eitaa logo
بهشت خانواده💞
1.1هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
816 ویدیو
85 فایل
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐 💥 با این کانال خونواده خودتون رو وارد بهشت کنید.💞 @beheshtekhanevadeh14 ارتباط با مدیر کانال: نظرات و پیشنهادات @Hassanvand1392 کانال مشاوران تنها مسیر آرامش @MoshaverTM
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و ششم نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی
و هفتم دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.» گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.» خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!» تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.» بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازة تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی2 ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.» به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.» نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، دربارة خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعة دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.» زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.» با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.» و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند. حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1137142329.mp3
1.93M
🏴ویژه ♨️داغ شهادت علی اکبر(ع) با سیدالشهدا چه کرد؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 💞 @beheshtekhanevadeh14
1_1137094133.mp3
8.67M
🖤 السلام علیک یا اباعبدالله شب 8 (حضرت علی‌اکبر علیه السلام) 🎤حاج محمود کریمی 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🏴 نمیدانم کیستی... علیه السلام 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی درس سی و هفتم 💐🙏 🔸 واقعا برخی از تلقی ها از خوب بودن ,تلقی های درستی نیستن 🌀وقتی شما
درس سی و هشتم 💐🙏 در سبک زندگی درست؛ 7 اصول موضوع براش تعریف کردیم 👇🏻👇🏻👇🏻 1️⃣کسب دانش و کسب اندیشه 2️⃣سعی و گریز از راحت طلبی و سخت کوشی و استقبال از رنج خیلی خیلی مهمه خیلی مهمه 3️⃣نظم و برنامه تکلیف پذیری یعنی پرهیز از فعالیت و زندگی بی برنامه و باری به هرجهت؛ و هرجوری دوست دارم و بی نظم.. 🔻نظم رو هم گفتیم حداقل هر برنامه ای رو باید یک سال روش کار بکنی 💟انقدر شیرینه رفقا خیلی خیلی جذابه انقدر آدما تو نظم عاطفی میشن اون وقت دخترا دیگه به جوون بی نظم شوهر نمیکنن میگن تو استعداد عاشقی نداری چرا؟ « مرتب و به موقع » از خواب بیدار نمیشی نمیشه روت حساب کرد خب خب دیگه چی؟ گفتیم قبلا هاا 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
ادامه درس سی و هشتم 💐🙏 4️⃣تولید ارزش افزوده حتی از نظر مالی مصرف گرا بودن خیلی زشته و اگر تولید ارزش افزوده کردی و تقوا رو رعایت کردی میشی رجبعلی خیاط!!!! 👈میگه نه من دانشجوی خوبی هستم. خب بگو به من چقدر تولید میکنی؟چقدر کاسبی میکنی؟ نه کلا کاسبی نمی کنیم ولی بچه ی خوبی هستم😊 ‼️اولا که شما از چشم پیغمبر افتادی در جا 🔺ثانیا رو هیچیت نمیشه حساب کرد آدرس قرآنی بهتون بدم 💟 جهاد در قرآن اول به مال بعدا به جان تو مساجد چرا این رو برنامه ریزی نمی کنند؟ ( جهاد به مال ) 🔻میدونید امام حسین تو کربلا پول اورد با خودش زمین کربلا رو خرید؟ با اون اسلحه و آذوقه و مسافتی که اومدن.. بعدشم امام زین العابدین برای عزاداری اباعبدالله الحسین پول خرج کرد این پولا همش برای باغ های امیرالمومنینه که25سال باغ داشت ‼️بعضی از حزب الهی ها مدیر بودن حالا رفتن کنار چون پوزیشنشون بی پولیه جزء محرومان بودن معناش اینه تو عرضه نداشته باشی کار بکنی یا عرضتو برای پول در اوردن خرج نکنی این فرهنگ انقلابیه؟این چیه الان؟ 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1137184558.mp3
