. ✨و اما محمد بن علی و جعفر بن محمد برای امور آخرتی هستند ✨و اما موسی بن جعفر پس امر عافیت(از بلاها و امراض و همه ابتلاءات) را از او بخواه
✨و اما علی بن موسی برای نجات یافتن در سفرهای خشکی و آب(از بلاها) است ✨و اما محمد بن علی پس به واسطه او از خداون متعال گشایش در رزق و روزی را طلب کن ✨و اما علی بن محمد برای به جا آوردن اعمال نیک و مستحب و نیکی کردن به مؤمنین (و آنچه از طاعت خدا طلب میکنی) است ✨و اما حسن بن علی برای امور آخرت است ✨و اما حجت بن الحسن پس هر گاه شمشیر به گلویت رسید -سپس با دست خود به گلویش اشاره کردس به او استغاثه کن که او به فریادت میرسد و او پناهگاه و فریادرس است ✨پس من گفتم: یا مولای یا صاحب الزمان انا مستغیث بک «ای مولای من، ای صاحب الزمان، من از شما طلب فریادرسی میکنم». (در برخی نقلهای دیگر همین روایت این ذکر توسط پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اینطور دستور داده شده؛ یا صاحب الزمان أغثنی یا صاحب الزمان أدرکنی) به ناگاه شخصی را دیدم که از آسمان فرود می‌آید و بر اسبی سوار است و به دست خود حربه آهنینی دارد. پس گفتم که ای مولای من، شر کسانی را که قصد آزار رساندن به مرا دارند، از من دور کن. من تو را کفایت کردم چون نیاز تو را از خدا خواسته‌ام و او نیز دعای مرا اجابت کرده است. ✨صبح هنگام ابن الیاس مرا به حضور خود فرا خواند و غل و زنجیر مرا باز کرد و لباسی نو بر تنم پوشانید و از من پرسید که تو به که متوسل شده ای؟ پاسخ دادم به کسی که غیاث مستغیثین(فریادرس دادخواهان) است از او خواستم که نیاز مرا از خدا بخواهد و شکر و سپاس برای پروردگار جهانیان است.(بحار الانوار ، ج۹۱، ص۳۵) 💠✨ در مفاتیح دعایی به نام «توسلی دیگر» با مضمون همین روایت جهت توسل به ائمه اطهار علیهم السلام در همین امور مختلف، آورده شده است که به آنجا رجوع بفرمایید. @asrezohormonji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست و یکم ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی
و دوم فصل ششم شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانة ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانة صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن  ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانة صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد. وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند. صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیة شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.» ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانوادة عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آمادة رفتن شدیم. داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید. وقتی به خانة پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونة راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.» 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 راز مقام عظیم‌القدر عبدالعظیم علیه‌السلام ※ منبع: شرح زیارت عاشورا ▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این روزهای غبار آلود دلم تنگ شهداست !ای شهدا ما را در این یاری کنید لحظاتی با کلام شهدا ..... شهید محمد جهان آرا شهید محمود کاوه /شهید علی صیاد شیرازی /شهید مهدی زین الدین/شهید علی رجایی/شهید حسن باقری /شهید حسن تهرانی مقدم /شهید مصطفی چمران /شهیدسید مجتبی سردار شهید حسین خرازی /شهید بهشتی .....شهید احمد کاظمی...شهید اوینی/شهید ابراهیم همت/شهید حاج قاسم/شهید باهنر... این کلیپ حتما بببنید تا حالتون بهتر بشه!!! شادی روح امام و شهدا فاتحه با صلوات🌹