eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1106823322.mp3
6.17M
💫🌺🍃 🌺 ❇️ 🎼 علی علی مولا 🎵 ما مستحقِ لطف شمائیم یاعلی 🎶 هم عاشقیم و هم که گدائیم یاعلی 🎵 چشم امیدوعاطفت از خلق بسته‌ایم 🎶 دست تهی به سوی تو آریم یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#عناصر_انتظار #جلسه_پنجاه_و_پنجم بسم الله الرحمن الرحیم عرض سلام و ارادت خدمت دوستان صاحب الزمانی.
بسم الله الرحمن الرحیم سلام دوستان ✋ روزتون بخیر 🌹 دلتون شاد و امام زمانی 💐 لحظه لحظتون مهدوی ان شاءالله 🍃🌸🍃 در درس گذشته تا اینجا گفتیم که 👇👇👇 نه .... عه..... من نفسم باید حال بیاد.😎 داغونش کنم.🤕 ببین اینجوری نمیشه. _آقا با احترام به آدما موجب سوء استفادشون میشیم؟؟!! بله!! خدا تو قران می فرماید ، مردم ، پیامبر رو به اسم کوچیک ، بد صدا نزنید.❌ ایشون خجالت میکشن به شما چیزی بگن. من به شما میگم. بله.... آدم رو میده از سروکول آدمم بالا میان!!!😁 نه تو زندگیِ شخصی هااا!! تو زندگیِ شخصی هرکسی یه حریمی داره برا خودش . اما تو زندگی یک مسائلی ارزشیه، ،خب بله !!این هست. 🏅🎖🏅🎖🎖🏅🎖🏅 در نظر داشته باشید اون چیزی که گفتیم به نام رعایت حرمت دیگران با توجه به اینه ، و الّاچه دلیلی داره حکومت اولیاء خدا ،از بین بره؟؟🤔 شهید بهشتی به بنی صدر رو داد، شما خبر دارید داستانشو؟؟!!😳 بنی صدرم سوءاستفاده کرد . شهید بهشتی هم میدونست ،درعین حال رو هم داد. خونواده بنی صدر ،دختر وخانومشو تو یه تظاهراتی که تظاهرات ممنوع بود، 🚯❌🚯❌ تو اون تظاهرات همراه با منافقین که آتیش میزدن ،سنگ میزدن ،تیغ میکشیدن 🔥🔪 «تیغ موکت بری ها،اون زمان اسلحه جنگی اونا بود ومیکشیدن به بچه حزب اللهی ها» تو اون تظاهرات دستگیر شدن. شهید بهشتی بهش خبر دادن که آقا خوشحال باش،💪😄 خانوم بنی صدر تو این تظاهرات همراه با منافقین دستگیر شدن ، اعلام بکنیم از چشم مردم می افتن.😡 🌀❎🌀❎🌀❎ غربیا باید بیان تو تهرون ،مشهد ،قم ودانشگاه های شمال لذت ببرن و برن. 😋😋 جالبه من توی دانشگاه تورنتو رفته بودم تو یه جمع ضدانقلابی، موضوعی که برا اینا جذابیت پیدا کردو آماده شدن بشنون و تحمل کنن یک بچه طلبه رو، که هی مرگ بر رژیم آخوندی میگفتن وبه مقدسات ما اهانت میکردن، ✊✊ این بود که... چرخش قدرت بین نخبگان حوزه چه جوریه؟؟؟ چه جوری مرجع تقلید درست میشه؟اساتید حوزه چه جورین؟؟ 🤔🤔🤔 من شروع کردم توضیح دادن وبرای اونها ثابت کردم آزادی وعلم محوری در حوزه علمیه از پیشرفته ترین دانشگاه های دنیا جلوتره.!! 🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️ وقتی اینو می گفتم اینا باور نمیکردن،😳 میگفتن مراجع رو کیا تعیین میکنن تو حوزه ؟؟ میگفتم مراجع در اثر سالها درس خارج دادن، به قضاوت عمومی فضلاء گذاشته میشن. گفت فضلاء کین؟گفتم فضلاء اونایین که ده پونزده سال درس خوندن. اگر فضلا هزار نفر رفت پای درس یکیشون و هزارو پونصد نفر رفت پای درس یکی دیگه ایشون که هزار وپونصد نفره ،معلومه اعلمه،مثالها ملاکشه . بعد شما باید بیاید ببینید اعلم کیه؟؟!! گفت اونوقت کی تعیین میکنه کی بره چه درسی؟؟ میگم هیشکی تعیین نمیکنه.😧 بعد میگه این فضلاء رو کی تعیین میکنه؟؟؟ این فضلاء ،بایدطلبه های کوچیکتر برن پای درسش. یه نظام به شدت مردمی آزاد. ✅✅✅ ❎🌀❎🌀❎🌀 توی دانشگاه اعضای هیئت علمی نخوان یه نفر رو راه بدن بیاد تو ، میتونن باند بازی کنن عضو جدید نیاد تو. 🚯🚫 اما تو حوزه علمیه این امکان نداره. بساط آزاد درسه ،😕 هرکی میخواد درس بگذاره. وقتی اینو من بهشون گفتم،اینا خیلی براشون جذاب بود.😱 گفتن واقعا اینجوریه ؟؟😳 گفتم آره. می‌گفتن جامعه مدرسین چه جوری انتخاب میشه ؟؟؟ گفتم جامعه مدرسین اینجوریه که جمعی از‌ اساتیدیه که فضلاء هستن . می گفت خب این استادارو کی تعیین می‌کنه ؟؟؟ می‌گفتم خودش .. خود طلبه میره یه کاغذ میزنه به دیوار، 📅📄 میگه من می خوام فلان کتاب رو درس بدم.🤓📕📚 من می خوام از امروز فلسفه مثلا بدایع نهائیه درس بدم. من از امروز میخوام فقه درس بدم. بعد میگفت کی قضاوت می‌کنه؟؟ به مرور زمان ثابت میشه، این چند نفر رو میتونه درس بده. طلبه ها بهم میگن برو درس این،این درسش بهتره.✅ هیییچ آئین نامه ای وجود نداره برا حوزه.❌ چرا برای مدارس مبتدی وجود داره ،اخیرا یه استاد میخواد بیاد،ازش امتحان میگیرن؟؟📄📜 اونم قبلنا اینکارو مدیر مدرسه ها انجام می‌دادن،کنترل می‌کردن. ولی ازیه پنج سال درس خوندن بگذره طلبه، آئین نامه وجود نداره، چون خود این آئین نامه ها، کنترل کنندگانشون میتونن اراده خودشون رو تحمیل کنن. ⛔️❗️⛔️❗️⛔️❗️ آقا اینا باور نمی‌کردن.!!!