8.63M
۸ شب هشتم؛ عُمَر سَعد / شمر / شَبَث / حَجاج .... اینها نام‌هایی ساده نیستند! هرکدام این نام ها یک استعاره اند؛ استعارهٔ شهوت / خباثت / ریا /قدرت ... استعاره ای که می تواند در هریک از ما حلول کند! و ما حتماً از میدان این استعاره‌ها، رد خواهیم شد ... و آنوقت معلوم می‌شود که جانِ ما، بستر مناسبی برای حلول کدامیک از این استعاره‌ها بوده است ... ▪️با خوانش: مژده لواسانی ▪️به قلم: حاتمه سیدزاده ▪️تنظیم کننده: امید اردلان ▪️آهنگساز: یحیی عباسی ▪️طراح: محمدحسین ثباتی کاری از واحد موسیقی منتظران منجی عج 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1138171057.mp3
3.49M
😔عمو عباس 🖤 السلام علیک یا اباعبدالله شب (حضرت عباس) 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1137597724.mp3
4.45M
🏴 ♨️روضه جانسوز حضرت ابولفضل العباس(ع) 🎤حجت الاسلام 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️بصيرت حضرت اباالفضل در روز تاسوعا و عاشورا ▪️رهبرمعظم انقلاب: بصیرت اباالفضل العبّاس کجاست؟همه یاران حسینی، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او را بیشتر نشان داد. 🏴در روز تاسوعا، وقتی که فرصتی پیدا شد که او خود را از این بلا نجات دهد؛ یعنی آمدند به او پیشنهاد تسلیم و امان‌نامه کردند و گفتند ما تو را امان میدهیم؛ چنان بر خورد جوانمردانه‌ای کرد که دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم!؟ وای بر شما! اف بر شما و امان‌نامه شما! 🏴 نمونه دیگرِ بصیرت او این بود که به سه نفر از برادرانش هم که با او بودند، دستور داد که قبل از او به میدان بروند و مجاهدت کنند؛ تا این‌که به شهادت رسیدند. میدانید که آنها چهار برادر از یک مادر بودند: اباالفضل العبّاس - برادر بزرگتر - جعفر، عبداللَّه و عثمان. انسان برادرانش را در مقابل چشم خود برای حسین‌بن‌علی قربانی کند؛ به فکر مادر داغدارش هم نباشد که بگوید یکی از برادران برود تا این‌که مادرم دلخوش باشد؛ به فکر سرپرستی فرزندان صغیر خودش هم نباشد که در مدینه هستند؛ این همان بصیرت است.
🔴 زندگی در حرکت در مسیری است که دیگران رفته اند و تکرار تمام اقدامات قبلی‌هایی است که یا دورانشان تمام شده، یا در اطراف ما درحال سپری کردن مراحل پایانی هستند. ❇️ دیدن سنت‌های حاکم بر زندگی انسان که مشترکند و قابل تغییر نیستند، موجب می‌شود از اتفاقات زندگی زیاد ذوق زده و یا ناراحت نشویم.✔️👌 💌 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1137949644.mp3
7.76M
۹ شب نهم؛ آخرین آزمون، کُشتنِ چراغ بود! چراغ را می‌کُشد و می‌گوید بروید!... همه بروید! من بهتر از شما، اصحاب و خاندانی سراغ ندارم، اما بیعت را از همگان برداشتم؛ 💥 همه برای رفتن آزادید... در یک قدمیِ نور، هنوز آزمون تمام نشده است! و ما نیز حتماً از این آزمون رد خواهیم شد! می‌مانیم؟ یا می‌رویم؟ ▪️با خوانش: مژده لواسانی ▪️به قلم: حاتمه سیدزاده ▪️تنظیم کننده: امید اردلان ▪️آهنگساز: یحیی عباسی ▪️طراح: محمدحسین ثباتی کاری از واحد موسیقی منتظران منجی عج 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و هفتم دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. ب
و هشتم رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچة دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچة سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانة خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتة دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشة حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشة اتاق بازی می کردند. قربان صدقة من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» 💞 @beheshtekhanevadeh14