❤️برای زن خوب بودن الزاماً نباید مطیع باشی ، ضعیف و تحت الحمایه.
❣ یک ماشین همه کاره برای جلب مردت ، نباید آخر صف باشی و پشت سر ،نباید کم رنگ ، منفعل ، غمگین ، آرام و افسرده باشی و نباید پشت پرده پنهان باشی.
نباید مظلوم و بی زبون باشی ...
برای یک زن خوب بودن باید تصمیم گیرنده باشی.
مشاور ، سخنور و با مطالعه باشی .
نه پشت مرد باش و نه رو در روی او ، کنارش باش و مستقل!
❣باید عقایدت را با شهامت بیان کنی .
مدیر باشی .
محکم و با اراده ، پر رنگ و کلیدی ، فعال و با نشاط ، شیرین سخن و خوش بیان.
پر از امید و شور باش...
❣زن باش به معنای کامل کلمه ، تا ببینی که بهترینی و لایق بهترینها
#پس_از_ازدواج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1156873840.mp3
6.36M
#درسهایی_از_قرآن●
↶ 11شهریور 1400
🔰 حجت الاسلام والمسلمین قرائتی
👈 امام سجاد علیهالسلام و تداوم کربلا
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣یکی از سمیترین باورهای ازدواجی اینه که وقتی فرد مشکل، ضعف یا کمبودی داره، تو زندگی مشترک خودبهخود درست میشه؛ چیزی که تجربه برعکسش رو ثابت کرده!!!☺️
#قبل_از_ازدواج
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و شش چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت و هفت
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبة بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظة آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه.
صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم
جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: «بچه به دنیا آمده؟!»
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم.
نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!»
می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!»
یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شصت و هفت پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سن
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت و هشت
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسة انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
گفت: «قولت یادت رفته. دفعة قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریة بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانة مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچة قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینة مادرش مک می زد. اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
#ادامه_دارد
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
#یا_رقیه💔
من گرفتـــارم ولی یارم گـــره وا میکنـد
یک رقیه گویم و صد مشکلم حل میشود
#شهادت_حضرت_رقیه(س)🥀
#تسلیٺ_باد🏴
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
1_1165478875.mp3
1.48M
🔳 #شهادت_حضرت_رقیه(س)
♨️ماجرای دختر فلج تهرانی و حضرت رقیه
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
✅خیریهی جوانههای همت و تلاش توانا در پی بازدیدهای مکرر از وضعیت دیوار مرزی و میان ایران و افغانستان در امتداد گذرگاه میلک و با در نظر گرفتن حجم قابل توجهی از پناهجویانی که روزانه از این نقطهی مرزی رد مرز میشوند، با همکاری گروههای مردمی مستقر و نیز هماهنگی با مسئولین امر بنا به جمعآوری کمکهای مردمی برای پناهجویان افغانستانی ای دارد که این روزها تلاش میکنند خودشان را به مرز ایران برسانند.
🔺تاکید بر این نکته ضروری است که هدف از این جمع آوری کمک، تهیهی ابتداییترین مایحتاج مهاجرینی است که روزها در سختترین شرایط پیادهروی کرده و خودشان را با هزاران مشکل به دیوار مرزی میرسانند و به دلیل ممانعت قانونی و نداشتن مدارک قانونی، توسط مرزبانان محترم جمهوری اسلامی رد مرز می شوند.
⭐جزئیات شماره حساب موسسهی خیریهی جوانههای همت و تلاش توانا که به این اقدام تخصیص داده شده است مطابق ذیل است
شماره کارت:
۵۰۴۱-۷۲۷۰-۲۱۲۱-۲۱۲۹
شماره شبا:
IR۷۲۰۷۰۰۰۰۱۰۰۰۲۲۶۷۴۱۰۶۳۰۰۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر اگر یتیم شود پیر میشود
از زندگی بدون پدر سیر میشود
#یارقیهبنتالحسین💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 #فایل_تصویری
👤 استاد #رائفی_پور
📝 دختر خوب، عروس ظالم... مگه میشه!!!
#پس_از_ازدواج
https://chat.whatsapp.com/DXybXOp4hYRL5JibMr66tU
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠چند ترفند کاربردی با اسفنج
#کدبانو
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💚شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا مینوشد
💚خرّم آن سینه که در وصلِ شما میکوشد
💚بار الها...همهیِ عمر سلامت دارش
💚کوثری را که از آن آبِ بقا میجوشد
♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج♥️
🌹تعجیل در فرج #پنج صلوات🌹
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14
بهشت خانواده💞
جلسه بیستم آموزشی 👆👆 مبحث🔊 #اصول_تزکیه [ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود] 🔅🌷🕊🌷🕊🌸 #استاد_
یادآوری جلسه بیستم آموزشی 👆👆
مبحث🔊
#اصول_تزکیه
[ضرورت احساس ناآرامی برای تغییر وضع موجود]
🔅🌷🕊🌷🕊🌸
#استاد_پناهیان
#دین_نوعی_برنامه_برای_شکوفایی
#تنها_مسیری_ام
#کانال_بهشت_خانواده💞
@beheshtekhanevadeh14