😳 🌀❎🌀❎🌀❎🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام کاظم علیه السلام فرمودند:🔻 ✍كسى كه دو روزش با هم برابر باشد، زيان كار است. ▪️کسى كه امروزش بدتر از ديروزش باشد ، از رحمت خدا به دور است. ▫️كسى كه رشد و بالندگى در خود نيابد ، به سوى كاستى ها مى رود. ▪️ و آن كه در راه كاستى و نقصان گام بر مى دارد مرگ برايش بهتر از زندگى است. 📚بحارالانوار ، ج 78 ، ص 327 ✨✨✨میلاد باب الحوائج ؛امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد ✨✨✨ 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚ولایت علی علیه السلام در قرآن 1⃣: آیه تبلیغ (مائده۶۷) ای پیامبر! آنچه ازطرف پروردگارت برتو نازل شده‌است به مردم برسان! و اگر نکنی، رسالت اورا انجام نداده‌ای.خداوند تورا از گزند مردم، نگاه میدارد وخداوند کافران راهدایت نمیکند ❤️این چه پیام مهمی‌ست که این چنین تهدیدی لازم است؟ 🧡تنها آیه‌ای که پیامبر(ص) تهدید شده که اگر نگویی، تمام آنچه را که در ۲۳ سال رسالت گفته‌ای هدر میرود! _🌷__ سبک زندگی قرآنی __🌷_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢❀✵ صـلوات خـاصـه ✵❀💢 ✨امام موسی کاظم علیه‌السلام✨ 【اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْأَمِينِ الْمُؤْتَمَنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ الْبَرِّ الْوَفِیِّ الطَّاهِرِ الزَّكِیِّ النُّورِ الْمُبِينِ (الْمُنِيرِ) الْمُجْتَهِدِ الْمُحْتَسِبِ الصَّابِرِ عَلَى الْأَذَى فِیکَ اَللهُمَّ وَ كَمَا بَلَّغَ عَنْ آبَائِهِ مَا اسْتُودِعَ مِنْ أَمْرِکَ وَ نَهْیِکَ وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ وَ كَابَدَ أَهْلَ الْعِزَّةِ وَالشِّدَّةِ فِيمَا كَانَ يَلْقَى مِنْ جُهَّالِ قَوْمِهِ‏ رَبِّ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ وَ أَكْمَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِمَّنْ أَطَاعَکَ وَ نَصَحَ لِعِبَادِکَ اِنَّکَ غَفُورٌ رَحِيمٌ‏】 〖پروردگارا درود فرست بر امام امين و معتمد خلق حضرت موسى بن جعفر كه نيكوكار و وفادار و پاک و مهذب است نور علمش مبين احكام الهى آن كس که همه عمر با كمال كوشش و اجتهاد در انجام وظايف امامت بر آزار امت در راه رضاى تو صبور و شكيبا بود اى خدا چنانکه از پدران آن امام آنچه نزد او وديعه بود از امر و نهى دين تو همه را به خلق رسانيد و بار فرمان الهى را به راه شرع و طريق مستقيم برد و با اهل غرور و سختگيران و در آنچه از جهال قومش می‌كشيد مقاومت كرد و رنج برد پس اى خدا تو بر آن بزرگوار درودى فرست بهتر و كاملتر از هر درود و رحمت که بر احدى از بندگان مطيع خود و ناصحان بندگانت فرستى که البته تو خداى آمرزنده گناه خلق و مهربان در حق بندگانى〗 °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_چهل و هشتم از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش م
و نهم نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم. پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.» رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده ای؟!» گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.» کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.» خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.» وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...» آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانة هیچ کس باز نکن کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.(پایان فصل سیزدهم) 💞 @beheshtekhanevadeh14
فصل چهاردهم فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!» گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.» گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» پردة آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمة آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همة کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشة اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. 💞 @beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاهم فصل چهاردهم فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گ
سلام .شب تون بخیر جبرانی چهارشنبه شب 👆👆 عذر خواهی میکنم اگه انتظار رمان رو کشیدین 🙏 الحمدلله مشغول جشن غدیر و نذری بودیم 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠🔹امام موسی کاظم علیه‌السلام: 《اِنَّ للهِ عِبادا فِی الاَرضِ يَسْعَوْنَ فِی حَوائِجِ النّاسِ هُمُ الآْمِنونَ يَوْمَ القيامَةِ》 خدا در روی زمین بندگانی دارد که در تأمین نیازهای مردم می‌کوشند اینان در روز قیامت در امان هستند 📚بحارالانوار، جلد۷۱، صفحه۳۱۹ 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا