فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻عبرتهای عاشورا از نگاه قرآن🌻
💠ولایت پذیری
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَطِيعُواْ اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ✨
📚نساء/۵٩
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خدا را اطاعت كنيد و از رسول و اولى الامر خود (جانشينان پيامبر) اطاعت كنيد
💥ولایت پذیری در روز عاشورا:
💚مسلم ابن عوسجه:
💐🌷اگر بدانم کشته می شوم آنگاه زنده می شوم باز سوخته می شوم و تا هفتاد مرتبه چنین می شوم دست از شما بر نمی دارم تا در برابر شما کشته شوم💐🌷
💙زهیر ابن قین:
🦋🦋به خدا سوگند دوست می داشتم کشته شوم پس زنده شوم و به همین کیفیت تا هزار مرتبه آنگاه آسیب دشمن از تو و خاندانت به دور باشد🦋🦋
💛سعید ابن عبدالله:
🌼🌼پس از آنکه امام قصد نماز نمودند، سعید یکی از کسانی بود که خود را سپر امام قرار داد تا مبادا تیری از خَصم به امام اصابت کند و شرمنده امام خویش شود🍂🍂
❤️عبّاس علیه السلام:
وقتی که در شب نهم، شمر برای ابوالفضل علیه السلام و برادرانش امان نامه آورد و گفت:پسران خواهران ما کجایند؟
حضرت ابوالفضل علیه السلام حتی جواب ندادند تا اینکه امام حسین علیه السلام فرمود:جواب او را بدهید هرچند فاسق است؛ سپس ابوالفضل علیه السلام در برابر امان نامه شمر فرمودند:
💫خداوند تو و امان نامهات را لعنت کند تو به ما امنیت میدهی و حال اینکه فرزند رسول خدا در امن و امان نباشد.💫
💝آری؛ کربلا تجسم همه قرآن است. اگر قرآن عالیترین قانون است کربلا عالیترین اجرای آن است به گونهای که میتوان قرآن را در کربلا تفسیر کرد💝
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
🏴🏴🏴
▪️دردناکترین روضه از نظر امام زمان عجل الله تعالی فرجه
💠 حاج ملا سلطان علی روضه خوان تبریزی که از جمله عباد و زهاد بود، نقل کرد: « در عالم رؤیا به حضور حضرت بقیة الله ارواحنا فداه مشرف شدم و خدمت ایشان عرض کردم: مولای من، آیا آنچه در زیارت ناحیة مقدسه با این عبارت ذكر شده، درست است كه میفرماید:
🔺 فلَاَنْدُبَنَّكَ صَباحاً وَ مَساءً وَ لَاَبْكِیَّنَ عَلَیْكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً
(پس صبح و شب بر شما ندبه كرده و به جای اشك خون میگریم) صحیح است؟ فرمودند: بلی
👈 عرض کردم: آن مصیبتی که در آن بجای اشک خون گریه می کنید، کدام است؟ آیا مصیبت حضرت علی اکبر است؟ فرمودند: نه، اگر علی اکبر زنده بود، در این مصیبت او هم خون گریه می کرد.
◀️ گفتم: آیا مصیبت حضرت عباس است؟ فرمود: نه؛ بلکه اگر حضرت عباس علیه السلام در حیات بود، او هم در این مصیبت خون گریه می کرد.
🔹 عرض کردم: لابد مصیبت حضرت سید الشهداء علیه السلام است. فرمود: نه، حضرت سید الشهداء علیه السلام هم اگر در حیات بود، در این مصیبت، خون گریه می کرد.
🔰 عرض کردم: پس این کدام مصیبت است که من نمی دانم؟ فرمودند:
😭 آن مصیبت، مصیبت اسیری حضرت زینب علیها سلام است.
▪️زینب همان کسی ست که در راه عفتش
▪️عباس می دهد نخِ معجر نمی دهد
📚 شیفتگان حضرت مهدی ج ۲ ص144
🏴 #ورود_کاروان_اسرا_به_کوفه
🏴 #حضرت_زینب(س)
🏴 #اسارت #محرم
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
سلام .وقتتون بخیر
ایام سوگواری سالار شهیدان و همه شهدای کربلا و شهادت امام سجاد علیه السلام رو محضر صاحب الزمان و خدمت شما تسلیت میگم 🏴🏴
📣 بزرگواران امروز ۳۰ ام مرداد ماه هست
و جزء سی ام قرائت میشه
الحمدالله یه ختم قرآن دیگه رو در این ماه به پایان رساندیم
خدایا شکرت🤲
انشاءالله عامل به قرآن باشیم و در تمام لحظات زندگی برنامه الهی رو پیاده کنیم و مورد رضایت خودش و حجتش قرار بگیریم .👌✅
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و هشتم رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دل
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پنجاه و نهم
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریة بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!»
ـ عجب شوهر بی خیالی.
ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش.
ـ آخر به این هم می گویند شوهر!
این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.»
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!»
صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود.
خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.»
بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.»
انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.(پایان فصل چهاردهم)
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#حدیث_عشق
💠🔹امام زین العابدین علیهالسلام:
《عَلاماتُ المُؤمِنِ خَمسٌ: اَلوَرعُ فِی الخَلوَة
وَالصَّدَقَةُ فِی القِلَّةِ وَالصَّبرُ عِندَ المُصیبَةِ
وَالحِلمُ عِندَ الغَضَبِ وَالصّدقُ عِندَ الخَوفِ》
⤵️ نشانههای مؤمن پنج چیز است↯
⓵ پرهیزکاری در خلوت
⓶ صدقه دادن در تنگدستی
⓷ شکیبائی در ناگواری
⓸ بردباری بر خشم
⓹ راست گفتن به هنگام ترس
📗الخصال، جلد۱، صفحه۲۶۹
📚بحارالانوار، جلد۶۴، صفحه۲۹۳
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_703530788.mp3
16.45M
جلسه نوزدهم آموزشی 👆👆
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1127351224.mp3
4.78M
🎙#فایل_صوتی
💜 با کسی ازدواج کن که بهت آرامش بده!
👤 استاد #پناهیان
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#معرفی_کتاب_عاشورایی 📜
📓 مقاتل مفید و لهوف | شیخ مفید و سیدابن طاووس
✍🏻 اولین و مهمترین مرجع برای دنبال کردن داستان اشک، مقاتل هستند.
🏴 با خواندن مقتل، منزل به منزل با امام پیش میرویم، و داستان رفتگان و ماندگان در این کاروان را، از نزدیکترین منظر میبینیم.
✓ مقتل شیخ مفید و لهوف، از معتبرترین مقاتل بهجامانده هستند که؛
میتوان بدون ترس از دچار شدن به تحریفات و زوائد، برای روبهرو شدن بیپرده با مصیبت عاشورا، به آنها رجوع کرد.
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_پنجاه و نهم شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت با
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصتم
فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده. خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود. اگر آن ها
نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#سبک_زندگی ادامه درس سی و هشتم 💐🙏 4️⃣تولید ارزش افزوده حتی از نظر مالی مصرف گرا بودن خیلی زشته و
#سبک_زندگی
درس سی و نهم 💐🙏
💠چهارمین ویژگی چی بود ؟
4️⃣ارزش افزوده «حتی عدم اکتفا به نیاز
به تو اخلاق قناعت یاد دادن اما این روایت رو برات نخوندن که
🔺 "خیری نیست در کسی که دوست نداره پولشو اضافه کنه "
امیرالمومنین علی علیه السلام باغ هایی که درست کرد چاه هایی که کند پولی که درمیاوردن به اندازه نیازی بود یا بیشتر از نیازش؟
بیشتر از نیازش
آفرین
🔴به اندازه نیازت پول در نیاریااا
5️⃣استقلال
سبک زندگیت باید یک جوری باشی که آدم مستقلی باشی
🔻استقلال روحی
تمسخر روت اثر نذاره...استقلال
🔻استقلال فکری؛ شجاعت داشته باشی جلو همه وایسی اگه همه باطل بودن...
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020